رمان او خدایم بود پارت ۲۲
# پارت ۲۲
( جانان )
دو هفته ای میشد که خاله پوران پیشم مانده بود و از من پرستاری میکرد.
در این مدت چند باری هم معصومه خانم و مریضه سر زده بودند و هرکاری که از دستشان برمیآمد را انجام میدادند.
در تمام این دوهفته هرچقدر سروش سعی کرده بود که بامن هم کلام شود فایده ای نداشت.
حس تلخ از دست دادن، حفرهای عمیق در قلبم ایجاد کرده بود.
شاید مقصر مرگ بچهای که در بطن من داشت جان میگرفت تنها سروش بود.
اگر بخاطر آن شب و اتفاقاتش نبود آن تصادف لعنتی پیش نمی آمد و من هنوز یک مادر بودم.
مادری که به شوق آمدن نوزادش، زندگی اش رنگ تازهای میگرفت و بیخیال گذشته و اتفاقاتش و آدم هایش میشد.
پتو را کنار زدم و از روی تخت بلند شدم.
خاله پوری در آشپزخانه مشغول بود و بوی غذایش تمام خانه را پر کرده بود.
حضور او برایم حکم آرام بخش را داشت، چقدر خوب بود که حداقل میان این همه غم او را داشتم.
_ بیدار شدی؟ بشین برات چایی بریزم.
لبخند زدم و پشت میز نشستم.
_ ممنون، شرمندهام تو این مدت خیلی شما رو به زحمت انداختم.
خندید و فنجان چای را مقابلم گذاشت.
_ این حرف ها چیه دختر خوب! تو برای من با دانیال و دنیا هیچ فرقی نداری.
_ فرصت نشد از دنیا بپرسم، چرا با خودتون نیاوردینش ایران؟
خاله پوری سبد کاهو هایی که شسته بود را روی میز گذاشت و مشغول خورد کردن شد.
_ دنیا درگیر برنامه ها و کارهای خودش بود نمیتونست همراهمون بیاد.
_ کاش من هم میتونستم اون ور درسم رو ادامه بدم.
_ چی میخوندی؟
_ معماری
_خب شاید بشه ، ولی باید قبلش تو آزمون ورودی شرکت کنی.
نفسم رو فوت کردم و به صندلی تکیه دادم.
_ شاید یک روزی فرصتش برای من هم پیش اومد.
باصدای زنگ از جایم بلند شدم و خواستم به طرف در برم که حسام زودتر از من از اتاق بیرون آمد و به طرف در رفت.
در را که باز کرد دانیال با سبدی گل که در دست داشت وارد خانه شد.
به طرفش رفتم و سبد گل رو از او گرفتم.
من: خیلی خوش اومدید چه گل های قشنگی! زحمت افتادی پسر خاله.
دانیال: خواهش میکنم، ناقابله.
چند شاخه نرگس که در دست دیگرش بود را به طرفم گرفت.
با شوق گل را از او گرفتم و با لذت بوییدم.
من: وایی مرسی دانیال، واقعا سوپرایزم کردی.
لبخند زد، شاید از آن مدل لبخند هایی که میتوانست سرمای دلت را گرم کند.
دانیال: یادمه عاشق نرگس بودی! به یاد گذشته ها .قابلت رو نداره
لبخند زدم و شاخه های خوش عطر نرگس را روی کانتر گذاشتم.
سروش برزخی نگاهم میکرد و من از این مدل حرص خوردن هایش لذت میبردم.
سروش دانیال را به طرف پذیرایی راهنمایی کرد.
و همگی در سالن نشستیم. خاله پوری با سینی چایی به جمع ملحق شد.
سروش: دستتون دردنکنه خاله خانم ، این مدت خیلی به زحمت افتادید.
خاله پوران: این حرف ها چیه پسرم، جانان مثل دختر خودم میمونه، کاش قبول میکردی یک مدت می اومدید خونه ما.
سروش: ممنون، تا همین جا هم شرمنده لطف و محبت شما هستیم حالا که جانان جان حافظه اش برگشته بهتره دیگه بیشتر از این به شما زحمت ندیم.
فنجان چایی را از روی میز برداشتم و به لب هایم نزدیک کردم.
_ حق با سروشه، کاش بتونم یک روزی زحماتتون رو جبران کنم.
نگاهم را به دانیال دوختم که در سکوت مشغول ور رفتن با گوشی اش بود.
من: چایی ات یخ کرد پسر خاله.
چیری نگفت و آرام مشغول خوردن چاییاش شد.
بعد از خوردن چایی، حسام مشغول چیدن میز شام شد و خاله پوری به آشپزخانه رفت تا غدا بکشد.
من و دانیال هر دو رو کاناپه نشسته بودیم و نگاهمان را به تلوزیون که داشت سریال خارجی نشان میداد دوخته بودیم.
دانیال کتش را از روی دسته مبل برداشت و جعبه کوچک قرمز رنگی را بیرون کشید و به طرفم گرفت
با تعجب نگاهش کردم.
_ این دیگه چیه؟
_ کادوی تولدت البته با یکم تاخیر.
