رمان برای تو

رمان برای توپارت 9

4.3
(12)

پارت نهم

من ●الهی قربونت بشم گریه نکن معذرت میخوام الهی دستم بشکنه که تورو زدم
سها همینطور هق هق میکرد و سعی میکرد خودشو از من جدا کنه دوباره سرشو بوسیدم و ببخشیدی گفتم اشکاشو با پیرهنم پاک کرد

من●اه اه سها آب دماغتو با لباسم پاک کردی عق خالم بد شد سها میون هق هقش خندش گرفت و سعی کرد زود خندشو جمع کنه
هی هی خنده کردی این یعنی منو بخشیدی

سها●اگه میخوای ببخشمت باید همه ی اتفاقای این یه هفته رو توضیح بدی وگرنه برای بابا زنگ میزنم…..

سری تکون دادم و همچیو تعریف کردم وگفتم ازینکه نمیدونم چیکار کنم و از یه طرف کارهای شرکت رو هم تلنبار شده و بخاطر اتفاق های اخیر نمیتونم برم

سها کمی فکر کرد و از اتاق بیرون رفت نمیدونستم میخواد چیکار کنه چند دقیقه از رفتنش میگذشت که در اتاق باز شد و همراه هانا به داخل اومد باتعجب به کارهای پیشبینی نشده سها نگاه میکردم دلیل اوردن هانا به این اتاق چی بود رو نمیدونستم

♤هانا♤

بعد اون کتکی که به اون دختری که خواهرش بود زد از اتاق خارج شدن پشت سرشون سلانه سلانه از اتاق خارج شدم و در اتاقو باز کردم صدای هق هق اون دختره هنوز میومد متوجه چیزی نمیشدم شونه ای بالا انداختم و در اتاق رو بستم و بسمت تخت رفتم از گرسنگی شکمم شروع به قاروقور کردن کرد همینو کم داشتم نمیدونم چقدر اونجا نشستم که اون دختره با دماغی قرمز در اتاقو باز کرد بادی به غبغبش داد و ازم خواست یکاری درحقش بکنم با تعجب بهش نگاه میکردم و منظورشو نمیفهمیدم دستمو گرفت و گفت بیا بریم متوجه منظورم میشی باهم از اتاق خارج شدیم و بسمت اتاقی که متعلق به آرشا بود رفتیم درو باز کرد اول اون و بعد من وارد اتاق شدم نگاه متعجب آرشا بین من و خواهرش در گردش بود منو روی تخت بزرگی که اونجا بود نشوند و دستشو بسمتم گرفت وگفت ما باهم خوب آشنا نشدیم من سها هستم خواهر این خل وچل  نگامو سمت آرشا بردم با اخم زل زده بود به ما منم دستمو تو دستش گذاشتم و خودمو معرفی کردم
سها●خب از اونجایی که مشکل برادر من مشکل منم هست میخوام فکرامونو رو هم بزاریم تا چطور این مشکلو حل کنیم
اخمی بین ابروهام جا خوش کرده بود متوجه منظورش نمیشدم منظورش از مشکل من بودم؟؟؟
آرشا سری تکون داد و چیزی نگفت بعد چند لحظه سکوت طولانی سها بشکنی زد و گفت فهمیدم ولی زود بادش خوابید و زیر لب گفت نه نمیشه
گشنگی بهم فشار اورده بود و نمیتونستم چیزی بهشون بگم بعد چند لحظه کوتاه صدای قاروقور شکمم بلند شد از خجالت سرمو پایین انداختم و دستمو روی شکمم گذاشتم و با صدایی خیلی آروم عذر خواهی کردم سها با مشت به بازوی آرشا زد و گفت خجالت بکش اینطوری از دو بانوی متشخص پذیرایی میکنن ؟؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

roya hedayatiii

- پناهنده به دنیایِ خیالی . . . !️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x