رمان بامداد عاشقی پارت آخر
خنکی بیرون کمی حالم رو بهتر کرد ولی تنها برای چند ثانیه!
فکر و خیال امیر دست از سرم بر نمیداشت و لحظه ای تصویرش از جلوی دیدم کنار نمیرفت
گوشی امیر دوباره زنگ خورد ولی این بار با ترس و استرس جواب دادم و خدا میدونه چقدر سخت بود گفتنش
بعد از قطع کردن گوشی تا تاریکی هوا بی مقصد قدم زدم و فکر کردم به تمام این روزهایی که کنار امیر گذشته
من واقعا به خاطر ی دوست این همه دارم خودمو عذاب میدم؟!
یا شایدم حسی بیشتر از یک دوست.
وقتی با خودم فکر میکنم این حسی که نسبت به امیر دارم رو هیچ وقت به آریا نداشت
شاید این عوضی بود!
حسم به امیر عشق بود و به آریا شاید حماقتی بیش نبود!
وقتی فکر میکنم امیر رو دیگه تا ابد نبینم تازه به عمق فاجعه پی میبرم
دوستش داشتم و این اعتراف سخت ترین اعتراف زندگیم بود!
…………
لحظاتی توی راه روی بیمارستان قدم زدم و تا بیرون اومدن دکتر گویا سالیان درازی طول کشید!
خداروشکر خطر رفع شده بود ولی طول میکشید تا مرخص بشه
اون روز برگشتم خونه تا استراحت کنم و خانواده ی اونا راحت برن پسرشون رو ببینن
عصر دوباره قلب بی قرارم اجازه نداد بشینم تو خونه و خبری ازش نداشته باشم
به سختی تیپ قشنگی زدم
شاید برای خاطر امیر!
ساعت نزدیک ها ۶ بود از خونه خارج شدم
تپش قلب و استرس برای اولین بار به خاطر امیر سراغم اومد
تمام دیشب روفکر کردم
شاید من اشتباه کردم!
ی دختر و پسر هرگز نمیتونن دوست ساده باشن چیزی بوده که ما به طرف هم کشش پیدا کردیم و حتی چندین سال کنار هم موندیم
شاید دیگه حماقت نکنم!
امیر میتونه همسر و دوست خوبی برای من باشه
شاید اگر این بار هم قلب امیر رو بشکنم حماقتی کردم جبران ناپذیر!
با قدم های آهسته به سختی اجازه ی ملاقات گرفتم و وارد اتاق شدم
امیر سرش رو از طرف پنجره به سمتم برگردوند
لبخندی کم جون روی لب هاش بود:
_اومدی بالاخره
کاش میدونست تمام مدت کنارش بودم!
_حالت خوبه؟
_اره بهترم
شاید با دیدن دوباره اش به عمق دلتنگی هام پی بردم
چقدر دلتنگ بودم برای گل گفتناش!
کنار تختش نشستم و آروم گفتم:
_ببخشید امیر
لبخندش عمیق تر شد و گفت:
_چی شده خانم؟
_من دلت رو شکستم یا شایدم من باعث شدم تصادف کنی.
اولین قطره ی اشکم روی دستش سقوط کرد دستش رو بالا آورد یکی یکی قطرات اشکم رو از صورتم پاک کرد
_یعنی آشتی؟
ناخودآگاه خندیدم
_مگه قهر بودیم!؟
_ ی جورایی
بینی مو بالا کشیدم و گفتم:
_امیر من
سری گفت:
_هیشش بزار واسه بعد
چه خوب که فکر منو همیشه میخونه!
_هفته ی آینده رستورانی که آدرس میفرستم میبینمت
پس خبر داشت کی مرخص میشه!
———–
توی آینه خودم رو چک کردم و با وسواس زیادی رژ سرخی روی لب هام کشیدم
کفش پاشنه بلندم تیپم رو کامل میکرد.
بعد از دوش گرفتن حسابی با عطر از اتاق خارج شدم.
بعد از یک هفته خوشحال بودم برای دیدن دوباره ی امیر
یک ساعتی طول کشید تا به رستورانی که آدرس فرستاده بود برسم
تمام این مدت حتی لحظه ای پامو داخل دانشگاه نداشتم
شاید به خاطر حضور آریا هرگز برنگردیم!
