رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۳۷

4.7
(208)

از صدای بسته شدن در متوجه آمدنش شد

نگاهش را بالا آورد یعنی هنوزم از دستم ناراحته ببین چه الکی ، الکی قهرمون جدی شد !!

نگاهش به تاتوی پشت کمرش افتاد یک تاتو ریز هم روی شکمش بود که حسابی به جذابیتش اضافه میکرد

دیگر طاقتش طاق شد تحمل این بی توجهی
را نداشت

_امیرررر

پشتش بهش بود ولی ندیده هم میتوانست حدس بزند دارد از حرص میمیرد ساعتش را از دستش در آورد و روی میز گذاشت امشب را باید روی زمین میخوابید لحاف را روی خودش کشید و بالش را در بغلش گرفت

چشمانش گرد شد یعنی الان خوابید اونم بدون من حالا برم طرفش یا نه !

نه گندم بزار خودش بیاد خودتو کوچیک نکن آره فکر کرده بدون اون خوابم نمیبره هههه

از زیر پتو نیم نگاهی بهش کرد شیطونه میگه دک و پوزشو بیارم پایین چجوریم بالش منو تو بغلش گرفته اون بالش منه همش خودم بغل میکردم در دلش گفت صاحب این بالش اینجاست بعد تو رفتی اونو بغل کردی

برخلاف امیر گندم امشب بیخوابی زده بود بر سرش هی از آن دنده به این دنده غلت میزد اوففف این شبم تموم نمیشه ببین چه راحت خوابیده بعد منو بگو زیر لب بد و بیراهی نثارش کرد و پشتش را بهش کرد

تا ده بشمار گندم خوابت میبره

_اَه میزاری بخوابم یا نه ؟

چشمانش شد قد گردو

بیدار بود جلل الخالق !!!

_تو بیداری ؟

_مگه گذاشتی کپه مرگمو بزارم نصفه شبی یادت اومده گنجشک بشماری ؟

حیرت زده نگاهش کرد همه رو شنید !

از بچگی به جای گوسفند گنجشک میشمرد
تا خوابش ببرد

_خب خوابم نمیبرد

انقدر مظلوم گفت که دل خودش هم برایش سوخت چه برسد به این مرد سنگی

دستانش را پشت سرش روی بالش گذاشت و یک تای ابرویش را بالا زد

_خوابت نمیبرد منم بیخواب کردی آره ؟

با پررویی در چشمانش زل زد

_نخیرم تو اول خوابت نمیبرد اصلا اون بالش منه بدش به من

از زیر نور چراغ خواب لبخندش را دید

بالش را بالا آورد

_اینو میگی ؟

سرش را تند تکان داد

پوزخندی زد

_خب پس بیا برش دار تا بخوابی

اوهو آقا رو باش فکر کرده نمیدونم چه
نقشه ای تو کلشه

_عه زرنگی نخواستیم بابا همینجوریشم خوابم میبره

پتو را دور خودش پیچید و چشمانش را
بهم فشرد

چند لحظه بعد تخت تکان خورد

دستی از پشت دورش حلقه شد

صدای بمش زیر گوشش پیچید

_باشه ولی من اینجوری خوابم نمیبره
لجباز خانم

ابرویش بالا رفت در دلش عروسی بود ولی نمیخواست نشان دهد

ابروهایش را در هم گره کرد و زبان شش متریش به کار آمد

_برو سرجات تختم جا نیست شکست بابا اصلا چیشد اومدی اینجا برو دیگه برو کسی جلوتو نگرفته

همینجور یکریز داشت حرف میزد

امیر خنده اش گرفته بود یکی از آن نگاه های مکش مرگایش را تحویلش داد و با لحن اغواکننده اش زیر گوشش پچ زد

