نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان او خدایم بود

رمان او خدایم بود پارت ۲۱

4.5
(39)

# پارت ۲۱

( جانان)

چشم هایم را که باز کردم نگاهم به دستگاهی افتاد که ضربان قلبم را نمایش می‌داد.

دهنم خشک شده بود و لبانم از فرط تشنگی بهم چسبیده بود.

خواستم از جایم بلند شوم که درد در تمام تنم پیچید و آه از نهادم بلند شد.

تازه آن لحظه بود که فهمیدم چه بلایی سرم آمده، دستم شکسته بود و همه‌ی جانم درد می‌کردم.

مرضیه که کنار تخت نشسته بود و خوابش برده بود از صدای تکان خوردن هایم بیدار شد.

_ بلاخره چشم هات رو باز کردی عزیزم.

نای حرف زدن نداشتم .مرضیه دستم را میان دستانش گرفت.

با صدایی که از ته چاه شنیده می‌شد لب زدم.

_ چه اتفاقی افتاده؟

_ تصادف کردی عزیزم یادت نیست؟‌ خدا رو شکر که اتفاق بدی نیفتاد.‌

آرام پلک زدم.

مرضیه با سردرگمی نگاهم کرد

_ جانان تو از بارداری ات خبر داشتی؟

لبانم لرزید.

نگاهم را به شکمم دوختم. مرضیه محبت وار دستش را روی سرم کشید.

_ عمرش به دنیا نبود عزیزم،‌ الحمدالله که خودت سالم هستی ،‌ بعدا هم می‌تونی دوباره مادر بشی.

تمام حرف های مرضیه برایم گنگ بود. و هضم چیزی که شنیده بودم تقریبا غیر ممکن بود.

اشک از گوشه چشمم آرام لغزید و صورتم را خیس کرد.

_ مامان تورانم کجاست ؟ میشه صداش کنید.

مرضیه بابهت نگاهم کرد.

_ جانان جان حالت خوبه!

نگاهم را به سقف دوختم.

_خوبم، من فقط مامان تورانم رو می‌خواهم.

………………………

( سروش)

در را باز کردم و وارد اتاق شدم.

آرام روی تخت خوابیده بود. کنار تختش نشستم و دستم را روی موهایش کشیدم.

چشم هایش را باز کرد و با ترس نگاهم کرد.

_ تو ..تو کی هستی!

کلافه نفسم را فوت کردم

_ من سروش ام عزیزم، آروم باش.

شروع به گریه کرد.

_ من تورو نمی‌شناسم، برو بیرون.

_ باشه آروم باش عزیزم،‌نگران نباش زود همه چیز یادت میاد تا اون موقع خودم مراقبتم.

از جایم بلند شدم.

_ تا کار های ترخیصت رو انجام می‌دم می‌گم مرضی بیاد کمکت کنه آماده شی بریم خونه.

_ خونه؟ من خونه نمیام، میشه به مامان توران بگی من رو ببره خونه خاله پوری؟ آخه قراره دانیال فوتبال یادم بده.

کلافه نفسم را فوت کردم. و از اتاق بیرون آمدم.

از وقتی به هوش آمده بود هیچ کدام مان را نمی‌شناخت دکترش معتقد بود همه این ها بخاطر تصادف و شاید شوکی که از خبر شنیدن سقط بچه بوده اتفاق افتاده و با گذشت زمان به مرور حافظه اش بر می گردد.

مرضیه از روی صندلی بلند شد و به داخل اتاق رفت.

حاج فتاح تسبیح را در دست چرخاند و نگاهش را به مادرم دوخت.

حاج فتاح: با این شرایطی که جانان داره، بهتره بیاد خونه ما.

سعی کردم صدایم را کنترل کنم.

من: حاج عمو ، جانان خودش خونه و زندگی داره. خودم مراقبشم.

حاج فتاح: مراقبش بودی که الان افتاده رو تخت بیمارستان!

خانم جان آستین کت شوهرش را کشید

خانم جان: حاجی این پسر چه تقصیری داره، تصادف جانان که تقصیر سروش نبوده.

مامان : من نگرانی شما رو می‌فهمم .

صدای جیغ جانان بلند شده بود. مرضیه در اتاق را باز کرد.

من: چی شده مرضی؟

چادرش را روی سرش انداخت.

مرضیه: نمیزاره لباس تنش کنم، یا میگه مادرش رو می‌خواهد یا خاله اش رو، بهتر نیست بگیم خاله اش بیاد؟

نگاهم را به خانم جان و حاج فتاح دوختم.

