نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان آغاز از اتمام

رمان آغاز از اتمام پارت 3

4.3
(52)

{نجوایِ عاشقی³}
عشق میان دریای زندگی‌شان موج می‌زد. خودشان هم بین این موج‌ها غرق می‌شدند، غرق محبت و عشق بی‌پایان! گاهی ترس هم دورشان حصار می‌پیچید… . ترسی زننده که روح و جان‌شان را همانند خوره می‌خورد. نکند روزی تمام شود این محبت‌هایی که ملکهٔ قلب‌شان شده… .
پناه لب هایش را کمی بهم فشرد و گفت:

– شایان جان سردمه عزیزم.

شایان آرام از او دور شد و چشمانش را میخ چشمانش کرد. این دختر چه داشت که وجود او را پر از عشق می کرد؟ قدمی از پناه فاصله گرفت و جواب داد:

– باشه، درو ببند باد کولر نیاد داخل اتاق. منم می‌رم ببینم پناه خانم برامون چی پخته.

پناه محجوبانه خندید و سری تکان داد و به مسیر رفتن شایان چشم دوخت. عشق برای اویی که از شانزده سالگی به شایان دل داده بود، احساس پیش و پا افتاده‌ای بود. بالا تر از عشق چه بود؟! نمی‌دانست، فقط می‌دانست او الان این حس را دارد!
نفس عمیقی کشید و در دل صدها هزار بار شکر خدا را به جا آورد. هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد روزی در آغوش شایان آرام بگیرد… . برای این‌که صدای اعتراض شایان بلند نشود، سشوار را برداشت و با همان افکار تلخ و شیرین مشغول خشک کردن موهای قهوه‌ای رنگش شد.
چندی بعد خود را آماده رو به روی آینه یافت. موهایش را بالا محکم بسته بود و این امر باعث کشیدگی چشمان براقش می‌شد!
دامن چین‌دار سرخ‌آبی بالای زانو‌اش را به پا زد و کراپ سفید رنگ ساده‌ای را با آن ست کرد. رژ لب کالباسی رنگش را روی لب کشید و بعد از مرتب کردن میز، از اتاق بیرون زد… . بعد از خروج از اتاق از راهرو گذشت و وارد سالن شد. شایان آرام و بی صدا روی مبل به خواب فرو رفته و بود و خسته تن کوسن نارنجی‌رنگ مبل را در آغوش می فشرد!
پناه با دیدن این صحنه لبخند محوی زد و با قدم های آرام سمت آشپزخانه حرکت کرد. باید میز را می‌چید. پس دست به کار شد و سرویس بشقاب، قاشق، چنگال و… را روی میز گذاشت. غذای مورد علاقهٔ شایان را پخته بود؛ قیمه و بادمجان همراه با سیب زمینی فراوان! چقدر این غذا دل شایانش را مالش می داد!
با همین افکار با ظرافت و سلیقهٔ تمام میز را چید و با رضایت به مخلوق دستان هنرمند زنانه‌اش خیره شد. فوق‌العاده دیده می‌شد!
نفسی گرفت دستی به موهای تازه رنگ شده‌اش کشید و سمت سالن قدم برداشت. خدای من!مثل پسر بچه ها بود! آرام خوابیده بود و آرام نفس می‌کشید‌… . کنار کاناپهٔ شیری رنگ زانو زد و دستانش را میان موهای خرمایی رنگ شایان کشید. خم شد و بوسه‌ای روی پیشانی‌اش کاشت. سرش را نزدیک گوشش برد و آرام پژواک کرد:

– شایانم؟

تکانی خورد و هوم آرامی کشید. پناه خندید و دهانش بیشتر به گوشش نزدیک کرد به طوری که لب‌هایش با لالهٔ گوش شایان برخورد می‌کرد، مجدد زمزمه کرد:

– شایان؟عزیزم؟

با کرختی تکانی خورد و با اکراه لای چشمان‌اش را گشود. با دیدن پناه، در نزدیکی خود با خستگی لبخند زد و در حالی که آبی چشمانش را مماس قهوه‌ای چشمان پناه می کرد لب زد:

– جان شایان؟ هیچ می‌دونی برای این‌که این‌جوری بیدارم کنی، حاضرم کُل عمرمُ و بخوابم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 52

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

خورشید حقیقت

شاید این رویای رسیدن باشد 🤍✨
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

ممنون خیلی قشنگ بود لطفا زود به زود پارت بذار

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x