_امروز وقتی تو اون چادر دیدمت یه لحظه نشناختمت با خودم گفتم این گندم زن منه ! وقتی پسرعمه ات اومد دم خونتون…اعصابم خورد شد نمیخواستم تو رو اینجوری ببینه تو با چادر گل گلیت هم دل میبری

صدایش که هیچ حس کرد قلبش هم نمیزند

امیر همانطور خیره نگاهش میکرد موهایش را پشت گوشش فرستاد و مشغول نوازششان شد

_گندم من حساسم ، حسودم بزار امشب اعتراف کنم من…طاقت نگاه گرفتناتو ندارم دختر، اونقدر حسودم که…امشب وقتی تو بغل حاج بابات بودی عصبی شدم خوشت میاد با من لج میکنی

اشک در چشمانش حلقه زد سیبک گلویش بالا پایین شد همسرش امشب میخواست با
حرف هایش او را لیلی خود کند

_امیر ؟

_جون دلم

اصلا حرفش را نمیزد چه میشد همینجور تا صبح فقط صدایش میکرد و او هم جانش
را تقدیمش

سرش را در سینه اش فشرد و دستش را به عادت بوسید و تو بغلش گرفت

_جونتو نمیخوام قلبت برام کافیه

جوابی ازش نشنید سرش را بالا گرفت و به تیله های مشکیش که پر از حرف و راز نهفته درش بود خیره شد

_جون من برای تو ولی من فقط قلبتو میخوام

انگشتش را روی سینه اش گذاشت

_اینجا…میخوام تا ابد برای من بتپه صداش همش زیر گوشم باشه

این دختر میخواست امشب او را به زانو در بیاورد قلبش را میخواست چکار قلب سیاه و سنگیش به درد این دختر نمیخورد تا دیر نشده باید بهش میفهماند جایی در این دل برای او نیست

تا ساعاتی همینطور بالای سرش بیدار بود شاید میخواست تصویر معصومش را در ذهنش حک کند لبخند محوی به چهره غرق در خوابش زد به پهلو دراز کشید و موهای پریشانش را از صورتش کنار زد

این دختر چرا همه چیزش انقدر بکر بود در خواب هم دستش را ول نکرده بود و همینطور در بغلش نگه داشته بود جوری که انگار میترسید تنهایش بگذارد

دیگه دیره واسه موندن

دارم از پیش تو میرم

جدایی سهم دستامه

که دستاتو نمیگیرم

تو این بارون تنهایی

دارم میرم خداحافظ

شده این قصه تقدیرم

چه دلگیرم خداحافظ

دیگه دیره واسه موندن

دارم از پیش تو میرم

جدایی سهم دستامه

که دستاتو نمیگیرم

چشمانش با نور آفتاب باز شدن انگار در جایی گیر کرده بود موهایش را از جلوی صورتش کنار زد تا بهتر ببیند لبخندی روی لبش نشست دیشب را همینجا روی این تخت یک نفره خوابیده بودن سعی کرد از آغوشش بیرون بیاید عین مار دور تنش پیچیده بود

هوففف گرمش شده بود مگه قرار نیست بره سرکار الان باز دیرش میشه پاچه میگیره

تکانش داد

_امیر امیری بیدار شو

یک چشمش را باز کرد و خمیازه بلندی کشید جوری که گندم ترسید و خودش را عقب کشید لقب هیولا واقعا برازنده شه

بیا دوباره گرفت خوابید

_باشه بعد نگی دیرم شده و فلان

هوففف عین مته داشت مغزش را میخورد حلقه دستش را تنگ تر کرد و سرش را در بالش فرو کرد حرصش گرفت تقلا کرد از آغوشش بیرون بیاید

_بابا خفه شدم ولم کن

با غیض سرش را بلند کرد

_میزاری بخوابم یا نه دیشب که نذاشتی حداقل الان دیگه انقدر رو نِرو من نرو

با دیدن چشمان سرخش زبانش بند آمد مگر دیشب نخوابیده بود چه اخمیم کرده
مگه من مقصرم  !