دستم را به طرف جعبه دراز کردم و جعبه را از او گرفتم.
_ ممنون ولی لازم نبود زحمت بکشی.
_ نمیخواهی بازش کنی؟
لبخند کوتاهی زدم و روبان سفیدی که دور جعبه پیچیده بود را باز کردم
نگاهم که به ساز دهنی طلایی رنگ قدیمی داخل جعبه افتاد از فرط هیجان جیغ کوتاهی کشیدم و با قدر شناسی در چشم های دانیال نگریستم.
_ باورم نمیشه داری میدیش به من!
_ کی بهتر از تو !
با صدای سروش به خودم آمدم.
سروش: اتفاقی افتاده!
به طرفش برگشتم.
من: وایی سروش این همون ساز دهنی که عاشقش بودم! دانیال جان بابت تولدم کادو داده بهم.
گردنش را کمی کج کرد
سروش: راضی به زحمت نبودیم داداش، گل و الان هم کادو.
دانیال متوجه تیکه و طعنه صریح سروش شد.
دانیال: خواهش میکنم، ارزش جانان جان خیلی بیشتر از این حرف ها است. من که کاری نکردم خوشحالم بلاخره بعد از این همه غم و اندوه لباش رو خندون میبینم.
مشخص بود که سروش حرصش گرفته بود قبل از اینکه این دو دعوایشان شود از جایم بلند شدم
من: بهتره بریم شام، غذا یخ کرد.
همگی به سمت میز حرکت کردیم و خاله پوری ظرف غذا را روی میز گذاشت.
سروش کمی برایم از خورشت فسنجانی که خاله درست کرده بود کشید.
قاشق را پر کردم و با ولع در دهانم فرو بردم.
من: به به چه کردی پوری خانم
خاله پوران: نوش جانت عزیزم.
آن قدر گشنهام بود که نفهمیدم چگونه بشقاب را خالی کردم.
سروش کفگیر را برداشت تا دوباره برایم برنج بریزد.
به نشانه تسلیم به صندلی تکیه دادم
من: نه دیگه دارم میترکم.
خاله پوران خندید نگاهم به دانیال افتاد که با غذایش بازی میکرد.
به سروش اشاره کردم
من: آقا سروش برای دانیال جان برنج بکش، پسر خاله چرا با غذات بازی میکنی؟
دانیال: دارم میخورم ، تو که میدونی از فسنجون های پوری خانم نميشه گذشت.
سروش با غضب نگاهم کرد و لیوان نوشابه اش را لاجرعه سرکشید.
زیاده روی کرده بودم و در دل دعا میکردم که سروش حداقل جلو مهمان ها حرفی نزند.
بعد از صرف شام و شستن ظرف ها، خاله پوری و دانیال خداحافظی کردند و رفتند و سروش برای بدرقه همراهشان رفت.
روی کاناپه افتادم و نگاهم را به گچ روی دستم دوختم که بدجوری کثیف و پر از نقاشی و یادگاری شده بود.
ساز دهنی را از روی میز برداشتم و روی لبانم گذاشتم.
چقدر عاشق این ساز بودم و تمام کودکی آرزوی داشتنش را داشتم ؛ اما دانیال هیچ وقت حاضر نشد سازش را به من دهد.
با صدای در از افکارم فاصله گرفتم و با نگاه عصبی سروش مواجهه شدم.
………………..
(سروش)
در را پشت سرم بستم و وارد خانه شدم.
صدای ساز زدن جانان کل خانه رو برداشته بود.
با دیدنم از جایش بلند شد و ساز را به طرفم گرفت.
_ میبینی سروش چقدر قشنگه! همه بچگی دنبال این ساز بودم و دانیال نمیدادش. عاشق این سازم
پوزخند زدم و ساز را از او گرفتم
_ عاشق ساز بودی یا صاحبش؟
متعجب نگاهم کرد
_ منظورت رو نمیفهمم
ساز را روی مبل پرت کردم.
_ منظورم خیلی واضح بود! ببین تو و اون پسر خاله ات…
_ مزخرف نگو، هیچ میفهمی چی داری میگی؟
بلند خندید
_ مزخرف من میگم یا تو ؟ امشب که خوب جان جان به اسمش بسته بودی! دانیال جان از دهنت نمی افتاد.
تلخ خندید.
_ داری حسودی میکنی؟
با خشم غریدم
_ حسودی؟ تو در مورد من چی فکر کردی جانان؟
سکوت کرد و نگاهش را به زمین دوخت.
نفسم را فوت کردم و سبد گلی که دانیال آورده بود را درون شومینه انداختم.
_ داری چه غلطی میکنی؟
_ غلط رو تو میکنی که با یک مرد غریبه جلو چشم شوهرت بگو بخند راه انداختی. اکه به حرمت خاله پورانت نبود حساب جفت تون رو رسیده بودم.
این دوهفته این همه خودم رو به در و دیوار زدم ولی تو حتی یک نگاه ساده رو از من دریغ کردی!
_ چرا شلوغش میکنی سروش، دانیال پسرخالمه، هم بازی بچگی هامه این همه تعصبت رو نمیفهمم.
