رمان آغاز از اتمام پارت6
در حالی که بغض گلویش را کنترل می کرد بازهم ادامه داد،گویی می خواست رنج دل چند ساله اش را یک روزه خالی کند.
_من هرشب کابوس می دیدم،داشتم دیوونه می شدم،زندگیم مختل شده بود،فکرت مجنونم کرده بود؛تنها چیزی که ازت داشتم،برق یه جفت چشم آبی بود که هرگز فراموش نکردم.! درسام به شدت اوفت کرده بود،افسرده و ناامید بودم..تا جایی که زد به سرم و شمارتو از گوشی دختر خالم برداشتم…
دیگر بغض محبوس شده در حنجره اش طاقت نیاورد و با صدایی آرام شکست،چشمهٔ اشکش جوشید و مانند رود جاری شد،شایان متعجب و سرخورده با ذهنی پر تشویش پناه را به آرامی دعوت کرد اما پناه انگار که تازه سفرهٔ چند سالهٔ دلش را باز کرده بود،ادامه داد:
_الان علاوه بر سردرگمی،حس مزخرف عذاب وجدان لحظه ای رهام نمی کرد!مائده به من اعتماد کرده بود ولی من…من اشتباه کرده بودم ولی منطق من خیلی وقت بود که مقابل احساسم خلع سلاح شده بود!از خودم بدم میاُمد،مادرم از دیدن تغییرات من خیلی عصبی شد و زندگی و یه دور دیگه به کامم تلخ کرد…از همه سراغتو می گرفتم اما دریغ از یه جواب درست و حسابی.
سکوت کرد و به نقطهای نامعلوم خیره شد،مغزش درد می کرد اما نمیخواست سکوت کند؛باید میگفت تمام دل به دریا هایش را…
_دقیقا یکسال گذشت؛حالم بهتر بود.ولی فراموش نکرده بودم قامت پسر رویاهامُ،یه روز که پیش مائده بودم؛باشوق گفت که زنگ زدی بهش و خواهش کردی به عنوان یه زن عموی خوب،با تو و دوست دختر یک سالت بیاد بیرون.!
پناه خنده ای کرد؛هنوزهم فکر به آن روز های کذایی وجودش را ویران میکرد..ولی اینجا شایانی بود که از شدت شرمگینی جان میداد…بیمحبا ادامه داد:
_دنیا رو سرم خراب شد..چیزی شنیده بودم که برام قابل حضم نبود!من یه سال تو رو زندگی کردم!!با فکرت نفس کشیدم!!چند ماه افسرده شده بود؛ولی تو چی؟!یه سال کامل کنار دختری که دوسش داشتی بودی.گاهی به این فکر میکنم که تو این زندگی من عاشقترم یا تو!
نمیشه یه کم پارتا طولانیتر بشه
ممنون وخسته نباشی
حتما، ممنون که خوندی💚💚
چه هنری کرده شایان😐
خیلی شایانو قشنگ دختره رو نابود کرده😂
😂💔