رمان دیدار دوباره یک عشق

دیدار دوباره ی یک عشق پارت اول

4.7
(29)

دستم و زدم زیر چونم و به تخته خیره شدم و رفتم توی فکر هزارتا فکر توی سرم بود
چرا باید میرفت
چرا منو تنها گذاشت
شاید دوسم نداشت
شاید واسش مهم نبودم
شاید…
با مشتی که پریا به پهلوم زد به خودم اومدم
از درد شکمم و چسبیدم و صورتم و جمع کردم با اخم به پریا خیره شدم
_درد داری تو چته
خیلی با افاده گفت:هرچی باشم از تو که چشات داره میوفته بهترم
پشت چشمی براش نازک کردم و صورتم و برگردوندم و به بچه ها نگاه میکردم
که پریا دستش و گذاشت روی شونه ام و گفت: هیما جونم
_هوممم
+امشب قول داده بودی بیایی خونه مون میایی
_نوچ
+چرا؟!
_چون ناراحتم کردی تا اطلاع ثانوی با تو جایی نمیام
+خب چه جوری از دلت در بیارم
کف دستم و بردم سمتش و یه ابرو انداختم بالا و گفتم :اول کارت
چشماشو چرخوند و گفت:ناهار
_یس
+باشه
لبخند شیطانی بهش زدم دست به سینه تیکه دادم به صندلی که پری گفت:اه خیلی نامردی من کف دستم و بو نکرده بودم که
_بیخیال پری
در کلاس یهو باز شد باید با چهره استاد جدید روبه رو میشدیم چشم از پری برداشتم و به در چشم دوختم با دیدن استاد موندم
نه!نه ! نباید این استاد من باشه سامیار!
با چشمایی که غم توش موج میزد بهش خیره شدم
استاد اومد کتش و در آورد و به پشت صندلی آویزون کرد و گفت:سلام من استاد جدیدتون هستم و اینکه از اونجایی که زیاد اهل مقدمه چینی نیستم برای آشنایی باید خودتون و معرفی کنید و بعداز معرفی یه دوره پرسش کوچیک و بعد هم تدریس درس جدید و اینکه از سمت راست شروع کنید به معرفی

نوبت به ردیف وسط رسید
پری بلند شد و گفت:پریا محمدی نیا
و بعدش من
استرس کل وجودم و فرا گرفت چشمام و چندبار باز و بسته کردم و بلند شدم و با صدای رسا گفتم:هیما بخشی
به چشماش خیره شدم میخواست حواسش و پرت کنه گفت:ممنون نفر بعدی
پوز خنده محوی زدم و نشستم
بعداز معرفی و پرسش شروع کرد تدریس
ساده بگم هیچی از درس نفهمیدم
کلاس تموم شد طبق معمول داشتم وسیله هام و جمع میکردم
همیشه خدا آخرین نفر از کلاس خارج میشدم
دفترم و گذاشتم توی کیفم و زیپ کیفم و بستم که چشمام خورد به دست پری که از وسط ملت داشت دست تکون میداد
(ملت از نظر ما دو سه نفر یا بیشتر هم میشه شما فکر نکنید میگم ملت یعنی اینکه واقعا ملت ها نه)
دستم و بردم بالا و عدد دو را نشون دادم که یعنی دو دقیقه صبر کن
کوله ام انداختم روی دوشم و گوشیم و از جیبم در آوردم تا به هیرسا بزنگم
رفتم توی مخاطبین که یهو صدای سامیار و شنیدم :خانوم بخشی یه چند لحظه امکانش هست وقتتون و بگیرم ؟
قلبم داشت میومد تو دهنم ولی به روی خودم نیوردم و خیلی محترمانه گفتم:بله حتما فقط چند لحظه باید صبر کنید!
سرش و تکون داد منم خیلی آروم رفتم سمت پریا و گفتم:پری تو برو منم میام اوکی
+باشه پس من میرم تو ماشین منتظرم
پری رفت هیچ کسی توی کلاس نبود قلبم داشت میومد تو حلقم
اومدم سمت میز بزرگ قهوه ای رنگ و وایسادم
که گفت:فردا یه وقت بزار بریم محضر
با صدایی که ترس توش موج میزد گفتم:چرا؟!
+هیما یادت نرفته که
_نه یادم نرفته که چه جوری تنهام گذاشتی …یادم نرفته که چجوری وسط اون همه مشکل ولم کردی! من هیچی و یادم نرفته
+هرچی بود تمومه
_اره میدونم
+و اینم میدونی که تو هنوز زن منی و صیغه ما هنوز باطل نشده
با این حرفش قلبم ریخت من نمیدونستم
_ن نه
+پس باید بریم باطلش کنیم
_مثل اینکه نبودن من کنارت خیلی بهت ساخته
+الان وقت این حرفا نیست
_چرا الان وقته شه
با صدای کمی بلند گفت:با من بحث نکن هیما
با صدای بلند گفتم:چرا باهات بحث نکنم هان دونه دونه خاطره هایی که داشتیم هروز عین فیلم داره از جلو چشمم رد میشه
تو با من بازی کردی با احساسم با خانواده ام با خودم
میدونی فرق من با تو چیه؟
من بهت میگفتم دوست دارم چون واقعا داشتم تو میگفتی دوسم داری چون نشکنه دلم !
من از برنامه هام میزدم از خوابم و خوراکم که باشم پیشت تو ولی وقتم داشته باشی علاقه نداری بگذرونی وقتتو با من !
من واسه دیدن تو حاضر بودم تا اون سر شهر بیام تو توی یه قدمی منم باشی حاضر نیستی بیای ببینی منو !
ما وقتی که بحث میکردیم از شدت ناراحتی خوابم نمیبرد ولی تو انگار نه انگار !
تو وقتی مریض بودی بیشتر از خودت مریض میشدم برات قلبم مچاله میشد تو نه ناراحتیم ناراحتت میکرد نه مریضیم خم میاورد به ابروت !
من وقتی باهات حرف میزدم جواب دادنم به ثانیه نمیکشید تو ولی جواب همه رو میدادی آخر جواب منو !
وقتی پیشمم نبودی کارایی که دوسم نداشتی انجام نمیدم تو ولی پیش منم باشی!