به طرفش یورش بردم روی کاناپه افتاد.
رویش خیمه زدم و با دستم گلویش را لمس کردم.
_ هر خری که میخواهد باشه، اگه ببینم یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه باهاش گرم گرفتی و دل میدی و قلوه میگیری نفست رو میبرم جانان.
سرتقانه در چشم هایم زل زده بود.
_ نفر دوم بودن حس بدی داره نه؟
فشار دستم را روی گلویش بیشتر کردم که آخش بلند شد.
_ با من بازی نکن جانان، سعی نکن من رو تحریک کنی چون دودش تو چشم خودت میره.
صدای زنگ گوشیام بلند شد.
با بغض لب زد
_ دلارام جونته! برو جوابش بده، حتما باز هوس شکلات و بستنی کرده.
نگاهم روی لب هایش سر خورد
_ بره به درک .
موسیقیِ نابی است
صدایِ هم زدنِ قاشقت در فنجان،
صدایِ قدم زدن هایت
صدای شستن سر و صورتت هر صبح
این ها
سمفونیِ بتهوون نیست،
قطعه یِ عاشقانه یِ موریه هم نیست
شاید عشق..
شاید عشق….
………………….
( راوی)
کتاب و جزوهایش را از روی میز جمع کرد و درون کیفش ریخت.
کلاس تقریبا خالی شده بود.
از جایش بلند شد و به طرف استاد حرکت کرد.
صدایش میلرزید ؛ اما به خودش قول داده بود که جسور باشد.
امیر کیف سامسونت اش را از روی میز برداشت
_ چیزی شده خانم کاشف؟
مِن مِن کنان لب زد.
_ میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
_ چیزی شده، نکنه بابت امتحان نگرانید؟ من که گفته بودم ارفاق نمیکنم
دستش را به سمت مقنعه اش برد
_ نه، در مورد امتحان امروز نیست.
_ پس موضوع چیه؟
دستش را به سمت کیفش برد و جعبه کادو پیچ شدهای را از درون کیفش بیرون کشید و روی میز گذاشت.
امیر با تعجب نگاهش کرد
_ این چیه؟
_ تولدتون مبارک.
_ ممنون ؛ اما لازم نبود زحمت بکشید نمی تونم قبولش کنم.
احساس کرد یک باره قلبش شکست.
امیر از پشت میز کنار آمد و به طرف در حرکت کرد.
بی هوا لب زد.
_ من دوستت دارم امیر، خیلی قبل تر از اون که دلت برای یکی دیگه بلرزه. جانان دیگه بهت برنمیگرده اون عاشق سروش و بچه تو شکمشه.
اونی که دوستش داری بهت حتی فکر هم نمیکنه، سخته نه؟ توام درست حال من رو داری…
بغض داشت خفهاش میکرد. نتوانست حرفش را کامل کند و فوری از مقابل سروش رد شد و از دانشکده بیرون زد.
هوا بارانی بود و سیل اشک هایش میان بارش باران گم شده بود.
با صدای بوق ممتد به خودش آمد.
ماشین امیر بود.
شیشه را پایین کشید.
_ سوار شو ستاره، میرسونمت.
عشاق پنهانی دارن هی بیشتر میشن ممنون مائده جان قشنگ بود💟
منظورت کیا هستن دقیقا؟
ممنون از شما مهربون
دانیال عاشق جانان ،ستاره عاشق امیر دلارام و سروش هم که علنی شدن سروش هم که داره عاشق جانان میشه
دوستان تصحیح میکنم
قسمت آخر پارت رو اشتباه تایپ کردم منظور امیر بود اشتباهی سروش تایپ کردم
( امان از این سروش عوضی😂😂😂 همه رو سروش میبینم 😅😅)
چن بار هم سروش رو حسام نوشته بودی
به بزرگی خودتون ببخشید، ذهنم اینقدر شلوغ و درگیره همه رو باهم قاطی کردم. چون دلم میخواد منتظرتون نزارم پارت و فوری میفرستم دیگه به ویرایش نمیرسه
دانیال عاشق جانان بوده؟
بنظرم عشق ستاره به امیر خیلی خاصه ولی بیچاره هیچ وقت به عشقش نمیرسه انگار
الان جواب سوالت رو نمیتونم بدم.
ممنون از نگاهت گلی
چرا جانان با پسرخاله اش اینقدر گرم گرفته؟ واقعا بهش حسی داره؟ عالی بود سپاس فراوان
مرض داره 😂
بیشتر برای این بود که سروش رو اذیت کنه
سلام زیبانویس😍
درسته که سروش آدم اونقدر خوبی هم نیست؛ اما دیگه خدایی رفتار دانیال جلوی جانان، اون هم در صورتی که سروش حضور داشت درست نبود. دلم برای سروش سوخت😥
ستاره هم گناه داره
کاش دخترها بدونن هر مردی ارزش اینو نداره که احساسات پاکت رو تقدیمش کنی
اره واقعا این پارت سروش حسابی حرصی شد.
ممنون از همراهی و انرژی های خوبی که میفرستی لیلا جان❤️🌹