چه قشنگ بود جمع بستن های ناتمام!
با استرس وارد رستوران شدم و با دیدن امیر به طرفش حرکت کردم
پیراهن سفید به همراه شلوار مشکی.
ساعتی که دور دستش بود بسیار جذابش کرده بود
بوی شیرین عطرش رو بیشتر از هر چیزی دوست داشتم
برای اولین بار با خجالت سلام دادم
که گفت:
_سلام گل..بشین
سرم رو انداختم پایین و روبه روی امیر نشستم
بعد از سفارش غذا روبه من گفت:
_چه خبر خانم
شاید بهانه ای بود برای شروع صبحت های مهم تر!
_سلامتی
سرفه ای کرد و گفت:
_خب ازت میخوام کاملا صادق باشی و بدونی تو اصلا مجبور نیستی جواب مثبت بدی چون من در هر شرایط بیشتر از هر چیزی تو رو دوست دارم چه جای همسر چه جای دوست!
با استرس آب دهنم رو قورت دادم:
_باشه امیر
لحظاتی خیره ی صورتم شد و بعد جعبه ی کوچیکی که روی میز قرار گرفت تعجبم رو بیشتر کرد
_این برای توئه
خودش جعبه رو باز کرد و حلقه ی زیبایی که توش بود نمایان شد
_با من ازدواج میکنی آنا؟
شاید یک هفته زمان زیادی بود برای جمع و جور کردن فکر های بی سر و ته ذهنم شاید زمان کافی بود تا جایگاه واقعی امیر رو برای خودم مشخص کنم
دوستش داشتم و در این شکی نبود!
گرچه دوست نداشتم زود جواب بدم ولی چه نیازی بود برای امیر وقت مشخص کنم
_با خانواده منتظرتم امیر.
لبخندی که تمام دندون هاش رو مشخص میکرد روی لبش نشست و تا خوردن ناهار هیچ حرفی نزد و تنها سکوت میان ما بود!
دور دهنش رو پاک کرد و گفت:
_دانشگاه نریم بهتره..بهتره از آریا دور باشیم میریم سرکار خودمون
خودمم همین رو میخواستم!
پروندهی آریا بهتر بود برای همیشه بسته بشه!
_خب حالا زمان خواستگار کیه؟!
با حرفش خندیدم و گفتم:
_نمیدونم باید بزرگتر ها مشخص کنن
و این بهترین کار بود.
خوشبختی ما در کنار هم کامل تر میشد!
“من که دل خوش دارم
سحری در راه است
فصل آغاز دگر
لحظه شوریدن دلها با هم
خالی از دغدغه ها
و به دور از
قصه این تنهایی
میرسد آخر باز ، این نگاه نگران
دست در دست هم
پر کشیدن تا اوج
دل سپردن به تماشای …”
(ممنون از تمام کسایی که تا اینجای رمانم همراه من بودن و حمایتم کرد
این رمان هم تموم شد و خوشحال میشم با رمان بعدی من همراه باشد رمان شاه دل
این رمان قلم اول من بود ببخشید اگر اشکالاتی داشت
امیدوارم دوست داشته باشید
مثل همیشه ازتون میخوام کامنت فراموش نشه که باعث انرژی من هستش
پارت آخر همه کامنت بزارید
مچکرم ازتون💐)
قسمت آخره 🥺🥺
بله😌
سعید حالا ک بالاخره این رمانت تموم ش. شاه دلو پارتای طوووولااااانی و تندتند بده😁❤️
راس میگه رو شاه دل تمرکز کن پارتای طولانی و جذاب بده
چشم
چشمت بی بلا 🥰🥰🥰
خوب کی شاه دل و میزاری 🫠🫠😀😀 مثلا خجالت کشیدم چون الان پارت دادی 🤭
🥺💐
تایپ نکردم فاطی جون
بنویسم حتما میزارم