من: شما آدرس خونه خاله اش رو دارید؟

حاج فتاح: سمت لواسونه ؛ اما تا جایی که خبر دارم خیلی ساله که از ایران رفتن.

خانم جان: شاید هم برگشته باشند ما که نمی‌دونیم، پسرم بیا بریم من همراهت میام.

ابرویم را بالا انداختم و همراه خانم جانان راه افتادم.

………………..

( روای)

ماشین را مقابل عمارت بزرگی پارک کرد و پیاده شد.

نفسش را فوت کرد و دستش را روی زنگ قدیمی روی در فشرد.

کمی بعد در باز شد و نگاهش را به مرد جوانی که روبه رویش ایستاده بود دوخت.

_ با کی کار دارید؟

خانم جان از ماشین پیاده شد و به طرفشان رفت.

خانم جان: ماشاالله چه برومند شدی پسرم، هزار الله اکبر بهت مادر.

دانیال با دیدن خانم جان ، لبخند زد

دانیال: شمایید خانم جان، بفرمایید داخل.

خانم جان: ممنون پسرم، مادرت خونه است؟

دانیال: نه، رفته جایی چطور؟ اتفاقی اقتاده؟

سروش: لطفا بهشون زنگ بزنید کار مهمی باهاشون داریم.

دانیال: چشم، ولی چی شده؟ جانان خوبه؟ نکنه اتفاقی براش افتاده؟

خانم جان اشکش را با گوشه‌ی چادرش پاک کرد.

دانیال با نگرانی به خانم جان چشم دوخت.

دانیال: چی شده خانم جان؟ جانان کجاست ؟ دارید من رو نگران می‌کنید.

سروش عصبانی دستش را مشت کرد.

سروش: به جای نگرانی شدن برای زن مردم، برو زنگ بزن به مادرت.

خانم جان با نگرانی به سروش به مثل ببر زخمی برای دانیال گارد گرفته بود چشم دوخت.

خانم جان: دانیال جان مادر برو زنگ بزن به مادرت بگو هر جا هست بیاد خونه.

دانیال سرش را تکانی داد و گوشی‌ را از جییش بیرون کشید.

……………..

( جانان)

روی تخت نشسته بود که در اتاق باز شد و خاله پوری با نگاه نگرانش به طرفم آمد.

آرام‌لب زدم.

_ خاله پوری

جسم ظریفم‌را سخت در آغوش مهربانش فشرد.

_ جون خاله، بمیرم و تو این حال و روز نبینمت عزیزدلم.

_ اومدی دنبالم؟

_ آره فدات بشم، بیا لباس هات رو بپوش.

با کمک خاله پوری لباس هایم را پوشیدم و از روی تخت پایین آمدم.

سروش در چهار چوب در ایستاده بود.

سروش: ممنون خاله خانم.

دست خاله پوران را محکم فشردم خانم جان و معصومه خانم و مرضیه با نگرانی نگاهم می‌کردند.

همراه خاله پوران از کنارشان رد شدم و از بیمارستان بیرون آمدیم.

سروش فوری در ماشینش را باز کرد.

نباید با او می‌رفتم، سر جایم ایستادم و بازوی خاله را چنگ‌زدم.

سروش با کلافگی نگاهم کرد.

_ جانان جان بیا سوار شو عزیزم.

سرم را تکان داد و دست خاله پوران را محکم تر فشردم.

دانیال که کمی آن طرف تر ایستاده بود به حرف آمد.

دانیال: بهتره جانان خانم با ما بیان.

رگ های برجسته شده روی گردن سروش خبر از عصبانیتش می‌داد ؛ اما سعی می‌کرد که خودش را کنترل کند.

سروش: بهتر بودن یا نبودن اوضاع رو شما تشخیص می‌دید؟

تا وقتی شوهرش این جا است لزومی نداره که شما زحمت بکشید.

دانیال: من حرفی رو می‌زنم که به نفع جانانه اگه سهل انگاری های شما نبود الان جانان حالش خوب بود و تو این شرایط قرار نمی‌گرفت.

یک لحظه ترسیدم، سروش آدمی نبود که این رفتار دانیال را تحمل کند.

خواستم به طرف ماشین سروش حرکت کنم ؛ اما حسی از درون مانع ام می‌شد

معصومه خانم: سروش مادر، بزار جانان با خاله اش بیاد. طوری نمیشه پسرم.

سروش با دلخوری نگاهم کرد و عصبانی داخل ماشینش نشست.

نفس عمیقی کشیدم و همراه خاله پوری داخل ماشین دانیال نشستم.

