رمان بامداد عاشقی پارت ۶۴
همین که از کلاس خارج شدیم با عصبانیت دست امیر رو پس زدم
_این چه کاری بود کردی
لبخندی که سراسر از شیطنت بود روی لبش نشست:
_ی کوچولو ادبش کردم تا ی وقت کار احمقانه ای به سرش نزنه
احمقانه؟!
عین بچه ی دو ساله داشت رفتار میکرد و این خیلی منو داشت اذیت میکرد اما به هر نحویی بود خودمو کنترل کردم و با خونسردی ظاهری اروم دست امیر رو گرفتم
_بیخیال امیر…قبلا همچین دوستی نبودیا پوزخندی زد و با طعنه گفت:
_هه… دوست؟!
برای لحظه ای با تعجب خیرش شدم که با حرف بعدیش شک عجیبی بهم وارد شد
_ما به کسی که روزی هزار بار واسش فرو میریزیم دوست نمیگیم آنا خانم
با همون اخمی که میان پیشونیش خود نمایی میکرد دستم رو ول کرد و از دانشگاه خارج شد
لحظاتی به راه رفتنش خیره شدم تا کامل از دیدم محو شد
سکوت دانشگاه آزار دهنده بود برای منی که شدید دوست داشتم داخل شلوغی جمعیت گم و گور بشم
منو امیر!؟
نمیدونم چقدر توی اون حال موندم که درد پاهام باعث شد تکون بخورم
تحمل سکوت دانشگاه با حالی که من داشتم امکان پذیر نبود
بیخیال کلاس ها از محیط آزار دهنده اش خارج شدم
باید میرفتم سرکار؟!
شاید دیدن امیر حالم رو بدتر از قبل میکرد پس بیخیال تمام کار های امروز شدم و راه خونه رو در پیش گرفتم.
با خستگی وارد خونه شدم مامان با زن همسایه درحال شستن چند تا فرش و موکت داخل حیاط بودن سلام آرومی کردم و وارد اتاقم شدم
بعد از عوض کردن لباس هام توی جام دراز کشیدم و خیره به سقف شدم
شاید شوخی بود کارش!
گوشی رو برداشتم و برداشتم و واسه امیر تایپ کردم
“شوخی بود دیگه؟”
قبل از اینکه ارسال کنم با کلافگی پاک کردم و منصرف شدم
کار هاش واقعا بچگانه بود
که چی مثلا رفته آریا رو کتک زده اون که پشیمون شده و حالا زن و بچه داره حقیقتا راه ما کاملا جداست
منم به خاطر اینکه اشتباه خودش رو پذیرفته بود بخشیدمش
ولی کار امیر به هیچ عنوان توی تخیلم جا نمیگرفت!
نمیدونم شاید امیر در نظر من هنوز بزرگ نشده بود
یا شایدم بیشتر از دوست ندیدمش!
تغییر دید کاری رو درست میکرد آیا؟!
برای لحظاتی به این فکر کردم که آیا میتونم امیر رو زیر یک سقف برای همیشه تحمل کنم؟
پر از سوال های بی جواب بودم..!
——-
با حالتی کسل وارد کلاس شدم و سر میز نشستم تنها چیزی که روی میز توجه منو به خودش جلب میکرد همون رز قرمزی بود که جلوی دیدم بود!
به طرف امیر برگشتم که با اخم خیره به روبه رو بود از امروز که دیدمش خیلی سر سنگین باهام برخورد میکرد
ولی خب مگه جز خودش کس دیگه میتونست همچین کاری انجام بده!؟
تمام کلاس حواسم پی امیر بود که داشت یادداشت میکرد یا شایدم تظاهر میکرد که به چیزی فکر نمیکنه
امیر این روزا زمین تا آسمون فرق کرده بود!
بعد از کلاس پشت سر امیر از کلاس خارج شدم
_که چی مثلا؟
با صدای من به طرفم برگشت
کاش اخم نکنه!
