رمان آغاز از اتمام پارت12
آرامشِقَبلاَزطوفانبخشدوم12
***
– سلـام بر مادر نمونهٔ خودم.
طاهره خانم لبخند گرمی زد و آغوشش را به روی دختر کوچکش باز کرد:
– سلام به روی ماهت مادر. خوبی؟ شوهرت خوبه؟ چه عجب یاد ما کردی!
پناه شرمنده در آغوش پر آرامش مادرش فرورفت و عطر تنش را بویید. در همان حال گفت:
– مامانجان شما که میبینی من درگیرم! تازه همین امروز از کارا راحت شدم. اونم تا وقتی که خودمو دیدم، اومدم دست بوسی شما.
طاهره خانم پر محبت خندید و پر عشق دستی روی سر دخترکش کشید و گفت:
– خسته نباشی مادر. خوش اومدی!
پناه با لبخند از مادرش فاصله گرفت و در حالی که با خستگی مقنعه اش را از روی سر بر میداشت پرسید:
– از پروانه چه خبر؟ پیام دادم دیروز جواب نداد. خبر داری ازش؟
طاهره خانم لبخند اش را تجدید کرد و با شوقی وصف ناپذیر گفت:
– وای پناه، یادم رفت بگم بهت؛ پروانه بچهٔ دومش و حاملهاس!
پناه بهت زده خندید و گفت:
– جدی؟ ای جانم! چند وقتشه حالا؟
طاهره خانم درحالی که به سمت آشپزخانه حرکت میکرد جواب داد:
– سه هفتهاش تازه.
پناه لبخند مهربانی زد و دکمههای مانتواش را یکی پس از دیگری گشود. عاشق خواهر و خواهر زاده اش بود.. خبر اینکه خواهرش برای بار دوم طعم مادر شدن را میچشد او را بسیار خوشحال میکرد! در همین افکار بود که صدای زنگ گوشیاش بلند شد،چشم چرخاند و آن را روی مبل یک نفرهٔ، فیلی رنگ کنارش یافت.
با دیدن نام شایان روی صفحه گوشی، لب گزید فراموش کرده بود زنگ بزند! با عجل گوشی را برداشت و سریع آیکون سبز رنگش را کشید و گوشی را به گوش چپش رساند.
– سلام عزیزم.
شایان با شنیدن صدای پناه جواب داد:
– علیک سلام خانم. خسته نباشی. رفتی خونهٔ مامان؟
متاسف تره ای از موهایش را به بازی گرفت و گفت:
– مرسی عزیزم، تو هم خسته نباشی. ببخشید یادم رفت تماس بگیرم باهات.
شایان گرم و پر محبت گفت:
– مشکلی نداره عزیزم. زنگ زدم بگم که،کارم تا نیم ساعت دیگه تموم میشه. برنامهٔ تو چیه؟
پناه نگاهی به مادرش انداخت و گفت:
– اوکی. برنامه خاصی ندارم، مامانم ناهار پخته. گفتم امروز، اینجا باشیم.
شایان پر رضایت گفت:
– عالیه .اتفاقاً دلم برای سلطان طاهره خیلی تنگ شده! چیزی نیاز ندارید؟
پناه عمیق لبخند زد و گفت:
– نه عزیزم. مرسی، خودت بیای کافیه.
شایان پر مهر گفت:
– چشم خانم! میبینمت، فعلا.
پناه لب زد:
– بیبلا، مواظب خودت باش. خداحافظ.
و این پایان مکالمهٔ آن دو بود. طولی نکشید که لباسهای کارش را با پیراهنی نارنجی رنگ که یقه ای قایقی و طولی تا ساق پا داشت عوض کرد.
منتظر روی مبلی تک نفره نشست. پا روی پا انداخت و مشغول گوشی اش شد.
درگیر بازی با گوشی اش بود که صدای، آیفون از دنیای گوشی بیرون کشید. سر بلند کرد و از جای برخاست. با دلتنگیی زیر پوستی دکمهٔ آیفون را فشرد و به درب ورودی خانه چشم دوخت.
چند مین طول کشید تا شایان قدم در خانه بگذارد. با دیدن پناه در آن پیراهن نارنجی، لبخند خسته زد و چشم در سالن چرخاند.
خبری از طاهره خانم نبود. بنابراین قبل از هر چیزی سمت ل*بهای پناه پر کشید و پر عشق بوسید.