دلم می‌خواست همراه خاله پوری به خانه اش بروم ؛ اما حالا با چنین وضع و بحثی که میان دانیال و سروش رخ داده بود محال بود که سروش اجازه دهد.

شاید بهتر بود به چیزی فکر نکنم.‌سرم را روی شانه خاله پوری گذاشتم و چشم هایم را بستم.

………………

( راوی)

با رسیدن به مقصد، دانیال ماشین را پارک کرد.

خاله پوری به جانان که خوابش برده بود چشم دوخت و دانیال را خطاب قرار داد.

_ چند دقیقه صبر کن الان بر می‌گردم.

از ماشین پیاده شد و به طرف ماشین سروش که جلو تر پارک شده بود گام برداشت

دانیال آینه را روی صورت جانان تنظیم کرد.

_ بیداری دختر خاله؟

جانان تکان ریزی خورد ؛ اما چشم هایش را باز نکرد.

_ می‌خواهی مجازاتش کنی؟

باز هم سکوت. ترجیح می‌داد حرفی نزند.

دانیال پوزخند زد.

_ شاید دیگران رو قانع کرده باشی که چیزی یادت نمیاد ؛ اما من که خوب می‌دونم داری نقش بازی می‌کنی.

خاله پوری در را باز کرد.

_عجب شوهری داره هرچقدر اصرار کردم که با خودمون ببریمش حریفش نشدم.

_ غیر از این هم توقع نمی‌رفت. حالا می‌خواهید چی کار کنید؟

_ هیچی، امشب رو پیشش می‌مونم تا ببینم چطور میشه.

_ فکر خوبیه.

پوران بازوی جانان را تکانی داد تا بیدارش کند.

دانیال با اعتراض به مادرش نگاه کرد.

_ چی کار می‌کنید مامان، اگه بیدار بشه باهاتون نمیاد بالا.

_ خب چی کار کنیم.

سوئیچ را برداشت

_ من میارمش.

از ماشین پیاده شد و به طرف صندلی عقب رفت.

قلب جانان در سینه‌ محکم میتپید. شاید بهتر بود چشم هایش را باز می‌کرد و مانع دانیال می‌شد.

سروش با پیاده شدن دانیال شصتش خبر دار شد و فوری خودش را به ماشین رساند و دانیال را کنار زد و جسم ظریف جانان را در آغوش کشید.

چون پر کاهی از روی صندلی کنده شد و در آغوش مردانه‌ای گم شد. بوی عطر تلخی که زیر بینی اش پیچیده بود برایش آشنا تر از همیشه بنظر می‌رسید.

لای چشم هایش را آرام باز کرد که نگاهش با نگاه سروش تلاقی پیدا کرد.

حرف برای گفتن زیاد بود و وقت کم؛

بی مقدمه پیشانی اش را بوسید.

می‌خواستم حسابداری بخوانم

تا حساب دوستت دارم هایی که در گوشم زمزمه می‌کنی، ازدستم در نرود…

که مدام بوسه هایت را با گرمای آغوشت جمع ببندم و بگویم

کم آورده ایم عشق جان !!

دخل و خرجِمان باهم نمی‌خواند

بدهی بالا آورده ای آن هم چقدر!

یا بوسه هایی که بدهکاری را پس بده …

یا در سلول این آغوش تا ابد زندانیت میکنم…

می‌خواستم حسابدار شوم ،

تا تمام این روزهایی که کنارهم هستیم را از روزهایی که بی هم بیهوده سرکرده ایم منها کنم

اما دیدم نمیشود

دیدم دوستت دارم هایت دارد زیاد میشود

عاشقانه هایت دارد اوج میگیرد،

درس و کتاب و چرتکه انداختن را رها کردم

شاعرشدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا
زهرا
3 روز قبل

از اینکه دانیال حرص سروش درمیاره خوشم میاد ولی بنظرم دانیال جانان رو دوست داره.
پارا بعد رو زودتر بدین تشکر

خواننده رمان
خواننده رمان
3 روز قبل

واقعا جانان دچار فراموشی شده یا ادا در میاره عالی بود مائده خانم بازم میگم لطفا زودتر پارت بذار ممنون

لیلا ✍️
3 روز قبل

بیچاره جانان
توی این هاگیر و واگیر چرا حافظه‌اش از دست رفت؟!🤒🤢 اون‌جا که تازه به‌هوش اومده بود چون از زبون جانان داشتی روایت می‌کردی بهتر بود اسمی از مرضیه نمی‌بردی. مثلاً می‌گفتی چشمم به زن غریبه‌ای خورد و فلان.

فقط سروش با این تخس‌بازی و حسادت‌هاش😄

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x