یه پوزخند زدم و ادامه دادم :من الویتم تو زندگی تو بودی ولی تو یه جوری بودی انگاری که من نیستم تو زندگیت چه برسه به الویت بودن !
من پیشت بودم چون بودنت دلیل بودنم بود تو پیشم بودی چون از تنهایی بدت میومد !
میدونی فرق من با تو چیه من دوست داشتم ولی تو…

بعداز این حرفم متوجه شدم دارم اشک میریزم جوری لپم خیس بود که نگو
به چشماش خیره بودم اشک توی چشماش جمع شده بود داشت حواسش و پرت میکرد دستش و مشت کرده بود لبش و داشت گاز میگرفت
خودم و خالی کرده بودم احساس سبکی میکردم قدم های محکم برداشتم و در کلاس و باز کردم و رفتم بیرون

با پشت دستم اشکام و پاک کردم
وجدان:خوب کاری کردی
خودم:میدونم
گوشی و از جیبم برداشتم و به پریا زنگیدم

(سامیار)
راست میگفت همه حرفای هیما راست بود تاحالا ندیده بودم انقدر عصبانی بشه
از کلاس زدم بیرون و رفتم سوار ماشینم شدم
حداقل من خودمو معرفی کنم تا یکم از این حال و هوا دربیام
من سامیار علیزاده هستم ۲۵ سالمه دکتر یه بیمارستان معروفم و همینطور استاد دانشگاهی که هیما توش درس میخونه دوتا خواهر یه برادر دارم
خواهر اولم سارا که ۲۹ سالشه و یه دختر و یه پسر به اسم های پناه و پگاه
بعدشم داداش سهیل که ۲۶ سالشه و زن نداره
بعدم خودم ۲۵ سالمه
و بعدشم سارینا که ۲۳ سالشه
از خانواده سرمایه داری هستیم و بابام مهندس ساختمونه

(هیما)
_الو کجایی
+توی ماشین زیر درخت سرو
_اوکی اومدم
رفتم سمت درخت سرو در ماشین و باز کردم جلو نشستم و گفتم:خب خب اول بریم رستوران ناهار بخوریم و بعدشم بریم خونه یه لباس درست حسابی تنم کنم و بعدشم بریم خونه شما
پریا :امر دیگه ای نداری
_نوچ
پریا پاشو گذاشت روی گاز و بعداز ۱۰ دقیقه رسیدیم به یه فست فودی
+بفرمائید
_ممنون
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم توی فست فودی
نشستیم سر میز دونفره من پیتزا مرغ و گوشت و یه تیکه سوخاری نوشابه مشکی سیب زمینی سرخ کرده و قارچ سوخاری
پری هم همین
انقدر خوردیم که دیگه نمیتونستیم بلند شیم
_دمت گرم پری
+قربونت حالا بریم خونه شما
_بریم
توی راه به هیرسا زنگیدم بعداز دوتا بوق برداشت
_سلام داداشی جونم
+سلام آبجی کوچولو خودم
_خوبی
+قربونت
_کجایی
+خونه
_هاوش کو
+تو اتاقش
_ببین از اونجایی که احتمال داره تلاقی کار دیشب و سرم دربیاره تو باید مامور بشی و بهم اطلاع بدی
+من!
_اره
+فکرشم نکن!
_هیرسا؟!
+هان
_هان و کوفت یعنی میخوایی پته هات بریزه رو آب
+تو هم هی پته پته کن باشه
_دمت گرم
گوشی قطع کردم
بعد از چند دقیقه رسیدیم جلو در خونه مون
_پریا بشین تو ماشین ده دقیقه میام
+اوکی
از ماشین پیاده شدم و به هیرسا زنگیدم
_الو
+بله
_گزارش موقعیت
+شهر در امن و امان
_پس در و باز کن
+چشم
گوشی و قطع کردم و رفتم داخل در ورودی آروم باز کردم و پام. گذاشتم روی پادری و آروم در و بستم که یهو یه چیزی تو سرم کوبیده شد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
11 ماه قبل

چرا حس میکنم سامیار اونی نیست که هیما فکر میکنه یه اتفاقایی پشت پرده افتاده که احتمالا تو پارت های بعدی متوجه میشیم درست نمیگم ؟

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x