به آرومی گفتم:
_این کارا چیه امیر
خیره توی چشم هام چشد که اگر لحظه ای طول میکشید تحملش بسیار سخت میشد
_چیه از نظر شما ابراز احساسات هم کار اشتباهی هستش خانم؟
امیر مهربون من کجا رفته بود!
من؟!
_ولی قرار نبود این طوری بشه
_قراری وجود نداشت آنا
قطعا دلخور بود که حرف اضافه ای نزد و راهش رو گرفت و رفت
کاش ازم ناراحت نشه که من طاقت ندارم
تکلیف من با خودم روشن نبود و این بیشتر منو اذیت میکرد
لحظه ای که از سالن خارج میشدم نگاهم به آریا افتاد که دست پسر بچه ای رو گرفته بود با دیدن من اخم کوچیکی کرد و همراه پسرش از کنارم رد شد و رفت
لابد فکر میکنه شوهر من کتکش زده!
طوری که امیر منو از کلاس بیرون برد قطعا همین فکر رو میکرد
(نظرات فراموش نشه🙏)
اولینننننننن کامنتتتتتت
🏆🏆 تقدیم🤦🏻♀️
مهسا جون امیر رو یه دو روز گم و گور کن آنا بفهمه چی به چیه 😃😃
که حسش مشخص بشه؟
آره دیگه امیرم زیادی بوده نباشه آنام عقلش یه تکون میخوره همه حس ها باهم سراغش میان دلتنگی و نگرانی و در آخر به یه چیز میرسه دوست داشتنی از جنس عشق
اره خب 😄
این آنا واقعا عقلش کامله?!🤔😤
چرا 🤣🤦🏻♀️
هم خیلی راحت آریا رو بخشیده,تازه میگه چون فهمیده اشتباه کرده?😤 به چه قیمتی اون وقت?!!😠😡بعد این همه مدت با این امیر همکار بوده و با هم بودند هیچی حالیش نشد?! عجببب!!
اگر آریا رو نبخشید که چی 🤦🏻♀️
برای این که کلا دیگه بهم بر نخورن بخشید
حالا سادگی رو نمیگم دیگه 🥺🤦🏻♀️
برای چی باید بهش بر بخوره?خبر مرگش کاری با اون داره مگه!
که بخشیدن یا نبخشیدن روش تاثیر داشته باشه?!
نه فقط آریا عذاب وجدان داشت و به هر حال دنبالش میرفت برای حل مشکل
شاید دنبالش باشه برای بخشیدن
شاید عذاب وجدان داره!
شرمنده ها
من دیشب فرستادم نبودن تایید کنن صبح تایید شده
دشمنت شرمنده دختر.😍دستت درد نکنه.😘
🌷
عالیی
💙
متشکرم تینا جان
نمیتونم آنا رو درک کنم !!!! …. خیلی راحت آریا رو بخشید…😑
خسته نباشی سعید جونم …. عالی مثل همیشه ❤️ همینجوری پر قدرت ادامه بده …
نمیخواست دیگه به آریا بر بخوره🤦🏻♀️
ممنون گلی💐
😑😑😑
قربونت سعید جون ❤️💜
من میدونستم آخر امیر عاشق انا میشه میدونستم میدوونستمممم
عالی بود سعید مثل همیشه❤️
خداروشکر 🤦🏻♀️🤣
مچکرم فاطمه جان✨💐
#حمایت از سعیدیی🤍✨️🥰
✨🥰
عالییی بود ⭐
متشکرم✨💐
خانم ها ببخشید.کسی خبری از خانم مرادی داره?توی رمان دونی کوچه باغ رو ب به اسم “نوشدارو” پارت گزاری میکنه,ولی چند روزه خبری ازشون نیست!هر چقدر هم پیغام براشون گزاشتم جواب ندادند.😐😓😔نگرانشونم.
نه والا ما هم خبری نداریم
شاه دل و میزارید?
بله یکم دیگه ارسال میکنم