بره ناقلا۷
پارت7
هانیه رو زیاد نمیشناختم، فقط میدونستم خانواده ی خیلی پولداری داره.باباش تو کار بساز بفروش و مامانش هم معاون بانک بود.
پسری که روبروش نشسته بود با حالت مضحکی دستاش رو بهم مالید و ازش پرسید:
-جرات یا حقیقت؟
هانیه بدون یه لحظه فکر گفت:
-حقیقت
نگاه پسر شبیه آدم های فرصت طلب بود.
لبخندش هم اصلا حس خوبی منتقل نمیکرد،شایدم چیز خاصی نبود و من حساسیت به خرج میدادم.
پسر لب های قرمزش رو که انگار رژ لب مالیده بود به هم فشار داد و با حالت موذیانه ای گفت:
_لـــ…..زبین..ی؟
یه لحظه از خجالت تمام تنم گر گرفت.
اما هانیه برعکس من اصلا جا نخورده ، نیشخندی زد و گفت:
_اره…تازه یه چــ..یز مصـ..نوعی هم دارم دلت میخواد بهت نشون بدم؟
شوک زده و با دهن باز نگاه شون کردم، شاید خواب میدیدم یا توهم زده بودم؟
درسته که اون سوال وقیحانه بود اما جواب هانیه وقیحانه تر به نظر میرسید.
اصلا باورم نمیشد هانیه همچین گرایشی داشته باشه؟
پسر با لودگی گفت:
-حاجی پشمام
میکائیل بی توجه به کلکل اون دونفر بطری رو چرخوند و اینبار ته بطری به طرف سارینا و سرش به طرف یکی از پسر ها افتاد که سر میز، درست روبروش نشسته بود.
سارینا بند تاپش رو کشید و پرسید:
_جرات یا حقیقت؟
𖧷- – – – – – – – – – – – – – – – – -𖧷
زیبا بود موفق باشی
راستی خوشحال میشم سری به رمان منم بزنی
رمان آیدا
ممنون عزیزم چشم