پناه پر هیجان عقب کشید و با گونههایی گلگون لب زد:
– وای، شایان چیکار میکنی؟ الان مامان میاد؛ میبینه زشته!
شایان بیخیال پناه را به آغوش کشید و لبهایش را به گوشش رساند و پژواک کرد:
– چیش زشته؟ دلم برای زنم تنگ شده! جرمه؟
پناه پر از زوق خندید و دستانش را محکم دور کمر مردانهٔ شایان حلقه کرد. در همان حال پر ناز زمزمه کرد:
– شما دلتون فقط برای زن اولتون تنگ میشه؟ یا دوریه پنجتای دیگه هم اینجوری اذیتتون میکنه؟
شایان ابرویی بالا انداخت و گفت:
– فکر کردم این بحث و تموم کردیم.
پناه آرام عقب کشید و با لبخند آرامبخشی گفت:
– شوخی کردم زندگیم.
شایان لب گشود جواب بدهد که طاهره خانم وارد سالن شد. با دیدن مادر زن عزیزش لبخند پهنی زد و گفت:
– سلام مادر. خوبین؟ مشتاق دیدار روی ماهتون بودم!
طاهره خانم از چرب زبانی داماد کوچکش، لبخندی مادرانه زد و در حالی که به او نزدیک میشد گفت:
– علیک سلام مادر. با احوال پرسی های شما! منم پسرم.
شایان شرمنده فاصله را طی کرد و بوسهای به دست طاهره خانم زد. طاهره خانم خم شد و همزمان بوسهای روی موهای او کاشت.
– شرمنده ام مامان. در جریان کار ما که هستید. همدیگه رو هم به زور میبینیم!
طاهره خانم دستی بر سرش کشید و با لبخند کمرنگی گفت:
– میدونم پسرم. گِلهٔ منم بذار به حساب دلتنگیم.
شایان قامت بلند کرد و خندید. همان خندههایی که دل میبرد!
– ما هم حسابی دلتنگ شما و دستپختتیم!
پناه لبخند زد و به مادر نگاه کرد. چشمان ستاره باران مادرش گواه رضایتش از دامادش، شایان بود.
– چرب زبونی بسه. برو لباس عوض کن تا ناهار بکشم.
شایان دست به چشم گذاشت و گفت:
– ای به چشم.
سپس با چشمانی پر از ستاره به پناه چشم دوخت و گفت:
– میشه همراهیم کنی؟
پناه چشم چرخاند و “لوسی”نثارش کرد و همراهش شد. از راهرو گذشتند و با هم وارد اتاق شدند. اتاق سابق پناه بود. شامل تختی چوبی، کمدی چوبی و فرشی کرمی رنگ بود.. دیوارهای اتاق پر بود از عکسهای شایان. عکسهایی که به سختی جمع کرده بود.. یادش میآمد که سر عکس آخری داشت لو میرفت. شاید رفته بود و نمیدانست!
شایان نگاهش را سرتاسر اتاق گرداند. همیشه با دیدن این عکسها شوکه میشد. عکسهایی که خودش هم نداشت. دوست داشت بداند این عکسها از کجا آمده، پس سوال چندین سالهاش را به زبان آورد.
– پناه؟
پناه روی تخت نشست و خیره به شایان که در آن شلوار کتان مشکی و آن کت تک اسپرت سبزیشمی فوق العاده شده بود، جواب داد:
– جانم؟
شایان نگاهش را به صورت خندان خودش در هفده سالگی انداخت و پرسید:
– این همه عکس از من، از کجا؟
پناه دستانش را عقب برد و به آنها تکیه داد. فکرش در گذشتهها سیر کرد. چه روزهایی بودند… .
– از همه جا.
شایان کتش را از تنش درآورد و با تیشرتی سفید کنار پناه نشست. ترهای از موهایش را به دست گرفت و دوباره پرسید:
– یعنی چی از همه جا؟
وای یعنی پناه از وقتی شایان هفده سالش بوده عاشقش شده بچه بوده شایان
خسته نباشی خورشید خانم و ممنون
ممنون از شما بابت همراهیتون.
عالی عالی پنج ستاره برای تو. چقدر داستانت شیرینه و از اون بهتر قلم روون زیبایی داری👌
ممنون از نظر قشنگت!
خسته نباشی چشمام🤩🤩ستاره بارون شد چقد پناه عاشقه کاش چیزیش نشه
فداتشم قشنگ من!