رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت پنجاه و هفت

3.2
(545)

رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_پنجاه و هفت
《راوی》

در با صدا باز شد‌…

طپش قلبش را احساس نمی کرد…

هجوم بی وقفه اشک گونه هایش را خیس کرد…

تصویر روبرویش قابل باور نبود…

حتی در خیالش هم نمی گنجید…

دلش ریخت…

چه بود که با بی رحمی،قلبش را تکه تکه می‌کرد و به دیواره های وجودش چنگ می انداخت…

این آرتای او بود؟!
این مردی که دستانش روی لب های دختر دیگری کشیده می شد…

خنده های مستانه ی دختر،ناقوس مرگش شد…

آرتا،متعجب برگشت…

چشمان سرخ تیدا روبروی چشمانش نقش بست…

هول زده و ناباور اسمش را بر زبان آورد…

تیدا گلویش را چنگ زد…

دست و پایش بی حس شده بود…

پاهایش تحمل وزنش را نداشتند…

دستش را به دیوار گرفت و جلوی افتادن را گرفت…

قاتل روحش با چه رویی اسمش را صدا میزد…

نزدیکش می شد…
_تیدا!

وحشت زده و با سرعت به سمت پله ها رفت…

صدای قدم های تند آرتا را می شنید…

سرعتش را بیشتر کرد…

وسط پله ها بود که زانوهایش سست شدند…

لحظه ای روی زمین افتاد اما با رسیدن آرتا سریع بلند شد…

هنوز شوکه بود…

اما رفت…

گویی از توانش خارج بود که ثانیه ای در خانه ی عذاب اش بماند…

پا تند کرد و خود را وسط خیابان شلوغ دید…

چشمانش سیاهی می رفت…

اتوبوسی جلویش نگه داشت…

قبل از اینکه آرتا به او برسد،بدون فکر کردن داخل اتوبوس خالی از جمعیت شد…

خودش را روی صندلی انداخت…

نمی توانست درست نفس بکشد…

چطور باید باور می کرد؟!

مردی که بند بند وجودش بسته به بودن او بود…

چگونه زیر تمام قول هایش زده بود…

دلش می‌خواست جیغ بزند..‌.

آنقدر جیغ بزند که این بغض که با بی رحمی گلویش را می فشرد را کنار بزند…

دستانش را روی دهانش گذاشت…

و هق هق هایش را فقط به گوش خدا می رساند…

تمام لحظه هایشان،از اول تا آخر مثل فیلم از جلویش رد می شدند…

درد قلبش داشت او را می کشت…

اولاش،همه چی فرق داشت
واسه من، همیشه وقت داشت

اولاش،منو که میدید؛دلش می‌ریخت؛چشاش برق داشت!

“میدونستی دیدن چشمات بدترین عادتمه؟”

اولاش،یه جور دیگه بود
شبیهش هم چشام ندیده بود
اولاش، یه قلب رنگی داشت
آخریا حتی رنگ صورتش پریده بود

یهو همه چی بد شد
قلبش عین سنگ شد

“نمیخوامت!”

سرد سرد سرد شد
مثل کوه یخ شد

رفت ازم رد شد
باهام شد

مثل روز بود ولی شب شد

“تو روز منی!روشنایی منی!”

مثل رود بود ولی سد شد
شبیه من بود سر و ساده
سر چی انقدر عوض شد؟

میدیدم دیگه مثل قبل نیست
مثل قبل عاشق من نیست
میدیدم دیگه توی دنیاش
سر سوزن جای من نیست

“اگه نخوام دیگه صداتو بشنوم باید چیکار کنم؟!”

×××××××××××

خودش را به خانه رساند…

بدن بی جانش را روی زمین می کشید…

خودش را گوشه ای در اتاق انداخت…

شیون هایش گوش آسمان را می کرد…

دیوانه وار،بر سر و صورتش می کوبید…

این یک کابوس بود!

این کار را یا او نکرده بود…

تحمل این یکی را نداشت…

این دیگر زیادی بود…

خدا را صدا می‌زد…

شیشه ی عطر را سمت آینه پرتاب کرد…

با صدای مهیبی،هر دو شکستند و آینه فرو ریخت و تکه هایش به این طرف و آن طرف افتادند…

عطر لعنتی اش در فضا پیچید…

تکه ای از آن را برداشت و تصویر خودش را در آن دید…

آرایش چشمانش از شدت گریه پخش شده بود…

خودش را هم دیگر نمی شناخت…

از اول به دنیا آمد برای نرسیدن!

