رمان آتش

رمان آتش پارت 40

4.8
(9)

-مهدی و علی گیر دادن که آقا ما میریم وسایل رو میخریم و هر چی لازمه رو بگید.. ماهم یه لیست درست کردیم دادیم دستشون.. اون دوتا خلم یه چیزایی رو نخریدن.. یعنی چشمای کورشون ندید.. بعد مهتا اون موقع ها بیست سالش بود و خیلی سوسول بود.. الانشم همینه اما اون موقع اوجش بود.. منم تازه نامزد کرده بود و حسام هم با مهربان ازدواج کرده بود.. مهربان حال مامانش بد شده بود رفته بود یزد شهرشون.. ما هم گفتیم میریم یه شب تو کویر بعدم میریم یزد پیش مهربان اینا.. خلاصه پسرا از دوستاشون دو تا پاترول گرفتن و حسام و مسیح نشستن پشت و فرمون و زدیم به دل جاده..

پرسیدم: حالا چرا مسیح؟؟ من جا تون بودم به بزرگتر هاش بیشتر اعتماد میکردم.. من یه بار کنارش نشستم تا تهران داشتم میمردم..

این تیکه آخر را با خنده گفتم و چشمکی هم ضمیمه حرفم کردم..

مسیح با لبخندی که رو لبش داشت کمی اخم کرد و گف: دست شما درد نکنه دیگه.. اگه داشتی میمردی چطور خوابیدی پس؟؟!

خندیدم.. از همان قهقه های ته دل.. هیچ چیز خنده داری وجود نداشت اما دلم خنده میخواست..

مسیح ادامه داد: علی که ماشین رو تو جاده معمولی نمیتونه برونه چه برسه به اون مسیراا..

مهدیه: حسام به مهدی و علی اعتماد نداشت.. معتقد بود اون تا خیلی مشنگن.. تا قبل از این سفر با حسام همش سرش بحث داشتیم که نه بابا این دوتا اینجوریا هم نیستن اما بعدش دیدم حق با حسامه..

مسیح با خنده گف: بزار من بقیه اش رو بگم.. قرار بود این دوتا مشنگ یه بسته شش تایی از این دستمال رولیا بگیرن تا اونجا که میریم اگه مجبور به دستشویی شدیم لاقل خودمون رو بتونیم خشک کنیم.. قبلش تو آخرین توقف گاه رفتیم دستشوییی و زدیم به دل کویر.. از همون اقامتگاه هم یه وسیله ای گرفته بودیم مثل این مسیر یابای الان که بهمون نشون میداد چطوری برگردیم.. خلاصه این دو تا شل مغز دستمال نخریدند. تو هر ماشینم فقط یه جعبه دستمال کاغذی بود..

مهدیه خندید و گف: اگه اینجا بودن بخاطر این صفتایی که بهشون نسبت دادیم میکشتنمون..

مسیح قه قه سرخوشی زد: غلط میکنن.. خودشون گند زدن.. داشتم میگفتم.. خورشید داشت غروب میکرد و با فاصله نیم ساعته از آخرین استراحتگاه متوقف شدیم.. آسمان کویر رو دیدی؟؟

سری تکان دادم و گفتم: آره.. یه سال تابستون از شمال تا جنوب رو خانوادگی گشتیم.. منو سامی و کارن و سه قلو ها شبی که تو کویر موندیم رو روی شن ها خوابیدیم.. اون ستاره ها فوق العاده بودن..

مسیح: غیر قابل توصیفن از نظر من.. کوچیک بودن ما رو در برابر عظمت جهان نشون میده.. به معنی واقعی کلمه..

مهدیه بی صبرانه گف: مسیح برو سر اصل داستان دیگه..

مسیح تک خندی کرد و گف: یه جوری هیجان داری انگار نمیدونی چیشد..

مهدیه چپ چپ نگاهش کرد که باعث شد مسیح دستانش را به شنانه تسلیم بالا ببرد و ادامه دهد: خلاصه آترا نصفه شب بود و داشتیم ستاره ها رو میدیدم.. که یه دفعه مهتا زد تو سرش گفت بدبخت شدم.. مهتا همیشه پریوداش نامنظم بود و شانس ما اون شب پریود شده بود..

با چشمای گشاد شده نگاهش کردم..

پرسیدم: تو از کجا میدونی که پریوداش نامنظم بوده؟؟

مهدیه خندید و گف: مسیح تاریخای همه مون رو حفظ بود.. لعنتی از همون بچگیش فوق العاده ماساژ میداد.. اصلا انگار دستاش ساخته شدن واسه ماساژ دادن و آروم کردن.. من درد زیاد نداشتم اما مهتا و مهتاب خیلی اذیت میشدن و دائما اویزون مسیح میشدن تا ماساژشون بده.. همیشه معتقد بودم خوش به حال زن مسیح.. یه ماساژور مفت تو خونه داره..

گفتم: واقعا مسیح؟؟ رو نکرده بودی؟؟

مهدیه: باورت نمیشه نفس.. بار ها بهش گفتم جدا از تیپ و قیافه ات کافیه یکی رو فقط ماساژ بدی تا با کله قبول کنه زنت شه.. خلاصه که سری بعد که پریود شدی برو سراغش..

نمیدانم چرا اما از تصور زن مسیح موهای تنم سیخ شد..

مسیح نذاشت مهدیه جمله بعدی اش را شروع کند: داشتم میگفتماااا..

چشم غره ای به مهدیه رفت و ادامه داد: آره خلاصه مهتا پریود شد.. مهتابم خیلی ریلکس گف اشکال نداره مهدی و علی دستمال زیاد خریدن.. دستمال میزاری.. مهدی و علی همون جا رنگشون پرید و یادشون افتاد دستمال نخریدن.. حسام کلی دعواشون کرد و گفت تا اقامتگاهی که ازش رد شدیم باید دنبال ماشین پیاده بیان.. حسام و مهتا سوار یکی از پاترول ها شدن و اونا هم پیاده دنبالشون.. مثل چی از حسام حساب میبردن..

– شوخییی میکنیی مسیح؟؟؟؟

مسیح: نه بخدا.. حسامم نامردی نمیکرد گاز میداد این دو تا هم مجبور میشدن برای گم نشدن دنبالش بدو اند..

مهدیه: فک کنم اصلا همین بخاطر همین حرکت حسام باعث تحول بزرگی تو مهدی و علی شد و باعث ازدواجشون شد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety ღ

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x