_خب بخواب کسی جلوتو نگرفته به من چه ربطی داره

شاکی نگاهش کرد و فشاری به بازویش داد و کشاند به طرف خودش تنشان وصل هم شده بود

_دقیقا به تو ربط داره باید همینجا بمونی
تا من گفتم

زورگو بود دیگر کاریش نمیشد کرد سرش را روی بازویش گذاشت تمام دیشب به جای بالش سرش روی بازویش بود

_نمیری شرکت ؟

:لا اله الا…نه صبح نمیرم انقدر حرف نزن

اوففف از دنده چپ بلند شده خب درست جواب بدی چی میشه فکر کرده خونه خودمونیم اینجوری هوار میکشه

حالا من اینجا باید همینجوری بیدار بمونم تا آقا بخوابه عجیبه که نمیره سرکار جونش به شرکتش وصل بود که !!

بعد از یکساعت بالاخره رضایت داد از خواب دل بکند تا دستش را برداشت عین فنر از جا پرید و رفت بیرون انگار منتظر بود تا او بیدار شود

گلرخ خانم با دیدنشان لبخند پررنگی روی لبش نشاند

_خوب خوابیدین؟
بیاین که نون گرم درست کردم میچسبه
سر صبحانه

کنار امیر سر سفره نشست و تیکه ای از نان محلی که مادرش درست کرده بود برداشت

عاشق این نان ها بود با ولع شروع به خوردن کرد انگار دنبالش کرده بودن تند تند لقمه میگرفت و در دهانش میزاشت

امیر و مادرش با دهانی باز بهش زل زده بودن سرش را بالا گرفت و دید خیره به او نگاه میکنند

لقمه بزرگی که در دهانش بود دو لپی از صورتش زد بیرون

امیر نتوانست در مقابل این صحنه خوددار باشد و همانجا بوس محکمی از گونه اش گرفت

صورتش شد رنگ لبو

دنبال جایی میگشت برای فرار آخر این دیگر چه کاری بود پسره رفته اونور اصلا نمیدونه کی و کجا باید از اینکارا کنه

گلرخ خانم اشک در چشمانش حلقه زد دستانش را به آسمان گرفت و زیر لب خدا را شکر کرد

لقمه را که قورت داد با حرص برگشت طرفش و چشم غره ای برایش رفت
گلرخ خانم که از پیششان رفت خواست حرفی هم بارش کند که امیر با شیطنت گفت

_جون لپ گلی من ؟

با تعجب نگاهش کرد لپ گلی دیگر از کجا آمد!

بعد از خوردن صبحانه آماده شدن تا به خانه بروند نزدیک خانه بودن که یک ماشین با سرعت پیچید جلوی ماشین

صدای جیغ گندم بلند شد سریع زد روی ترمز  نیم نگاهی به قیافه ترسیده گندم کرد

زیرلب فحشی داد و از ماشین پیاده شد با دیدن ماشین ابروهایش بهم گره خورد

اینجا چی میخواست ؟

یعنی کی به ماشینشون زده 😳
امیر کیو دیده ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 208

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

لیلا مرادی

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
10 ماه قبل

خدایی ببین چه زوج خوبین 😂
گناه دارن بخدا 🥺
لیلا جداشون نکنیاااا 😁 😂
این دفعه تهدید نکردم شاید راضی شی😂😂😂

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط sety ღ
sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
10 ماه قبل

باهاش صحبت کن خر نشه😂😂
آدم بمونه😂😂
عاشق گندم شه😁

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

جووون چه پارتی بود این پارت . لپ گلی من و….🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
10 ماه قبل

خداروشکررر واقعاا ❤️. لادن هم میخواست پارت ارسال کنه ولی سایت مشکل داشت بخاطر همین الان ارسال کرد😊😁

مائده
مائده
10 ماه قبل

سلام همیشه چه ساعتی پارت گذاری میشه

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x