رمان آتش

رمان آتش پارت 44

4.7
(37)

*****

یک ماه بعد

# آترا

اواخر آذر همیشه حالم رو بد تر میکرد.. همیشه روز ها تو این وقت سال سریع تر میگذشت..
تند تند تقویم ورق میخورد و منو میرسوند به آخر آذر..
روزای شوم زندگیم..
این چند ماه در کنار بچه ها حالم خوب بود..
البته اگه اون شب لب ساحل رو با اون آغوش خاص فراموش میکردیم..
مطمئن بودم جایی آغوشی مثل آغوش مسیح را تجربه کرده ام اما ذهنم یاری نمیکرد..
پاییز بود اما هوای دلم جوری بود که انگار دارم به بهار نزدیک میشم..
جمع های بچه ها و بازی هایی که گاهی وقتا مناسب نوجونا بود اما بازی میکردن و اصرار به همراهی من داشتند لبام رو بیشتر به لبخند زدن عادت میداد..

با مسیح تو تراس داشتیم قهوه میخوردیم و مسیح اصرار میکرد که باید بهش یاد بدم چطور این شکلی قهوه درست میکنم..

تو این مدت انقدر با مسیح از این ور و اون ور صحبت کرده بودیم که احساس میکردم خیلی از اخلاقام شبیه اش شده.. دو تا آدم بودیم.. در دو جسم با جنسیت های مختلف.. اما احساس میکردم روحمون بشدت شبیه همه.. مسیح هم همین حس رو داشت چون یه بار زیر لب گف:”” به خودم آمدم انگار تویی در من بود..””

صدای زنگ گوشیم باعث شد مسیح بیخیال نحوه درست کردن قهوه بشه و چشمای کنجکاوش رو بدوزه به صفحه گوشیم که رو میز بود.. مسیح هم مثل من کنجکاو بود.. شیطون بود..نه به اندازه هیراد.. شیطنت هاش زیر پوستی و دلچسب بودن..

دلارام بود..
+ سلاام دلی..خوبییی؟؟
صدای فین فینش باعث شد نگرانش شوم..
با استرس گفتم: دلارام.. چیشده؟؟
– نفس.. نفس.. نفس من حامله ام..
با بهت به روبه خیره شدم..
آخه آدم به یکی این شکلی میگه داره عمه میشه؟؟!
جالب بود که خیلی تعجب نکرده بودم..
شاید بخاطر تب تند و هات بودن سامیار بود که توقع داشتم زود تر این خبر را بشنوم..
یا شایدن بخاطر خنگ بودن بیش از حد دلارام در این مسائل..
دست خودش نبود.. دختر صاف و ساده ای بود و این چیز ها برایش اهمیتی نداشت..

مسیح گوشی رو راحت از دستم بیرون کشید و زد رو اسپیکر تا بفهمه چی شده..
– نفس بخدا من خیلی خنگم مگه نه؟؟ رفتم دکتر میگه تو سه ماهته چجوری نفهمیدی؟؟؟ همش تقصیر این داداش بی عرضه اته..

کمی از بهت در امده بودم اما مغزم درست حسابی تحلیل نمیکرد و همین باعث شد به تیکه آخر جمله اش بچسبم: اگه داداشم بی عرضه بود که تخمش تو شیکم تو نبود..
چشمای مسیح گرد و من تازه فهمیدم چه زری زدم..
صدای ضربه ای آمد و حدس زدم دلی طبق عادت مثل مادرم به گونه اش ضربه زده..
– خاک به سرم نفس؟؟ دختر مجرد مگه راجب این چیزا حرفم میزنه؟؟ حالا اینا رو ولش..

