رمان رئیس جذاب من

رئیس جذاب من پارت ۲۳

4.8
(61)

وای اینجارو!؟؟؟؟؟
مامان شوکت تموم لباسام و آورده گذاشته توی اتاق آراد.
حتی به بهونه ی اینم نمیتونم برم اتاق خودم
.آراد خیلی ریلکس خودشو پرت کرد روی تخت و کراواتشو باز کرد.
_دوش گرفتی برو یه قهوه بیار واسم قبل خواب سرم درد میکنه.
_من خستهام نمیتونم.
_کمند اون روی سگمنو بالا نیارا میدونی که بالا بیاد چی میشه!؟؟؟؟
_چی میشه مثلا!؟
_نه مثل اینکه زبونتم دراز شده باید کوتاش کنم.
بلند شد داشت با اخم میومد سمتم.
_سمت من اومدی نیومدی هاااااا!
_عههه!!!
_کی میخواد جلومو بگیره نیام!؟
_من.
_بگیر ببینم.
_آراد برو عقب بهت میگم نیا جلو.
_چته تو!؟؟؟؟چرا اینطوری میکنی!؟
_هیچیم نیست فقط نمیخوام بیایی سمتم همین.
_نه تو یه چیزت هست بیخودی این اداهارو درنمیاری!
نکنه….
_نکنه چی!؟
_از چیزی میترسی!؟
_چی مثلا!؟
_خب…
_یه چیز….
بزرگ و …
اولش چشام درشت شده بود داشتم فکر میکردم.
_بعدش تازه که دو هزاریم افتاد با مشت افتادم یه جونش.
_بیشعور بی ادب خجالت بکش!
این حرفا چیه میزنی هان!؟؟؟؟
_آراد همینطوری آی آی میگفت و میخندید
.باشه بابا نکشی مارو.
بزار خیالتو راحت کنم من میلی به دستکاری تو ندارم الانم هم خسته ام هم سرم درد میکنه برو واسم قهوه بیار تا کار دستت
ندادم.
_پسره ی پروو همچین میگه میل ندارم انگار من میل دارم.
_دیگ چیزی نگفتم و فوری خودمو انداختم توی حموم.
اووووف در مقابل حموم اتاق من عین قصر بود ووویی حالا زیپ لباسمو چیکار کنم!؟؟
هر چی دستمو میبردم پشت، نمیرسید
به اجبار هوفی کشیدم و صداش کردم.
_آراد میشه کمکم کنی؟
زیپمو نمیتونم بکشم.
آراد در حالی که پیرهنشو درآورده بود و موهاشو شلخته میکرد اومد داخل حموم
موهامو زد جلو و زیپ لباسمو تا نصفه کشید پایین.
بیا بابا یه زیپ و میخوایی….
یکهو هم دستاش ایستادن
هم صداش قطع شد.
نفس های عمیقی میکشید و حرارت اون نفس هارو روی گردنم احساس میکردم.
قلبم تاپ تاپ میزدو از هیجان نمیدونستم چیکار کنم.
یاد حرفای امروزش با اون دختره افتادم و فوری به خودم اومدم.
خب دیگ بقیه شو میتونم خودم باز کنم ممنون تو برو من قهوه رم بعد میارم.
ولی هر چی سعی میکردم برگردم دستاش این اجازه رو بهم نمیداد.
_آراد با تو…..
یهو زیپمو محکم تا آخر کشید پایین و لبهاشو به پشت گردنم نزدیک تر کرد و….

