رمان بامداد عاشقی پارت ۶۵
بیخیال تمام فکر و خیال ها از دانشگاه بیرون زدم
آروم قدم زنان حرکت میکردم که نگاهم به امیر خورد درحالی که نگاهش روی من بود اخم ریزی کرد و سرش رو برگردوند.
کاش منو میفهمید
کاش درکم میکرد و اون طوری رفتار نمیکرد من واقعا دلتنگ امیر گذشته ها بودم!
تمام مدت خیره امیر بودم
سرش رو انداخت پایین و خواست از خیابان رد بشه
ولی تمام اتفاق ها در عرض یک ثانیه رخ داد
در عرض یک ثانیه بود که سرش رو بالا نگرفت تنها صدای جیغ لاستیک ها بود که گوشم رو خراش میداد و تصویر امیر بود که روی زمین افتاده بود و از کنار سرش خونی جاری بود!
تصویر دلخراشش باعث میشد از حال برم اما با تمام توانم خودم رو به کنار خیابون رسوندم
ولی کاش چشمام کور میشد و نمیدیدم!
کنارش زانو زدم و اولین قطره ی اشکم روی صورتش چکید آروم زمزمه کردم
_امیر؟
ولی چرا سکوت کرده بود شاید صدامو نمیشنید با صدای بلندتری فریاد زدم
_امیررررر
زنی با دلسوزی کنارم نشست و دستش رو روی بازم گذاشت:
_پاشو دخترم خوب میشه ایشالا
و تنها صدایی که شنیدم همون صدای آروم زن بود
چشمام تار میدید و حالم بدتر و بدتر میشد
دیگه هیچ چیزی جلوی دیدم قرار نداشت جز تاریکی های محض!
…..
بوی تند الکل باعث سردردم شده بود باعث شد چشم هام رو باز کنم و روشنایی اتاق باعث بشه دوباره چشمام بسته بشه
تنها لحظه ای طول کشید تا به یاد بیارم که چه چیزی شده که من اینجا حضور پیدا کردم
و تنها تصویری که قبل از اینجا به یاد دارم چشم های بسته ی امیر بود
ناخوداگاه قطرات اشکم سرازیر میشد ولی جرئت کندن سرم رو از دستم نداشتم
خیره به دیوار های روبه رو آروم دعا هایی زمزمه کردم و جلودار قطرات اشکم هرگز نبودم!
پرستاری با سرم جدید وارد اتاق شد که سری تو جام نشستم
_ببخشید خانم...امیر حالش چطوره؟
پرستار با چشم های متعجب نگاهم کرد که گفتم
_همون مردی که تصادف کرده بود
سری تکون داد
_من خبر ندارم خانم
داشت از اتاق خارج میشد که سری با صدای بلندی گفتم:
_من میخوام برم این سرم رو باز کنید
خواست مخالفت کنه ولی چیزی نشده بود که تنها فشارم پایین بود
همین که باز کرد سری از تخت پریدم پایین و از ایستگاه پرستاری درموردش سوال کردم!
ولی جملاتی که به راحتی ادا میکرد تمام روح و قلب منو نابود میکرد
_ایشون رو بردن کما.
ولی مگه چی شده بود!
با پاهای لرزون از کنارشون رد شدم و خودم رو به جایی که گفته بود رسوندم
دیدن امیر در اون شرایط حالم رو بدتر میکرد
نمیدونم چطور خودم رو به بوفه رسوندم شدید نیاز به آب داشتم
آب معدنی گرفتم و با پاهای لرزون با طبقه بالا برگشتم
صدای زنگ موبایلم اعصابم رو خط خط کرده بود
مامان بود گفتم یکی از دوستانم تصادف کرده و نمیتونم شب برم خونه
مامان قبول کرد ولی گوشی امیر که بهم داده بودن همش درحال زنگ زدن بود
به اونا چی میگفتم؟!
ترجیح دادم جوابی به اونا ندم
تمام مدت بیمارستان بودم و امیدم فقط به حرف های دکتر بود
کاش فردا به هوش بیاد وگرنه عواقب خوبی در انتظار نخواهد بود!
تمام مدت درحال راز نیاز با خدا بودم و برای فردایی بهتر دعا میکردم
بعد از خستگی فراوان از اون محیط خسته کننده بیرون زدم شاید قدم زدن حالم رو بهتر میکرد!
(ببخشید کم بود شب قراره دوباره پارت بدم پس انرژی فراموش نشه🥺)
مهسا جون گفتیم تو بی خبری باشه زدی ناکارش کردی که 😃😃 حالا هی سکته بده مارو
شرمنده 🥺🤣
ستی مال منم تایید کن
تروخدا امیر نمیره هاا
امییررر نمممیییررر
♥️عالی بود😂
آنا شانس ندارم🤣
حالا باید دید چی میشه
ممنون گلی💐
یعنی چی?!😐یه نفر فقط پیشنهاد داد امیر رو دورش کن,نگفت که بکُشیش که.😣😭تازه فقط یه پیشنهاد بود.😳
روند داستان همین بود دوستان
#حمایت از سعیدییی🥰🤍✨️
💐🥺
چرا انقدر یه پیشنهاد جدی شد 🤔😕
بلایی سر امیر نیاریا
پیشنهاد نیست داستان همین بود🥺
ببنیم چی میشه ✨🥺
عالی بود مثل همیشه😘😍
مچکرم 🌿✨
دوستان روند داستان اینطور بوده وگرنه نویسنده جون که به حرف ما داستان رو پیش نمیبره خونسردیتون رو حفظ کنید 😊
بله فاطمه جان
داستان همین طور قرار بود پیش بره👌
اگه امیر بمیره قهر میکنم😒😂
عالی و هیجانی😂😘
حواسم هست خب 🥺
متشکرم نیوشی
عالی بود دلم سوخت برای امیر اریا پست فطرت 🥺🤬
اره ولی آریا که کاری نکرده 🥺
اره ولی با رفتارش تو کافه باعث شد میانه امیر و انا خراب شه تازه با کمال پرویی شماره میدههههه اخهههه من خفش نکنممممم مهسا جان من فشارم بالا پایین میشه پارت های حرصی نزار 💙
چشم 🤦🏻♀️🤣
تشکر
🌷😄
پس چی شد مهسا جون کدومو میخواستی بزاری
وای این چند روز نبودم چیشد😟
درسته از امیر خوشم نمیاد ولی بچه خوبیه حیفه بلایی سرش بیاد😁
خانم مرادی من رو خیلی نگران کردی.یه چند روز نبودی,فکرم هزار جا رفت.😑نوش دارو رو که نگذاشتید چند روز, نه اینکه همیشه منظم میگزاشتید و اینجا هم خبری ازتون نبود,از بچه های اینجا هم پرسیدم کسی خبری ازتون نداشت.😓
تو اولین نفری هستی که از امیر خوشت نمیاد🤣
ممنون از نظرت بانو🌿✨