اره میدم حتما ستی جون🥺
بوس بهت سعیدی❤️😍
🌷🥺
خب خدارو شکر به خوبی و خوشی تموم شد
ممنون از نظرت فاطمه جان🍀💐
خیلی عالی بود✨
خسته نباشی گلم💕
ان شاالله که همیشه موفق و سربلند باشی 🌺
ممنون زهرا جان🥺🌷
سورپرایز شدم با دیدن پارت ولی خسته نباشی،قشنگم عالی بود ❤️
ممنون از انرژی های قشنگت که همیشه دادی گلی🌿🌸
❤️❤️❤️❤️🥰
با اینکه خیلی پارت قشنگی بود ولی اصلا دلم نمیخواست رمانت تموم شه خیلی قشنگ بودد خیلیی♥️
متشکرم فاطمه جان🌷
خوشحالم دوست داشتی 🌿
این رمان رونخوندم مهساجون ولی مطمئنم قلمت بی نظیره… ایشالا موفق باشی خسته نباشی عزیزم
ممنون از اینکه انرژی دادی گلی🥺🌷
من تازه میخواستم سرم یکم خلوت شد شروع کنم رمانهاتون رو بخونم🥺😥
ایشالا همیشه موفق باشی سعیدیی✨️🤍🥰
عب نداره غزل جان
مچکرم از انرژی های قشنگت💐✨
افرین به پسرم قشنگم حالا دیدین یکی از پسرام بگیر شد ؟
پسر بعدیم که بگیره سوپرایزه
عالی بود سعید ژون
به امید موفقیت های بیشترت
شاه دل و پر قدرت ادامه بدیاااا
اره شکر خدا🤣
ممنون ازت ضحی جون
خوشحالم که همراهم بودین🥺🌸
واقعا تموم شد😞 اشکال نداره خستهنباشی عزیزم از الان تمرکزت رو بزار روی شاهدل موفقیتت روزافزون👌🏻✨
راستی بچهها دوست داستین سری به رمان منم بزنین
اره دیگه تا اینجا بود به هر حال😌
اره حتما🥺💐
باشه لیلا بانو✨
مرسی بچه😂🤗
😁🌸
فکر کنم دو سه پارتی عقبم
چقدر پارت دادین بچه ها من نبودم فکر کنم کل امروزم بزارم تا تمومشون کنم
دیدم پارت آخره حیفم اومد کامنت نذارم خسته نباشی مهسای خوشگلم 💜😘
رمان منم بخون تارایی هم بخاطر تو هم رمان جدیدم تو برای او
چشششم
اتفاقا من پارت اول رمان جدیدتو توی. یه سایت خوندم دیدم اینجا ادامش دادی خوشحال شدم اول که یه جا دیگه خوندمش نمیدونستم مال تو اینجا گذاشتی فهمیدم😊
آره اول گذاشتم بودم تو رمان وان ولی همون روز اول پاک کردم گفتم اینجا میزارم چون شماها اینجایید
مچکرم تارا جان🥺💐
کجا بودی شیطون؟😁🤦♀️
دور از هر فضای مجازی🤣🤣
خیلی زیبا 👏👏👏
سعید ببخشید من چند پارت رو نتونستم کامنت بدممممم ببخشیدددد🙂💖
ولی از الان دیگه هستم
نه بابا خواهش میکنم
متشکرم تانسو جان🌿🌸
خیییلییی قشنگ تموم شد مهی جونم😍🥲عالی بود عزیزم آفرین بهت بسیار رمان قشنگی بود😊❤
ممنون که همراهم بودی نیوشا جان🥺🌸
قربونت برم بریم برای ادامه ی شاه دل🤤😂💖
ایشالا🥺
متشکد
🥺🌷
دستت در نکنه.خیلی خوب و عالی بود.😍ممنون که به تک تک نظرامون اهمیت دادی و همچنین جواب دادی.ممنون به خاطر رمان قشنگت,ممنون به این خاطر که خیلی معقول به یک نتیجه خوب و قابل قبول رسونیدیش.🤗😍😘
خواهش میکنم کاملیا جان
باعث خوشحالی من بود که تا اینجا همراهم بودید 🥺🌷
قربونت بشم با این رمان قشنگت.
عالی بود عزیزم موفق باشی 💜
خدا نکنه🥺
ممنون گلی🥺🌷