رمان ارباب عمارت

رمان ارباب عمارت پارت ۲٠

4.5
(124)

( ارسلان )

دیگه نتونستم روی حرف مادربزرگ حرفی بزنم…
میرم پیشش، بعدش دوباره میام پیشه مژگان…

( دوستان عزیزی که همین اول دارین حرص میخورین…یه دعا برای نابودی مژگان بخونین😁🤦🏻‍♀️)

ارسلان_عزیزم من برم پیشه ضحا، بعد میام پیشه تو

مژگان_نههه ارسلان…پیشم باش، درد دارم هنوز!

ارسلان_درد به جونم عشقم
زود میام دورت بگردم…
مراقب پسرمون باش!

مژگان با لبخند گفت_خدانکنه…
باشه زود بیا، چشم ارباب هواسم به ارباب زادتون هست…

برای مژگان با دستم بوس فرستادمو رفتم بیرون…

( واسه مژگان بوس فرستاد😶🥲 )

به سمت اتاق ضحا رفتمو در زدم…
صدای گریه بچه می اومد!

ضحا_جانم مامان…گریه نکن قربونت بشم!
بله؟ بفرمایید…

دستگیره رو فشار دادمو رفتم تو اتاق…
بغل ضحا یه دختر بچه بود که داشت با صدای بلند گریه میکرد…دختر بچه ای با صورتی سفید و تپول که از گریه قرمز شده بود صورتش…
انگار چشم های سبزش میدرخشید!
موها و ابرو های بور…
این دختره منه؟!
( نه پس، دختر خاتونه😐🤌🏻)

به سمت ضحا قدم برداشتمو رفتم نزدیکش…دستمو باز کردم که دخترمو بغل کنم که ضحا عقب رفت و مانع این کار شد!

ارسلان_چیکار میکنی؟ چرا میری عقب؟!

ضحا_برو همون جایی که بودی.. واسه چی اومدی اینجا؟!

ارسلان_اومدم دخترم و زنمو ببینم!

ضحا_دخترت؟؟؟؟؟

ارسلان_بعله!

( ضحا )

خدایا خودت جلومو بگیر این کثافت هوسبازو نکشم… وای…. ادم اینقدر بیشعور میشه اصلا؟؟؟

ضحا_ چطور اون موقعه که حامله بودم یه بار نیومدی پیشم بگی بچم خوبه یا نه!
وقتی داشتم از درد زایمان میمردم، چرا نبودی پیشم؟!
الان اومدی میگی دخترم؟؟

ارسلان_ببین ضحا…

ضحا_هیسسسسس
هیسسسسس
دیگه نمیخوام صداتو بشنوم…
بسه هرچی بهم بدی کردین…
دیگه نمیخوام لال باشم…
از این ببد میدونم با همتون چیکار کنم!
الانم برو پیشه همون کسی که بودی!

ارسلان پوزخند زدو گفت_چیه؟! حسودیت میشه پیشه مژگان میرم؟!

با صدای بلند و با حرص خندیدم….
ضحا_من هنوز اون قدر بیچاره نشدم که به اون زنت حسودی کنم!
الانم برو….
ولی بدون
من به اجبار اینجا هستم، مطمئن باش یه روزی میرسه که دسته بچمو میگیرم از این جهنم میرم بیرون…نمیزارم بچم پیشه یه ادمایی مثل شماها بزرگ….

داشتم حرف میزدم که یه طرف صورتم سوخت!
اره….
ارسلان بهم سیلی زده بود!
ه…..
چیشد پس؟! چیشد اون همه عشقو علاقه!!؟
همش کشک؟؟؟

بی اختیار اشکام میریخت…
بهش پوزخند زدم…
ضحا_حالم ازت بهم میخوره…

ارسلان_اینو زدم که یادت بگیری باید چطوری صحبت کنی…حالام هر گورستونی دلت میخواد با بچت برو….برو دیگه برنگرد…

اینو گفت و رفت…
در اینقدر محکم بست که ویولت دوباره شروع به گریه کردن کرد!

ضحا_جانم مامانی؟؟
قربونت بشم من گریه نکن مامان…الهی من دورتو بگردم…دردت به قلبم…

همینطور تکونش میدادمو قربون صدقه ی ویولتم میرفتم….
خدا بهم یه دختر داد که بشه همدم تنهاییام…
خداروشکر حداقل توی این بی کسی، توی این جهنم دره، یکی هست که میتونم باهاش حرف بزنمو گریه کنم… یکی که میتونم دلمو بهش خوش کنم…یکی که میتونه تنها دلیل زنده موندنم باشه…یکی که اگه نباشه، ضحایی ام نیست…!
( بیاید گریه کنیم🥺🩷 )

ویولت رو اروم کردمو گذاشتمش روی تختش…پتو روش کشیدمو همینطور نشستم کنار تخت و بهش نگاه میکردم…خدا چه فرشته ای رو بهم داد!