یک آدم اضافی در این دنیای بی رحم…

چه خواسته ای در زندگی داشت؟!

به جز عشقش…

به جز اینکه نگاهش را از او نگیرد…

باید می رفت!

جوری می رفت که دیگر هیچ ردی از او پیدا نمی شد‌…

جایی که فقط خودش بود و آرزوهای بر باد رفته اش…

ضجه میزد…

این زندگی را لحظه ای بدون او نمی خواست…

چطور باید به قلب دیوانه اش می‌فهماند که آغوش  گرم مردش،الان سهم کسی جز او است…

مشکل از خودش بود!

او بود که نخواستن آرتا را باور نمی‌کرد…

او بود که از اول ردش را از زندگی اش پاک نکرد…

حالا مطمئن بود که دلش با او نیست و همه چیزش نقش بر آب شد…

شیشه را به طرف مچ برد…

باید تمام اش می‌کرد!

این جنازه ی بدون روح دیگر جانی برای ماندن نداشت…

چشمش را بست…

با آوردن اسم اش برای آخرین بار،

تیزی شیشه پوستش را شکافت…

××××××××××××

بچه ها چیزی برای گفتن ندارم:)
نظراتتون رو لطفا کامنت کنید حمایت یادتون نره🙃💔

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا : 545

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Newshaaa ♡

نویسنده رمان قلب بنفش:)💜🙃
اشتراک در
اطلاع از
guest
57 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
6 ماه قبل

چه جای بدی تموم شد.😥امروز چه خبره?😣چقدر همه بد شدن?این چه مرگش بود?چرا تا یه ذره یه اتفاقی میوفته میرن سراغ یکی دیگه?!😡چرا اینقدر هیچی حالشان نمیشه,حاضر نیستن یه فرصت به طرف مقابل بدن?😠

نسرین احمدی
نسرین احمدی
6 ماه قبل

خیلی قشنگ بود ولی کاش لااقل به خودش هم فکر می کرد لطفاً نویسنده عزیز تیدا رو نجات بده ،❤️

مائده بالانی
6 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم.
مثل همیشه عالی بودی.

( آقا رمان من الان میره ته، انصاف نیست بخدا🥲)

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

وای ندیدم بعد میخونم

saeid ..
پاسخ به  مائده بالانی
6 ماه قبل

رفت صفحه ی بعد 🤣🥺

ببخشید که خندیدم 🤦🏻‍♀️

مائده بالانی
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

ایراد نداره فدای سرت.

من گفتم اگه ویو کم بخوره تا یکی دو روز پارت نمی‌دم. 😂

مائده بالانی
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

اره واقعا
کار خوبی می‌کنی عزیزم.

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

منم همین طور🤣
نگاهی به ویوش باید بندازی تا بفهمی چی میگم 🤣

Hana
Hana
6 ماه قبل

خیلی عالی بود تورو خدا تیدا چیزیش نشه اشکم درومد😭❤️

saeid ..
6 ماه قبل

سایت چرا پر شده از ده هزار تا رمان!🤣

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

🤣🤦🏻‍♀️

saeid ..
6 ماه قبل

خسته نباشی نیوشا جان
آخر شب میخونم و حتما نظر میدم

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

خواهش نیوشا جان🌼

لیلا ✍️
6 ماه قبل

خیلی قشنگ بود اما تلخ😔 اصلا نمیدونم چی باید بگم تیدای بیچاره😥😥 به نظرم خونواده‌اش پیداش می‌کنند و بعد آرتای پشیمون به خواستگاریش میره تیدا هم اونوقت تلافی میکنه و آدم حسابش نمیاره

مائده بالانی
6 ماه قبل

من دلم گریه میخواد🙃

پارت جدید چشم های وحشی رو گذاشتم.

