رمان برای تو

رمان برای توپارت پنجم

2.3
(3)

پارت پنجم

چراغها رو روشن کردم
و خودمو به روی نزدیکترین مبل انداختم و چشامو بستم نمیدونم چقدر تو همون حالت بودم که خوابم برد دوباره صدای کمک گفتن همون شخص که نمیدونم کیه میومد دوباره دستی به سمتم دراز شد …با وحشت از خواب پریدم سر و صورتم خیس عرق شد اصا زمان و مکان از دستم خارج شده بود هوای بیرون تاریک شده بود نگاهی به ساعت گوشیم انداختم یازده شب رو نشون میداد به اطرافم نگاه میکردم و اون دخترو دیدم که روی مبل دراز کشیده بود و خوابش برده بود گردنمو ماساژ دادم و گوشیمو برداشتم و به یک فست فودی که این اطراف بود زنگ زدم و ناگت مرغ و سیب زمینی و پیتزا سفارش دادم زیر لب پوفی کردم و از جام بلند شدم و بسمت اون دختره رفتم دختری که نمیدونستم اسمش چیه
من●هی خانم ،،،،باتوام
تکون ریزی خورد و خودشو جابجا کرد خنده ی عصبی کردم از داستانی که برای خودم درست کرده بودم با گوشه انگشتم به پهلوش زدم اون دختر عین برق گرفته ها از جا بلند شد و با دیدن من آروم سرجاش نشست ..بنظر آدم کم صحبتی میومد یا شایدم بخاطر ضربه ای که از جانب من به سرش وارد شد اینطور شد قیافه ی معصوم و خوبی داشت
وقتی به خودم اومدم دیدم اون دختر سرشو از خجالت پایین انداخته سرفه ی مصلحتی کردم و سر صحبت رو با اون باز کردم هرچند حوصله ی حرف زدن با هیچ دختریو نداشتم ولی اینجا باید غرورمو نادیده میگرفتم و باید یه چیزایی میفهمیدم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°

من نگاهمو سمت دختری کردم که شناختی ازش نداشتم ،دستمو به سمتش بردم و با لبخندی که به هرچی میخورد الی لبخند… گفتم: بزار اینطوری شروع کنیم آرشا هستم و میشه گفت مسبب این حال الانت …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

roya hedayatiii

- پناهنده به دنیایِ خیالی . . . !️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x