صدای در بلند شد…

ضحا_بفرمایید…

سوگند اومد تو…

سوگند_سلام خانوم…بیاین برای شام

ضحا_میل ندارم

سوگند_چرا خانوم!؟ شما الان بچه شیر میدین، باید غذا بخورین

ضحا_اصرار نکن سوگند…
حالم خوب نیست…

سوگند درو بست و اومد کنارم نشست…

سوگند_خانوم بگین چیشده…

دوباره اشکام بی اختیار ریخت…
ضحا_هیچی…

سوگند_عههه خانوم بگین دیگه!
منم جای خواهرتون…
هرحرفی توی دلتون دارین به من بگین، به ارواح خاک مادرم به کسی نمیگم حتی به حسین…

بهش لبخند زدم…
ضحا_میدونم به کسی نمیگی…

سوگند_خب پس بگین خانوم به من!

ضحا_دلم برای بچم میسوزه…

سوگند_چرا خانوم؟

ضحا_چون پدر نداره!

سوگند_نداره؟ پس ارباب ارسلان چیه؟!

پوزخندی زدم…
ضحا_ارباب ارسلان که یکسره باید پیشه مژگانو پسرش باشه!

سوگند دستمو گرفت…

سوگند_نگران نباشین خانوم…خدا بزرگه!

ضحا_اره…خدا بزرگه…
ولی نمیدونم چرا یه کاری نمیکنه من راحت شم از دست این زندگی!

سوگند_عههه خانوم….
شما الان فقط باید به ویولت و اینده اش فکر کنین…
بیخیال ارباب و…. بقیه…
الان مهم باید برای شما ویولت باشه….
ببینین چه جوری داره نگاتون میکنه ای خدااا

سرمو برگردوندم به سمت ویولت…داشت بهم نگاه میکرد!
خندیدمو گفتم_تو کی بیدار شدی عسل مامان؟؟
الهی من قربون اون چشمای سبزت بشم…

سوگند_خانوم غذاتونو میارم اینجا باهم بخوریم…

ضحا_باشه…

( سوگند )

رفتم پایین…
خاتون و ارباب و مژگان روی میز نشسته بودنو داشتن شام میخوردن…

خاتون_چیشد سوگند؟ چرا نیومد؟

سوگند_غذاشونو میبرم پیشه خودشون…

مژگان پوزخنده زد_هههههههه
از حسودی نتونست بیاد پایین برای شام…
سوگند براش ببر بخوره…تا بیشتر حسودی کنه

واقعا از این حرفه مژگان حرصم گرفت!
کاش میشد یکی میزدم تو دهنش…

ارسلان_لازم نکرده براش ببری..
گشنش باشه خودش میاد میخوره…

خاتون_یعنی چی ارسلان!
تو چرا با ضحا اینطوری شد؟!
دختره بچه شیر میده، باید غذابخوره
بیا سوگند جان… براش غذا بکش ببر
برای خودتم ببر

سوگند_چشم خانوم

برای خودمو خانوم غذا کشیدم و رفتم توی اتاق خانوم…
داشت به بچه شیر میداد…

سوگند_بفرمایید…
اینم یه شام خوشمزه…

ضحا_چقدر زیاد اوردی…
من که گفتم میل ندارم!

سوگند_نخیرم
شما باید بخوری…!

( بعد از شام )

( ضحا )

شام خوردیمو سوگند رفت پایین تا به کاراش برسه…
موقعه خواب بود
به ویولتم شیر دادمو گذاشتمش روی پاهام تا بخوابونمش…

هرچی تکون میدادم نمیخوابید… همش بهم خیره میشد…
بلند شدم بغلش کردم و یکم راه بردمش تا بخوابه، دیدم نه بابا
این انگار قصد امشب خوابیدن نداره!
خیلی خسته بودم…
کمرم بدجور درد میکرد
دلم میخواست سریعتر ویولت بخوابه تا منم یکم استراحت کنم…
گذاشتمش روی گهواره…
اروم اروم گهواره ی صورتشو که مارال برام خریده بود رو تکون میدادم…
براش لالایی هم میخوندم…

ضحا_گنجشک لالا!♫!
سنجاب لالا!♫!
آمد دوباره مهتـــاب، لالا!♫!
لالا لالایی لالا لالایی… لالا لالایی لالا لالایی…!♫!
لالا لالایی لالا لالایی… لالا لالایی لالا لالایی…!♫!
گُل زود خوابیـــد، مثلِ همیشـــه…!♫!
قورباغه ساکت، خوابیــده بیشـه…!♫!
گُل زود خوابیــــد، مثلِ همیشــــه…!♫!
قورباغـه ساکت، خوابیـــده بیشـه…!♫!
لالا لالایی لالا لالایی… لالا لالایی لالا لالایی…!♫!
لالا لالایی لالا لالایی… لالا لالایی لالا لالایی…!♫!

