رمان ارباب عمارت

رمان ارباب عمارت پارت۱۱

4.6
(125)

ارباب_از همون اولی که اومدی توی عمارت…یه حسی بهت داشتم که نمیدونستم بهت بگم، غرورم نمیزاشت باهات حرف بزنم…اون روزم که باهات دعوا کردم…من از دست ارغوان عصبانی بودم و سره تو خالی کردم، من دوست نداشتم تو با احتشام ازدواج کنی، ولی دیگه حرفم رو زده بودمو نمیتونستم پس بگیرمش!
برای همین رفتم با مژگان ازدواج کردم، علاقه ای بهش نداشتم ولی میخواستم با این کار ترو فراموش کنم!
اینکه هر روز میدیدم که چقدر با احتشام حالت خوبه و باهاش احساس خوشبختی میکنی واقعا حس خوبی بهم دست میاد!
خوشحال بودم از اینکه خوشحال میبینمت…
بعده یه مدت، فهمیدم بزرگترین اشتباه زندگیم این بود که با مژگان ازدواج کردم…اصلا تفاهم نداشتیم باهم…
بعدشم که فهمیدم بچه دار نمیشه….
اومدم بهت بگم…..
با من ازدواج میکنی؟!

( ضحا )

یا علی!
این ارباب ارسلان بود که داشت بامن اینطوری صحبت میکرد!!!!
اون از من میخواد زنش بشم؟! هنوز ۱ماهم از مرگ احتشامم نگذشته…بعد برم زنه یکی دیگه شم؟! اونم کی…ارباب ارسلان!!!!
قشنگ مشخصه که منو واسه بچه دار شدن و عشق و حالش میخواست…
من این مارمولک رو میشناسم…

(ضحا مارمولک شناسه دوستان😂🤌🏻🦎)

تو خوابش ببینه باهاش ازدواج کنم!
این ارزو رو باید با خودش به گور ببره…

ضحا_ارباب من تازه شوهرمو از دست دادم…میفهمین؟!
قصد توهین ندارم، ولی اصلا دلم نمیخواد ازدواج کنم….
شماهم نیازی نیست این همه داستان بهم ببافین…شما منو فقطططط واسه بچه دار شدن میخواین!

ارباب_چرا فکر میکنی دروغه؟!

ضحا_ باشه اصلا حرفتون راسته…من قصد ازدواج ندارم!

ارباب_تو نمیتونی همینطوری مجرد بمونی…

ضحا_یعنی چی!؟

ارباب_اگر یه خدمه با یه سرباز ازدواج کنه و وقتی اون خدمه شوهرش بمیره یا باید با ارباب ازدواج کنه و صیغه اش ی ارباب باشه…یا اینکه هرشب با سربازا باشه و زیر خواب اونا باشه…یا اینکه باز با یکی از سربازا ازدواج کنه!

خدایا بس نیست؟! چرا دست از سرم برنمیداری؟! الان من باید زیر خواب سربازا باشم؟! باید صیغه ارباب باشم؟!
خدایا چرا نمیزاری یه اب خوش از گلوم پایین بره؟!

ضحا_یعنی الان من باید زیرخوابه سرباز ها باشم؟؟؟؟

اشکم افتاد روی گونم!

ارباب_الان نه
ولی یک ماه بعد از فوت شوهرت باید زیرخوابشون بشی یا اینکه ازدواج کنی!
من از الان دارم بهت میگم…
تو میتونی با من ازدواج کنی، عقدت میکنم…صیغه نه!
یا اینکه زیر خواب سرباز ها بشیو بهشون حال بدی!
انتخاب با خودته!
تا دو هفته ی دیگه بهت وقت میدم فکر کنی!

ارباب بلند شد رفت…

رفتم توی اتاقمون…
لباس احتشام رو بغل کردمو تا میتونستم زار زدم….
احتشام چرا رفتی؟!
نمیگی ضحا بدون تو چیکار کنه!
مگه نگفتی منو تو تا اخرش باهمیم! پس چیشدددد؟؟؟
الان من باید چیکار کنم… باید زیرخواب سربازا بشم!
باید زن ارباب هوسباز بشم؟!
خدایا جون منم بگیر برم پیشه احتشامم…خدایااااا

در میزدن!
روسری رو سرم کردمو رفتم دم در…
درو باز کردم

چشمام چهارتا شد!
وای این ماراله منه؟؟!!!!؟

جیغ زدم ماراللللل
پریدم بغلش….
اخ چقدر دلم براش تنگ شده بود…کجایی مارال تا ببینی ضحات بدبخت شده!
تا تونستیم توی بغل هم گریه کردیم….
رفتیم توی خونه

ضحا_مارال چه خوب شد اومدی…واقعا الان توی این بی کسی بهت نیاز داشتم….الهی دورت بگردم!