.اونشب وقتی دوش گرفتیم و با حوله روی تخت افتادیم دیگ هیچی نفهمیدیم که کی و چطوری خوابمون برد.
.فقط وقتی چشم باز کردیم که ساعت دو ظهرو نشون میداد اووووووف.
انگار یه تریلی از روم رد شده انقدر که بدنم کوفته بود دلم تیر میکشید.
آرادم اروم اروم داشت به خودش میومد تا موقعیت و درک کنه.
.یهو چند تقه خورد به در اتاقمون
_دخترم!؟بیدار شدید!؟
_براتون صبحانه آوردم.
واای خاک تو سرم مامان شوکته!!!
وقتی من و آراد تا این وقت ظهر خوابیدیم حتما همه فهمیدن دیشب باهم بودیم
_الان میام مامان جان…
عه مامان جونم شما چرا زحمت کشیدی
دیشب این پری و سارا انقدر مارو گردوندن اصلا نفهمیدیم کی خوابیدیم میدونی!؟
مامان لبخند مهربونی زدو گفت
_میدونم عزیزم .
مبارکه دخترم.بیا صبحانه تونو ببر توی اتاق بخورید.
لپام گل انداخت و سرمو پایین انداختم
.من خنگ خیال میکنم میتونم مامانمو گول بزنم.
مامانی که عمری نتونستم بهش دروغ بگم
ازش تشکر کردم و فوری داخل اتاق شدم.
واسمون کاچی پخته بود روشم پر گردو بود.
از یه طرف دیگه ام نون و پنیر بود و به طرز قشنگی گوجه و خیار خورد شده و گردو رو چیده بود.
سنگگ تازه ام گذاشته بود.
یه قوری چایی و دوتا فنجون کمر باریک که توشون نبات گذاشته بود.
_مامان شوکت چه کرده!؟اینارو آورده تو جون بگیریا!!!
میدونه دختر…. دیشب داغون شده
_چی میگی تو واس خودت!؟
یکم خجالتم خوب چیزیه هاااا
_واس چی باید خجالت بکشم من اونوقت!؟
_نمیخوام صداتو بشنوم اصلا میخوام در آرامش صبحانه مو بخورم.
_باشه تو صبحانه تو بخور من تورو.
_عه آراااد برو اونورا گرفتی خوابیدی تا الان آبرومون رفت.
_تو بیدار بودی اونوقت!؟
بعدشم واس چی آبرومون بره !؟مگه گناه کردیم !؟همه میدونستن دیشب تو اتاق ما چه خبره!؟
تو هی گیر دادی همینجا بمونیم
میخوایی از الان گیر بدی ساعت خوابمونم دست خودمون نباشه برت میدارم میریم ازینجا.
_خب حالا توام فوری جوش میاره.
بشین بخور
عین قحطی زده ها افتاده بودیم به جون سینی
.آخرش دوتا فنجون چایی ریختم و با به به و چه چه نوش جان کردیم.
(شایان)
یه لباس قرمز بلند پوشیده بود
خیلی باوقتار و خانمانه برخورد میکرد
بعد ملیسا یه عالمه دختر رفتن و اومدن ولی از هیچکدومشون حتی خوشم نیومده بود
داشت با عروس میرقصید فکر کنم از رفیق های کمند بود‌
رفتم جلو و ازش درخواست رقص کردم
همینطوری با چشمای گشاد نگام میکرد.
حتما پیش خودش میگفت خول شده پسره یه کاره پاشده میگه با من برقص.
.بعدش که شروع کردم معرفی کردن و گفتم که من رفیق ارادم یکم نرم شده بود.
فهمیدم اسمش ساراست‌….
آراد خر که امروز اصلا رو مد نبود نمیدونستم چشه.؟
باید بعدا حتما آمارشو درمیاوردم
_شما بیایید با ماشین من بریم یه طوری بیافتیم پشت عروس دامادو اذیتشون کنیم خودشونم حظ کنن.
بفرمایید.
یه پسری باهاشون بود اسمش آریا بود داشتم از فضولی میمردم که بفهمم این با کیه؟
بعد کلی بوق بوق پشت عروس و مسخره بازی قرار شد همرو برسونم تا عمارت با ماشینشون برن از سارا خواهش کردم
بمونه من ببرمش ولی قبول نکرد.
کلا دختر سختی بود.
ازین که راحت پا نمیداد خوشم میومد.
آریا سیگار میخواست و من یه جا به همین بهونه باهاش پیاده شدم.
_داداش میگم شما با کدومی!؟
_متوجه نمیشم.
_یعنی با کدوم یکی از این خانما در رابطه ای!؟
_رابطه اووو نه.
لبخند زنان صحبت میکرد
به نظر پسر خوب و خونگرم یمیومد.
_من پسر دایی پری ام.
همین روزا قراره برگردم المان.
برای یه سری کارام اومدم ایران
اهان که اینطور.
میگم این دخترخانم هست سارا
_ راحت باش داداش بپرس.
معلومه دلت پیشش گیر کرده.
_اوووف خدا رفتگارنتو بیامرزه راحتم کردی
آرره بابا بدجوری ازش خوشم اووومده. نمیدونم با کسی هست یا نه ازش اماری ندارم.
_خیالت تخت خودم آمارشو درمیارم واست
بزنشماره رو….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 61

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x