رمان آزرم پارت ۱۲۹
– بی چشم و رو …
شکمم را فشار بدی می دهد که هراسان به خودم می آیم
– نمی خوام … نمی خوام برو عقب
بینی اش را حریص و سخت به موهایم می فشارد و دست های لعنتی اش بالاخره عقب می روند
نفسم بالا می آید … قبلا هم همینقدر فشار به شکمم وارد می کرد؟ … نمی دانم شاید حساس شده ام!
یک دستش نزدیک می شود و همین که می خواهم مخالفت کنم برخلاف انتظار یقه ی تاپ روی برجستگی های بدنم را بالا می کشد
نگاهم می کند … چشم دزدیدن تنها کاری است که برای لو ندادن احساساتم می توانم انجام دهم
– یه چیزیت هست …
– هیچیم نیست
با نرمی صورتم را طرف خودش می چرخاند … گل زیبایم را کجا انداختم دیگر؟
نگاهش انگار تا ته مغزم را می خواند که سریع و بدخلق دستش را پس می زنم
– گلم کجا افتاد؟
با نفس عمیقی عقب می رود و خودش را روی تشک تخت می اندازد و من خم می شوم تا گل رز سرخ کج و کوله ام را از کنار پایه ی میز آرایش بردارم … موهای مزاحمم را از روی صورتم کنار می زنم و گل را رو میز می گذارم
لحظه ای نگاهش را از من بر نمی دارد و من دارم پلان می چینم که چگونه به او خبر پدر شدنش را بدهم
– اینو بِکَّن!
سرم به سمتش بر می گردد
– چی؟
با چشمانش اشاره ای به تاپم می کند و بالاتنه ی لعنتی ای که از رد ریش هایش سرخ شده است
– بکنش … نه که نمی خوام نمی خوام راه انداختی … اینو بکن رو مغزمه
گمانم شانس آورده ام که زمان منت کشیِ او بود … وگرنه بر سر پس زدنش یک دعوای حسابی داشتیم الان
بافت مشکی رنگم که روی میز گذاشته بودم تا داخل کمد جا دهم را روی همان تاپ می پوشم … اوضاع فرق کرده بود … دیگر فقط خودمان دوتا نبودیم … شخص دیگری هم این میان هست!
همچنان متفکر نگاهم می کند
– چرا اینجوری نگام می کنی؟
دستانش را کنار بدنش روی تخت ستون می کند و به آنها تکیه می دهد
– نگفتم یه چیزی بپوش روش … گفتم اونو بکن
تاسفگونه روی صندلی کوچک میز آرایشم رو به رویش می نشینم
– کی همه چیز درست میشه؟ … من دیگه خسته شدم!
نمی دانم امشب که من حال و هوای خوشی نداشتم چرا او انگار از هفت دولت آزاد بود
– خسته شدم از این اوضاع … اصلا می خوام دوباره برم روستا همونجا پیش طلا بمونم … دیگه دووم نمیارم اینجا
– خونه ی بابای پفیوزت تاحالا انجامش ندادیم!
من چه می گفتم و او در چه فکری بود … نیاز به صبر ایوب داشتم
– فقط به این چیزا فکر کن … فقططط
خنده ی آهسته اش عصبانی ترم می کند تا مشتم به ران سفتش کوبیده شود … مسخره بازی هایش واقعا روی اعصاب بود
– عیشمون به ف.ک میره … وسطش صد بار می خوای گند بزنی تو حال من که بابام اومد
همین چند لحظه پیش بود که شرط گذاشته بودم و او حتی کوچک ترین توجهی نمی کند
و منِ پر از تشویشی که می خواهم مسئله را به سمتی که خودم می خواهم ببرم
– خودتو بذار جای اون … دخترت …
هیس کشدارش کلامم را در نطفه خفه می کند
– دختر من،دختر سرداره … عین خود لعنتیت
می دانستم … همیشه دختر بچه دوست دارد … تعصب حرف هایش احساساتم قلقلک می دهد … خدا کند با این ذوق و شوق من برای حرف زدن در این باره،شک نکند … البته هوش بالای او در این مسائل عجیب بی خاصیت عمل می کند
– حالا کی گفته قراره دختر دار شی … من پسر دوست دارم
چهره اش را در هم می کند
– پسر ت.م سگ میشه
ادمین گرامی لطفا کاور رو اصلاح کنید.
حتما یه دختر کپی آرام هم میخواد تو این شرایط حساس جا خالی میدی ساحلی😂
دیگه دیگه😌😂❤️
خیییلی پارت قشنگ وجذاب بود ولی خدایی سردار نصف شبی سرش به جایی خورده خیلی با مزه وباحالا شده 😅😅واییی من چه ذوقق دارم کی فردا بشه ببینم سردار وقتی بفهمهدچیکار میکنه خیلی باحاله 😍😍😍😁😁
عیال وار شده😂
ساحل تا پارت ۱۳۵ رو عاشقانه کن بعدش خواستی دوباره بزن تو خرابی😂
۱۳۵ خیلیه ها😂
وای خدا آرام کم بود حالا طوفانشون هم میخواد آضافه بشه 🫃🫃🫃🤩🤩🤩🤩
🥹❤️
وای نمیشه پسر؟
من دلم میخاد پسر باشه بچشون 😭😭 ( آخه یکی نیست بهم بگه سنا به تو چه ربطی داره اخه؟)
دستت درست ساحل 💛💛
یچیز دیگه هم میخواستم بگم بهت …
اهان.
میخواستم بگم روند داستان رو هر جور که قراره باشی پیش ببر عزیزم.
من خودم به شخصه عاشقانه های سردار و آرام رو خیلی زیاد ترجیح میدم.
اما بیشتر ترجیح میدم که داستان روند اصلی خودشو پیش ببره.
خلاصه اینکه تو مضیقه (مذیقه؟😂) نباش
هر جور خودت صلاح میدونی پیش ببرش 🌚💛
پسر دوستی توام؟😂
روی چشمام❤️
ساحل جون پس کی شب میشه پارت جدید بزاری به قرآن ازخواب خوراک افتادم من،
راستي رمان های دیگه ایی نداری ؟😘😘😘💖
وااای🥹❤️
یه رمان دیگه دارم که فعلا نصفه اس ایشالا بعد آزرم ادامه اش میدم.رمان قراول
عشقم من قراول رو هم دنبال میکردم ،هرچی بگم کم گفتم یکی از یکی بهتر😘😘😘😘❤️