رمان به وقت شب پارت ۲
با ترس به در نگاه میکردم شاید مسئول باشه شاید داریم الکی میترسیمو چیزایی که بهار گفت واقعی نباشه توهم زده باشه
صدامو برد بالا مخاطب به کسی که پشت در بود گفتم
_کیه ؟
که بلند تر در به صدا در اومد بهار از ترس خیز برداشت سمتم از دستم گرفت چسبید بهم .
_چیکار میکنی ولم کن برم ببینم کیه
بهار_چرا جواب نمیده خب ؟ نرو ول کن بزار هرکیو هرچی هست بیخیال بشه
(راوی )
هلیا هم مثله بهار ترسیده بود ولی باید میرفت ببیند کی پشت در هست بدون هیچ صحبتی یک نفس عمیق کشید دستش رو از دست بهار بیرون کشید به طرف در که یکی در میون زده میشود رفت بهار هم از جایش بلند شد از پشت لباسش گرفت دنبال او رفت ..
_گفتم کیه ؟
باز هم صدایی نیومد تق تق در تموم شد اروم درو باز کردم از لایه در سرک کشیدم ولی کسی نبود
بهار_اینجا که کسی نیست
هلیا_از پشت لباسم رو ول کرد درو تا اخر باز کرد رفت بیرون من هم دنبالش
اتاقه هلیا و بهار طبقه ی دوم ته راهرو بود برای دیدن کل سالن وقتی از در اتاق خارج میشودند یک دیوار قرار داشت که می بایست چند قدم جلوتر میرفتند و میپیچیدند تا سالن رو کامل ببینند .
کنار جا کفشی از دست بهار گرفتم
_ببینم کجا میری؟ بیا بریم شام بخوریم من گشنمه ،بیخیال در شو
بهار خواست جواب بده که از پشت دیوار……
#Part_4
بهار به سمت من برگشت و خواست جوابم رو بده که از پشت دیوار یکی اومد بیرون موهاش ریخته بود جلو صورتش صدای ترسناکی دراورد .
شروع کردم به جیغ کشیدن که بهار صدبرابر بدتر جیغ میکشید ، دستش رو گرفتم کشیدم طرفه اتاق که پام گیر کرد به چیزی افتادم زمین بهار هم با شدت به زمان برخورد کرد
بهار_نه نه ولمون کن
چشمام رو بستم و جیغ میکشیدم که صدای ریحانه رو شنیدم
ریحانه_منم بچه ها چتونه
برگشتم سمت صدا ،ریحانه بود دختر اتاق بقلی موهاش رو زده بود کنار از صورتش میخندید
(راوی)
هلیا از رفتار ریحانه به خشم اومده بود ولی ریحانه به قصد شوخی این کار را کرده بود .
هلیا به بهار که دستش رو روی قلبش گذاشته بود چشمانش رو با خیالی اسوده بسته بود نگاهی انداخت و از جایش بلند شد و بهار هم کمک کرد تا بلند بشه
_ریحانه نمیگی سکته میکنیم میمیریم اصلا شوخی قشنگی نبود .
ریحانه لبش رو روی هم فشار داد تا مثلا پشیمونه ولی بزور خندش رو کنترل میکرد سرش رو انداخت پایین
بهار_رو اب بخندی زنیکه دیووانه
داشتم سکته میکردم ریحانه ی نامرد
ریحانه_خب ببخشید حالا برییم تو حالا
اره بهتره بریم تو تا مسئول نیومده اصلا معلوم نیست کجاست ، اینهمه جیغ جیغ کردیم یه لبخند زدم هدایتشون کردم طرفه اتاق .
بهار رفت سره سفره نشست و ریحانه هم همینطور
ریحانه_اصلا فکرشم نمیکردم اینهمه بترسین
بهار_با اون مدل وارد شدنت جلو چشمای ما چیزی از جن کم نداشتی توقع داشتی نترسیم ؟
هلیا_اون موقع داشتیم از جن حرف میزدیم تو چیزی ندیدی ؟
از جام بلند شدم و کتلت روبرداشتم
من برم اینو ببرم اشپزخونه گرم کنم از دهن افتاده الان میام
ریحانه_بیا برو بابا ،جن ؟
حوصله دارینا اینا تمام خرافاته بعدشم من تازه یه ربعه رسیدم . فقد ما ۳تا هستیم؟
بهار_هیچم خرافات نیست واقعیه حتی تو قران هم اسمش اومده، میخوام بدونم تو اگه دیشب جای من تنها تو این اتاق بودی هم همین حرفو میزدی؟
فعلا که اره ما ۳تاییم .
هلیا_حالا بیخیال،من رفتم .
از در اتاق زدم بیرون رفتم تهه راهرو داخل اشپزخونه شدم اوه اینجا چرا اینهمه تاریکه فقد نوره ماه از پنجره میوفتاد داخل ،برقشو خواستم بزنم که ……
ادامه دارد…
《بچه ها مرسی آرم حمایت می کنید🙃》
#حمایت😊
قشنگ بود.
منتظر ادامه اش ام.
مرسی عزیزم
احساس خوبی به ریحانه ندارم😐🤣.
فقط نویسنده جون یه جا هست که داری از زبان راوی روایت می کنی داستان رو بعد یه دفعه میشه از زبان شخص … مثلا
داره میگه ربحانه لبش رو فشار داد و …..
حالا مکالمه بین بهار و ریحانه صورت میگیره بعد یه دفعه میشه از زبان هلیا..
ولی در هرصورت قلمت خوبه منتظر ادامشم عزیزم❤️🔥
این پروفایلت منه کشته لعنتی
واسه چی؟!🤣
قاتل شدم خبر نداشتم🤣🤣
فراموش کردم بگویم آن قاتل موهایش هم چتری است..
راستی چتری چقدر به صورتش می آمد
😂🥺
قربونت پسرم🙃😘
😂🥺💚
مرسی عزیزم
ممنون از نظرت
از شااانس من ادمین نیس
کسی پارت فرستاده؟🥺🤣
خیر 🤣
من که مجبورم کردن کار کنم و رفتم خونه خودمون😁
صبح که در رفتی الان کار کن🤣
بعدشم ی سوال
چطوری هم توی گوشی هستی هم کار میکنی؟!🤔🤣
الان که کار نمیکنم🤣
۱ اینا رفتیم تا پنج و نیم کار کردیم😁 .
آهان🤣
خسته نباشی..چقدر اسباب کشی سخته 😞
من کوچهباغ رو فرستادم
نیس کهههه🤣😡👍
میاد خب😂
ستی که نیس
باور کن چشمام درد گرفت بس که منتظر موندم🤦🏻♀️
آخیی😂🤣 میاد بابا نگران نباش
🤲🤲😂
#حمایت
مرسییی
وای ایول خیلییییی خوب بود
ی رمان ترسناک واقعا نیاز داشتیم
موفق باشی گلم
لطفا پرقدرت ادامه بده و مرتب پارت گذاری کن 💖🥲❤️🔥❤️🔥❤️🔥😍😍😍😍
مرسی عزیزم تلاشم و می کنم هر رور پارت بزارم.
😂ریحانه خیلی مشکوکه