رمان آغاز از اتمام پارت8
آهنگخوشبختی:)8
کس از قانون های بیرحمانهٔ زندگی چه میداند؟ اما آنان با قلبی مالامال از عشق بیخبر از آیندهای که ظالمانه به آنها نزدیک میشد اوقات میگذرانند.. .
پناه با کرختی تکانی خورد و آرامآرام پلک گشود. با دیدن چشمان منتظر شایان از ته دل لبخندی بر لب نشاند و لب زد:
– صبح بخیر عزیزم.
با بیدار شدن پناه چشمان دریایی شایان برق زد. انگشت در میان دریای مواج موهای پناه پیچاند و با لطافت جواب داد:
– علیک سلام. صبح شما هم بخیر بانو.
پناه لبخندش را حفظ کرد و در حصار همیشه امن آغوش شایان خزید. دستان ظریف و زنانهاش را دور کمر مردانهٔ شایان حلقه کرد و با صدایی دورگه که بر اثر خواب گرفته بود گفت:
– امروز مدرسه کار دارم. باید برگههای بچهها رو صحیح کنم؛ یه چند ساعتی اونجام. بعدشم باید برم خونهٔ مامان.. . تو امروز چیکاره ای؟
شایان سری تکان داد و گفت:
– منم امروز خیلی کار دارم.. . باید برم اداره برگههای بخشنامه رو تحویل بدم، بعد دانشگاه کار دارم. آخری هم که یه همایش کوتاه برای بچههای فارغالتحصیل، بعدشم با کمال میل میرم دنبال خانمم.
پناه با تفریح ابرو بالا داد و صورتش از میان سینهٔ شایان بیرون آورد. چشمانش را میخ چشمانش کرد و با لحن آرامی لب زد:
– میتونم بپرسم، خانم خوش شانس شما، کدوم شاهزادهاس؟
شایان چهرهٔ متفکری به خود گرفت و در حالی که در دل قربان چشمان پناه میرفت با لحن طنزی گفت:
– خب من پنج تا خانم ترگُل ورگُل دارم! هر کدوم یکی از یکی خوش شانس ترن. اولیشو تو هجده سالگی گرفتم؛ ماشلا فروزان خانم حرف نداره! دست پخت که نیست بهشتِ بهشت!! هر روز میگه شایانم تو نبودی کی منو لوس…. .
در حال خوشمزگی کردن بود که نیشگون جانانهای از پناه نوشجان کرد.
دستان ظریف پناه دردی در بدن مردانهٔ شایان ایجاد نمیکرد؛ بلکه حس خوب زندگی را در بدن او به تپش میانداخت!
– چشمم روشن!
سپس چشم نازک کرد و با لحن کنجکاوی گفت:
– ببینم تو با کی میگردی؟ نکنه با اون غلامیِ هیز صفت افتادی؟ وگرنه تو که ماشاالله هزار ماشاالله، چشمُ گوشت بسته اس.
شایان متعجب کمی پناه را از خود دور کرد و گفت:
-پناه؟
پناه که اگر این بحثها حتی به شوخی وسط کشیده میشد؛ لطافتش را از دست میداد غرید:
-چیه؟؟ مگه دوروغه؟ هیز نیست؟ درضمن تو که میدونی من از این حرفها بدم میاد، چرا بحث شو وسط میکشی؟
شایان متعجبتر از قبل با دلجویی گفت:
-عزیزم من منظوری نداشتم! داشتم شوخی میکردم باهات!
پناه که خود هم حال خود را درک نمیکرد اخم عمیقی بین ابروانش مهمان کرد و به حالتی قهر مانند و با تشر از جای برخاست و آشفته حال از جلوی آبی متحیر شایان دور شد..
🙏💙😘
♥️♥️♥️
بگردم، چه حسودی کرد😂 سیر رمانت خیلی قشنگه و خیلی خوب صحنهها رو توصیف میکنی.
خدا رو شکر یه شایان نامی پیدا شد که بامرام و مهربون باشه. والا توی هر کتاب و فیلمی اسم شخصیت منفیها یا شاهینه، یا شایانه و شهرام. دیگه چشممون ترسیده با اینا همکلام شیم😂
اینقدر اسمای مثبت هست که توواقعیت برعکسن پس به ظاهر نباید توجه کرد😂خسته نباشی خورشیدجان
مرسی عزیزم.
ممنونم که دنبال میکنی.
همینو بگو😂 اسم این بیچارهها بد در رفته
😂😂
مثل اسم شراره و رها و روژان😂😂😂
البته تو رمان!
😂🤦
دقیقا درسته!
ممنونم که خوندی.