دیدار دوباره ی یک عشق پارت نهــــم
حال)
(هیـــــما)
چشمام و باز کردم
چیزی یادم نیــــومد از اتفاقات بازور به خودم فشار آوردم آخرین چیزی که یادم میومد شکستن لیوان بود و….
با صدای مامان به خودم اومد: به با صدای مامان به خودم اومد: به هوش اومدی قشنگم آخه من دور سرت بگردم
فقط نگاش میکردم
روی تخت بیمارستان نشستم و سرم از دست کندم ماسک اکسیژنی که روصورتم بود و زدم کنار و از تخت اومدم پایین
مامان با تعجب میگفت: داری چیکار میکنی دختر بخواب رو تخت حالت خوب نیست
سعـــــی داشت من و آرووم نگه داره ولی من انگار یه حیوون بودم حیوونی که زبون آدما رو نمیفهمه
بی توجه به سوزش دستم و خونی که ازش میچکید اومدم پایین مامان دستم و گرفت و گفت: دیوونه شدی هیما بگیر بخــــــواب
دست مامان و پس میزدم و هر یه قدم و بازور راه میرفتم.
مامان با داد دکتر و پرستار و صدا میزد
بابا و هاوش و هیرسا هم با نگرانی سعی داشتن پرستار و متقاعد کنن و بیاین داخل آرومم کنن ولی پرستار مامانم بیرون کرد
دکتر با چندتا از پرستارا اومد داخل با دیدن قیافه سامیار که پرستار ها دکتر صداش میکردن ماتم برد
همه جا باید باشه خدا تو دانشگاه، مهمونی نیما، بیمارستان، تو فکرم
چرا باید حالا که سعی داشتم فراموشش کنم باشه و بیـــاد
سامیار هیچ تعجبی نکــرد
مثل اینکه از قبل من و دیده بـــود
با کمک پرستار ها رفتم رو تخت سامیار به پرستار کنار دستش گفت که سرم و آمپول آرام بخش و بیاره
بقیه پرستارا هم بیرون کرد با بغضی که چونم و به لرزه انداخته بود گفتـــم: باید همه جا باشی؟!
نیم نگاهی بهم انداخت و مشغول پاک کردن خون روی دستم شد
_با تـــوام میگم باید همه جا باشی
+این چه کاری خانوم بخشی
_حالا شدم خانوم بخشی؟!
+مگه قبلا چیز دیگه ای بودی
با پوزخند گفتم: کی بود تو بیمارستان میگفت برگرد داشت له له میزد برای اینکه دوباره برگردم تو زندگیش
نگاهی بهم انداخت و گفت: زیــــــاد احساسی شدم اون لحظه کارام دست خودم نبــــود وگرنه دارم هرکاری میکنم ردت از تو زندگیم پاک بشه
با این حرفش قطره اشکم پایین ریخت داشت صاف صاف تو چشام نگاه میکرد میگفت احســــاسی شدم یعنی بازیش گرفته بود
_همین امروزم شده میام صیغه نامه و باطل میکنم چون لیاقت نداری!! حالیته سامیار تو..
با داد ادامه دادم: دیوونه دیوونه حالیته
چشم غره ای بهم رفت و همون جوری که سرم میزد به دستم زد و گفت: من یا تو، تویی که هنوز رمز گوشیت تاریخ تولد منه
با پوزخند گفتم: منم دیوونه ام
گفت: میبینی شدم مثل بُت از دستت خونه که میرم مامانم بابام حتی آبجیم میگه چته نکنه هنوز بخاطر هیـــما ناراحتی
انگشتم اشاره ام و کوبیدم رو سینه سمت چپش و گفتم: اگه سنگ نباشی ازت بُت نمی سازن
هنگ به من نگاه میکرد گریه ام شدت گرفت اما صدام در نیومد
سوزن سرم و تو دستم زد و آرامبخش تزریق کرد
روبه پرستــار گفت: حواست به این بیمار باشه کاراش دست خودش نیست
دلم میخواست با مشت بزنم تو دهنش
با حرص نفسام و بیرون میدادم که از اتاق رفت بیرون
اره راست میگفت من دیوونه ام، خرم، کارام دست خودم نیست، وحشی ام
باید بهش ثابت میکردم برام تموم شده هرجوری بود باید ثابت میکردم
چشمام و بستم به امید اینکه تا فردا حالم خوب شه و حالشو بگیـــرم!!
شایدم به امید به خاک مالیدن صورتش تا الان زنده ام وگرنه هفتا جون ندارم
ـ
آخه چرا همچین میکنند با خودشون
کلهشقهای مغرور😑