ویولت چشماش رو بست…
صورتم خیس بود!
همیشه مامانم این لالایی رو برام وقتی بچه بودم میخوند…
نمیدونم چرا ریتم غمگین داشت، منم همیشه گریم میگرفت…
شبا وقتی مامانم این لالایی رو میخوند اشکام همینطور میریخت…
تا خوده صبح گریه میکردم…همینطور بی دلیل!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 124

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
24 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hasti
Hasti
11 ماه قبل

الاهی ارسلان بمیری زلیل شی فلج شی تیکه تیکه شی

𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉🕸
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉
11 ماه قبل

منتظر اون لحظه ای هستم که ارسلان آشغال بفهمه اون پسره ی واقعیش نیس 😒

𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉🕸
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉
11 ماه قبل

من خیلی تو فکرم اون میتونست با ارسلان هم بچه دار بشه،چرا باید با یه مرد دیگه رابطه داشته باشه؟؟

Hasti
Hasti
پاسخ به  𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉
11 ماه قبل

آفرین منم دارم بهش فکر میکنم واقعا چرا باید با یکی دیگه رابطه می‌داشت

Hasti
Hasti
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
11 ماه قبل

آخه این چجور انتقامیه

Hasti
Hasti
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
11 ماه قبل

خواهش میکنم کاری کن که ارسلان بفمه که مژگان چیکار کرد یکم به فکر ماهم باشید کم تر غصه بخوریم

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
11 ماه قبل

خب حالا چرا داستانو لو دادی🤔

آخرین ویرایش 11 ماه قبل توسط نویسنده ✍️
ویولت دختر ضحا
11 ماه قبل

فک کنم اینطور بشه چند وخ دیگه با ویولت بره از عمارت ارسلان بفهمه همه چیو دربه‌در دنبالش بگرده اما بی صبرانه منتظرم مژگان لو بره اوف خنک میشه دلم

راه پله خونه گندم اینا ....
هیئت محبان ضحا و جر دهندگان مژگان و امثالهم
11 ماه قبل

چقد غصه خوردم سر این پارت …
و بدتر از این وقتی فکر کردم … هنوزم توی دنیای واقعی چنین افرادی هستن که سر جنسیت از خیر زن و بچه می‌گذرن

Eda
Eda
11 ماه قبل

چرا اینقدر غم دارع این رمان
کم مونده بشینم سر بی پدری ویولت گریه کنم🥲

Eda
Eda
11 ماه قبل

با نظرت موافقم هررمانی خوندم وشخصیت ارسلان تو رمان بد جنس ترین فرد رمان بود ،آدم زده میشه از هر کی اسمش ارسلانه،راستی چرا سایت رماندونی تا میزنی رمان بخونی تبلیغ میادنمیشه بخونی ادامه رمان؟


پاسخ
بعضی وقتا اینطوری میشه ولی الان اوکی سایت
راستی بچها منم رمانمو گذاشتم اسمش نغمه دل هست اگر دوس داشتین بخونین و نظر بدین ممنون♥

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Eda
11 ماه قبل

ادا جان من رمانت رو میخونم خیلی قشنگههه❤️🥺 . فقط زودتر پارت بده لطفا🙃

آرتمیس
آرتمیس
11 ماه قبل

پارت جدید رو کی می زاری؟

آدلن
آدلن
11 ماه قبل

حقشه دختره هرزه
اول واسه احتشام جون میداد الان هم به مژگان حسودی میکنه
درسته مژگان کار بدی کرد ولی ضحا هم نباید با ارسلان اونجوری رفتار میکرد
اصلا رفتارش درست نبود،
میتونست از اول فرار کنه و بعد اون کی با ارباب رابطه داشت و ما ندیدیم؟ تو کدوم پارته ؟ چون من اصن رابطه ای ندیدم 😏

آدلن
آدلن
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
11 ماه قبل

معلومه
خیلی شخصیت چندش و خودخواهی داره
مثلا میخواد چیکار کنه با اینا؟

nafas
nafas
11 ماه قبل

سلام کی پارت میدین؟

دکمه بازگشت به بالا
24
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x