رمان آیدا پارت 59
با صدای زنگ موبایلش از خواب بیدار شد،قبل از آنکه تماسش را پاسخ دهد نگاهش را به ساعت داد
ده صبح را نشان میداد.
لحظاتی بعد از جایش بلند و به سمت گوشی راه افتاد،تماس پایان یافته بود و شماره ناشناس بود
قبل از آنکه تصمیم بگیرد زنگ بزند یا بیخیال شود دوباره شماره روی صفحه افتاد
این بار بدون تعلل پاسخ داد:
-بله؟
-سلام صبح بخیر
صدا متعلق به مهرداد بود.
مهردادی که همین دیشب حرف هایش را زده بود و حالا دیگر چه میخواست؟!
کاش میتوانست تماس را همان جا پایان بدهد
جوابش را داد و منتظر ماند حرف هایش را بزند
او زنگ زده بود و حتما که کاری داشت.
-میخواستم ببینمت
میخواست ببیند؟!
برای چه؟!
-نیم ساعت دیگه پارک سر خیابون منتظرم.
بدون اینکه حتی منتظر جوابی از سویش باشد قطع کرد
به خیالش خواسته بود در عمل انجام شده قرارش بدهد و موفق هم شده بود!
شاید نیاز بود آیدا هم با او حرف بزند
…….
خیلی کمتر از نیم ساعت طول کشید تا حاضر و آماده از خانه خارج شود.
روی صندلی های آهنی پارک نشسته و خیره ی اطراف بود
آخرین باری که سام را دیده بود همان جا بود!
بغضی که آمده بود اشک شود را قورت داد.
همان طور که گفته بود سر نیم ساعت رسید
با همان نگاهی که مهربان و دوستانه به نظر می آمد.
از جایش بلند شد و سلامی کرد:
-سلام خیلی منتظر نموندی که؟
باید میگفت چرا شاید بیست دقیقه اما به گفتن:
-نه به موقع اومدین
اکتفا کرد.
-خوبه
با دست به صندلی اشاره کرد و گفت:
-بشین
مثل همیشه بدون هیچ مقدمه چینی سر اصل مطلب رفت:
-ی کاری واست پیدا کردم اگر دوست داشته باشی میبرمت ببینی،البته وقت داری برای فکر کردن
به قول خودش وقت داشت برای فکر کردن.
نیازی نبود همان لحظه جوابش را بدهد
اما شاید جواب موکول شده اش هم نه باشد.
تنها سرش را تکان داد و چیزی نگفت
با لبخندی محو خیره اش بود.
او هنوز هم آن دخترک را دوست داشت!
اما سعی میکرد چیزی نشان ندهد
-بهم زودتر بگو،حالا اگر شد امشب نشد فردا
به سمتش برگشت:
-باشه امروز یا فردا حتما بهتون خبر میدم
با خودش فکر میکرد که گفتن این حرف ها هم نیاز به دیدار داشت؟!
شاید داشت..!
لحظات زیادی نگذشته بود که از جایش بلند شد:
-پس فعلا خدافظ
مهرداد هم ایستاد و آیدا هم بلافاصله اضافه کرد:
-میخواستم برم پیش دوستم
دروغ بود و مهرداد هم به خوبی متوجه شد اما چیزی نگفت.
…….
مهرداد نه تنها با او بلکه موضوع را با پدرش هم در میان گذاشته بود و گویا او هم راضی بود
عصر با آیدا صحبت کرد و میگفت اگر کار کند حواسش پرت میشود
اما اشاره نکرد از چه؟!
ولی خب همه میدانستند حواس آیدا پی چه کسی است!
آن روز که جوابی نداد اما با فکر کردن های زیاد تصمیمش را گرفت
شاید واقعا نیاز بود حواسش را از او پرت کند
شاید..!
اما روز بعد نزدیک های ظهر تماس گرفت و گفت که میخواهد کاری که برایش پیدا کرده ببیند.
…
منشی شرکت شده بود و کار ساده و راحتی هم به نظر می آمد حداقل در این یک هفته این طور بود
چند باری هم مهرداد به دیدنش آمده بود و از کارش پرسیده بود
که راحت است؟
که از کارش راضی است یا نه؟!
با چندین سوال دیگر
تا ظهر کار میکرد و ذهنش مشغول کار هایش بود و بعد مثل همیشه به خانه برمیگشت،ساعت هایی که سرکار بود شاید کمی ذهنش از سام دور میشد اما نه کل روز!
به هر حال کار خوبی بود و او هم راضی بود.
چقدر خوبه که همیشه زود به زود پارت بذاری ممنون
ممنون که خوندی خواننده جان🌷🌿
تمام تلاشم رو میکنم که پارتگذاری به موقع باشه.
دستت درد نکنه سعید جون😘خوبه که برگشتی.خوشحالم کردی.😍خیلی زیاد🤗
خداروشکر که خوشحال شدی کاملیا جان🦋🌿
تمام تلاشم رو میکنم که پارتگذاری به موقع باشه.
و کار هم نمیتونه جلوی افکار درگیر آیدا رو بگیره😂
ممنون که خوندی نرگس خانم🌷🦋
از آیدا دیگه خوشم نمیاد😒
مث توعه سعید😁
چرا😂
ایول به مهرداد که اینقدر فهمیده و آقاست😂
حیف که این دختره لوس قدر نمیدونه. یهکم اون مخت رو کار بنداز، آخه زندگی با یه سابقهدار خلافککار خوبه یا جناب سرگرد؟😉
پارت زیبایی بود و فهمیدیم که مهرداد به اون بدی و مغروری هم که فکر میکردیم نیست. خوب شخصیتپردازیش کردی👌👏
ممنون از نظرت لیلا جان 🦋🍄
اره،دیگه گفتم بزار یکمم شخصیت مهرداد رو نشون بدم.
🌷
عهههه راجب سام من اینجوری نگووووو🥲😂
ولی مواقثم ک آیدا لوسه😁
اگه من نگم میشه پاک و سالم؟😂
آیدا آره؛ ولی نمیدونم رمان چشمهای وحشی مائده رو خوندی یا نه! اون دختره دایان، یعنی خدا نصیب گرگ بیابون نکنه😑
ممنون که بعد چند وقت پارت گذاشتی منتظر روزای هیجان انگیز رمان هستم 🔥خسته نباشی
خواهش میکنم 🦋
ممنون از نظرت آیدا جان🌿🌷
تایید نمیکنن چرا؟