شانس ما رفته پشت ابر و کوه و صحرا قائم شده😭

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
Sahar Mahdavi
پاسخ به  مائده بالانی
6 ماه قبل

🤦‍♀️😂
ای بابا

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
6 ماه قبل

سلاااااام
عشقتون اومده🥰

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
Sahar Mahdavi
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
6 ماه قبل

سلاااام

sety ღ
6 ماه قبل

مرسی بابت پارت خیلی تلخت نیوش جوونم😍❤️
الان ک فکر میکنم آرتا خیلی خره و تیدا گناه داره🥲🥲🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️
اتفاقا امروز زیر رما ن سعید غیبتت رو کردم 😂😂😂

Vesta
Vesta
6 ماه قبل

عالی بود

Vesta
Vesta
6 ماه قبل

ممنون بابت پارت قشنگت

saeid ..
6 ماه قبل

واااای چرا اینجا تموم کردی
نباید خود کشی کنه🥺

به نظرم باید ی دختر قوی بشه که چشم اون مردک بی چشم و رو رو بیاره😡
مثل همیشه عالی بود

Fateme
6 ماه قبل

ای خداا حالم از آرتا به هم خورد🥲
بچم تعداد طفلکگگ

Fateme
پاسخ به  Fateme
6 ماه قبل

تعداد چیه
تیدااا

Fateme
6 ماه قبل

بچه ها من امروز با کلی ذوق و شوق شروع کردم به نوشتن با وجود اینکه کلی درس داشتم اما برای اینکه حس میکردم منتظر رمانم هستین شروع کردم به نوشتن یه پارت طولانی
۱۱ ساعته گذاشتم و ۲ تا کامنت داره
حتی حمایت شماهم ازم دریغ شده
مرسی واقعا بابت کمک هایی که توی این مدت کردید اما پارت گذاری هر دو رمان کاملا متوقف شد:)))♥️

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Fateme
6 ماه قبل

فاطمه عزیز؛ ناامید نشوووو🥲
پرقدرت ادامه بده خودم تا اونجایی که بشه حمایتت میکنم
البته من جدید ترین پارتت رو ندیدم فکر کنم خیلی رفته پایین😶‍🌫️

Fateme
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
6 ماه قبل

آره خیلی رفته بود پایین
مرسی عزیزم❤️

Fateme
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

میدونم قربونت برم ❤️
توهم برای من خیلی عزیزی نیوشا جونم
ولی قبول کن فایده نداره سایت خلوته کسی اهمیت نمیده
شاید یه زمان دیگه مناسب تر باشه

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
Sahar Mahdavi
پاسخ به  Fateme
6 ماه قبل

وای نه فاطییی نرو🥺

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
Sahar Mahdavi
پاسخ به  Fateme
6 ماه قبل

بخدا رمانتو ندیدم رفته بود زیر
نصفه رمان ها رفتن پایین🤦‍♀️
قربونت برم ادامه بده اخه قلم به این قشنگی بخد حیفه همینجوری ولش کنی🥺💔

Fateme
پاسخ به  Sahar Mahdavi
6 ماه قبل

مرسی قربونت برم من
ولی ترجیح میدم تو یه موقعیت بهتر پخشش کنم واقعا اینطوری فایده نداره
هستم تو سایت زیر رمان هاتون کامنت میزارم ولی

نازنین
6 ماه قبل

وااااای بخدامیدونستم که درحال خیانت میبینتش واین موضوع واقعا سخته نمیدونم من وتیدا احمقیم یاهمه اینحورین چون منم بودم کاری که تیداکردومیکردم اینجورموقع آدم فقط مرگ رومیخواد🥺😭دلم گرفت کاش نمیره….خسته نباشی نیوشاجانم

نازنین
پاسخ به  Newshaaa ♡
6 ماه قبل

آدم بافکرشم بهم می‌ریزه چه برسه دیدنش وواقعادلم میخواد تیدا رونجات بدی پدرومادرش واقعا گناه دارن🥺

Ghazale hamdi
6 ماه قبل

من عاشق این آهنگم😃😥
خیلی خوب توصیف کردی نیوشییی😃
خداکنه بلایی سرش نیاد😥😥
حس میکنم داریم به لحظات پشیمونی آرتا نزدیک میشیم🤕
با این پارت بغض کردن🥺🥺🥺
خیلی قشنگ بودددد✨️🤍🥲

camellia
camellia
6 ماه قبل

چرا آخه پارت نداریمممم😥😓🤕😢😔🙁?!

دکمه بازگشت به بالا
57
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x