مشخص بود استرس زیادی دارد که بیخیال تنبیه من شد و ادامه داد: من چه غلطی بکنم با این بچه که باباش دو سال دیگه اون توعه؟؟

+ اولا دلی اروم باش و مراقب برادرزاده ام .. دوما آزمایشات رو برای ساناز بفرست.. آخرین سری میگفت دو ماه دیگه آزاده احتمالا حامله بودنت باعث شه زود تر کاراش راه بیافته و مشروط آزاد شه.. سوما پاشو شیرینی بگیر ببر برای سامی.. خبر بابا شدنش رو بهش بده.. نه نه.. من میخوام بهش بگم..

– عههه نفس.. من مامان بچه ام هاااا.. من باید باباش بگم..

+ رو حرف خواهر شوهرت حرف نزن دلارام.. اصلن اگه منم حامله شدم تو به شوهرم بگو مژدگونی بگیر..

قطعا میدانست که سامیار دلتنگ من است و دوست داشت لاقل فرزندش بهانه ای باشد برای حرف زدن با برادرم.. برادری که عاشقش بودم اما تظاهر کرده بودم به تنفر..

– برو دلی.. من برم به سامی خبر عمه شدنم رو بگم..

+ نفس.. توروخدا از اون شر و ورا که میبافی و آدمو سکته میدی بهش نگیاااا.. گناه دار..

– باشه شوهر ذلیل بای..

قطع کردم و تند تند شماره زندان را گرفتم.. وقتی منتظر جواب سامی بودم مسیح گف: بزار رو اسپیکر واکنشش رو ببینم.. من خودم نتونستم وقتی داداشام فهمیدن دارن بابا واکنششون رو ببینم..

به حرفش مطیعانه گوش کردم.. هنوز فرصت نکرده بودم درست حسابی فکر کنم و نسبت دقیق فینگیل درون شکم دلارام رو با خودم درک کنم..
همین که اون بخشی از سامی بود برای دوست داشتنی بودنش کافیه نه؟؟
هیجان زده بودم..
عضو جدیدی که وارد خانواده از هم پاشیده ما میخواست بشه..
شاید این عضو جدید میتوانست حال دل همه مان رو خوب کند..
سعی کردم فراموش کنم که مامان بابا چقدر از روزی که دلارام زن سامیار شد منتظر عروسیش و بچه دار شدنش بودن..

صدای بم و زیبایش تو گوشم پیچید و منو از فکر در اورد..

* بله؟
– سلام سامی..
* نفس؟؟ جنی شدی؟؟ خودتی؟؟؟ این لحن سرخوشم مال خودته؟
میدونستم چقدر از تماسم تعجب کرده.. تماس و البته لحن شنگولم..
– سامی مژدگونی بده..
* دختر من اصلا واسه همین زنگ زدنت به من مژدگونی میدم.. هیچ خبری بهتر از زنگ زدنت نیست کوچولوی من..
با شیطنت گفتم: حتی بابا شدنت؟؟

نفسش رو فوت کرد بیرون و گف: ای بابا دست رو دلم نزار نفس.. این چند وقت هر دفعه دلی اومد یا انقدر رنگش پریده بود دلم نیومد بک*نمش یا وسطش حالش بهم خورد زد تو کاسه کوزه مون..

خندیدم.. سرخوش آزاد و رها.. نفس بودم.. بیش از حد نفس بودم.. حتی برایم مهم نبود مسیح حرف هایم را میشنوه..

– آخه خنگ خدا.. اینایی که تو میگی علائمشه دیگه.. از یه روز بعد که ظاهر نمیشه.. زن عاشقتم بعد سه ماه فهیمده.. همه دیگه تو ماه دوم میفهمن.. تنها چیزی که از ازدواج بلدی فقط ک*ردنه؟؟؟

خندید.. گرم و رسا.. مثل همیشه..

* خب نفس.. مرسی که زنگ زدی و با شوخیت حالم رو عوض کردی..
سعی ردم لحنم را جدی کنم تا باور کند..
-سامی جدی دلی حامله است..
صدایی از سامی در نیامد.. حتی صدای نفس هایش هم نمی امد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety ღ

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x