مارال_خبر دارم چیا کشیدی…
الهی من برات بمیرم خواهر!
غم اخرت باشه…

ضحا_غم اخرم نیست!
مونده هنوز….

مارال_چیشده؟!

برای مارال حرف های ارباب رو تعریف کردم….

مارال_حالا…میخوای چیکار کنی؟!

ضحا_نمیدونم….دیگه مغزم کار نمیکنه!

مارال_بنظرم با ارباب ازدواج کن!

ضحا_اصلا فکرشم نکن!

مارال_بهتر از اینکه دوباره زنه سربازا بشی یا زیر خوابشون…حداقل عقدت میکنه!

ضحا_پس مژگان چی؟!

مارال_کاری نمیتونه بکنه!

ضحا_به خطرش نمی ارزه….

مارال_خطر چیه؟!
تو اگه زیرخواب سربازا بشی…از هرکدومشون حامله میشی!
میفهمی ضحا؟!!!!

مارال راست میگفت…من بازم مجبور بودم تن بدم به این
ازدواج زوری!
مثل ازدواجم با احتشام!
ولی احتشام که مثل ارباب ارسلان نبود…..
احتشام یه فرشته بود!
هیچ کس نمیتونست جا احتشام رو برای من بگیره…

ضحا_تو تعریف کن…نمیخوای بگی کجا بودی، چیکار میکردی؟!

مارال_من رفتم شیراز
خونه خاله ی مامانم…
اونجا تو یه مهدکودک کار پیدا کردم و مربی اونجا شدم…خداروشکر حقوقش خوب بود، راضی بودم
تا اینکه واسم خاستگار پیدا شد!
پسر خاله مامانم…..
اسمش امینِ
پسره خیلی خوبیه…الانم من زنش شدمو یه دختر دارم!

ضحا_چییی
تو بچه داری؟!!!!
وای باورم نمیشههههه

مارال رو بغل کردم….
واسش خوشحال بودم که خوشبخت شده!
مارال لیاقت یه زندگی اروم و عالی رو داشت….

ضحا_الان بچت و شوهرت کجا؟!

مارال_شیرازن…
خونه داریم
بچه رو گذاشتم پیشه مادرشوهرم و اومدم اینجا…

ضحا_اسم دخترت چیه؟!

مارال_ترانه

ضحا_عزیزممممم
کاش شوهرت و ترانه رو میاوردی!

مارال_اتفاقا دلشون میخواست بیان… ولی گفتم خودم بیام بهتره….

ضحا_من دیگه نمیزارم برگردی شیراز… بهشون بگو بیان اینجا

مارال_باشه….حالا بیا بریم عمارت
دلم برای بی بی و…… یه ذره شده!

ضحا_بریم

همراه مارال رفتیم عمارت…
وارد خونه شدیم….
با چیزی که دیدم چشمام چهارتا شد!!!!!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هستی
هستی
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
11 ماه قبل

وای نمیدونم یه پارت دیگه بده خواهشن دارم میمیرم یعنی کیو دیده

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
Sahar Mahdavi
پاسخ به  هستی
11 ماه قبل

😂🤌

هستی
هستی
11 ماه قبل

میشه بگی چند سال گذشته بود یادم رفت ممنون میشم بگی

وای چی دید خدایا یه پارت دیگه خواهش میکنم 🥺🥺

هستی
هستی
11 ماه قبل

سحر جون میشه پارت بدی 🥺🥺

Aneyeta
11 ماه قبل

سلام ،سحر عکس رو پروفت خودتی؟اخه دیده بودمش تو نی نی سایت

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
Sahar Mahdavi
پاسخ به  Aneyeta
11 ماه قبل

سلام عزیزم اره خودمم
نی نی سایت چیه😐
چه غلطی کردم گذاشتم پروفایلم😐🫠
نی نی سایت چیه اصلا؟؟؟

Aneyeta
پاسخ به  Sahar Mahdavi
11 ماه قبل

والا من تو یکی از تاپیک های نینی سایت(ی سایت ایرانی) دیدم عکستو

Aneyeta
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
11 ماه قبل

نمی دونم والا .

𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉🕸
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉
11 ماه قبل

نکنه احتشام زنده است!😶😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
Sahar Mahdavi
پاسخ به  𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉
11 ماه قبل

بدبخت رو خاک کردن🤣🫠
چطوری زنده اس؟!

هستی
هستی
11 ماه قبل

میشه پارت بدی لطفا 🥺🥺

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x