نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان ایفوریا

رمان ایفوریآ پارت ۱

4.7
(21)

رمان ایفوریآ

#پارت1

منیجر تند تند و پشت سر هم حرف می‌زد و تمام حرفاش سعی بر این بود که من رو راضی کنه تو جام جهانی اجرا نکنم….

ولی مگه میشد؟ من انقدر زحمت نکشیدم که الان بیام به خاطر فردی که نمیدونم الان تو کدوم شهر از دنیاس، یک پیشنهاد عالی رو رد کنم…

اجرا تو جام جهانی برای من بهترین موقعیت بود و مطمئنم پدربزرگ هم بالاخره بهم افتخار میکنه..

میکروفون رو از روی میز برداشتم ولی دیانا همچنان سعی داشت من رو منصرف کنه… کلافه پوفی کشیدم…
مطمئنم اگه چیزی نگم ، راضی نمیشه بزاره به تمرین برسم، پس چیزی که اصلا دلم نمیخواست به زبون بیارم رو، گفتم:

_دیاناااا،. آروم باش… اوکی؟ اونا یک پیشنهاد دادن و من چند ماه زمان دارم فکر کنم… هنوز که جواب قطعی ندادم… میزاری برم تمرین کنم تا امشب هم بهترین کنسرت رو داشته باشم؟

انگار راضی شده باشه، لبخندی زد و با گفتن موفق باشی ازم دور شد…
انگار همین رو میخواست بشنوه…

من زحمت زیادی کشیده بودم…زیاد…با وجود مخالفت های خانواده ام ، تونسته بودم با پروموت خیلی کمی به اینجایی که هستم برسم…

پدربزرگم…مردی بود که فکر می‌کرد چون پول داره ، میتونه همه چیز رو بخره ، حتی آرزوی یک آدم رو…ولی من نداشتم این اتفاق بیوفته!

از ۱۴ سالگیم تا اینجایی که ۲۵ سالمه ، تلاش کردم و اما همیشه…در حال مقایسه با پسر خاله فوتبالیستم بودم…

من اصلا نمیدونم اون الان کجاست ، فقط به واسطه محبوبیت و معروفیتی‌ که داره ، عکساش رو روی بیلبوردهای بزرگ میدیدم ، حتی تو جمع های خانوادگی هم زیاد نبود و نیست ، باید بگم اصلا نیست…

حدود یک ماه پیش ، آقای ترزا ، رئیس شرکت بعد از کنسرت به دیدنم اومد و با گفتن اینکه تو واسه ی خوانندگی در جام جهانی انتخاب شدی ، من رو بسیار بسیار شاد کرد…

من حدود پنج ماه وقت داشتم تا جوابشون رو بدم و اگه جوابم مثبت باشه ، باید آهنگ بنویسم و اگه منفی باشه ، باید برن دنبال یک خواننده دیگه…
آقای ترزا ، نگران بود شاید به خاطر پدربزرگم ، جواب منفی بدم اما…این شانسی بود که در خونه هرکسی رو نمیزد و من هم مطمئنن این شانس رو از دست نمیدم…پس گفتم یک ماه زمان میخوام تا جواب بدم…

و فردا باید برم به شرکت تا جوابم رو به آقای ترزا ، بگم!

*
*
*
کنسرت دیشب هم مثل کنسرت های دیگر به خوبی و خوشی تمام شد…اما الان…دیانا از صبح دوباره شروع کرده بود به نصیحت کردنم..وای که اصلا حوصله اش را نداشتم و ندارم!

کت مشکی رنگ را تن کرده و البته بگویم که با عطر خوشبویم ، دوش گرفته بودم..!

دیانا با دیدن من حاظر و آماده بیخیال شد و به سمتم آمد…

مطمئنم می‌خواهد بیشتر نصیحتم کند…و حدصم درست بود!

_آسا…این آخرین حرفمه‌ ، میری و میگی من نمیخوام رو اون استیج اجرا کنم فهمیدی؟ اگه جواب مثبت بدی دیگه نه من نه تو!

آرام زیر لب زمزمه کردم:

_بشین تا جواب منفی بدم…

و بعله!…شاخک هایش فعال شده و تند پرسید

_چی گفتی؟

لبخندی مسخره و فیک روی صورتم نشاندم…

_چیزه گفتم چشم دیانا جان

و با دستم به سمت ماشین هلش دادم…عجب گیری کردیما!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

meta

نویسنده خون مشکی
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آلباتروس
9 ماه قبل

👏👏پارت جالبی بود خداقوت

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x