رمانرمان بیتفاوت

رمان بیتفاوت پارت 1

2.5
(2)

#پارت۱
#بیتفاوت
#عاشقانه_انتقامی

خیلی وقت است که نمیدانم کجا هستم نمیدانم کی هستم
من نفس می کشم ولی زنده نیستم
برای زندگی کردنم تلاش میکنم درحالی که اصلا زندگی را دوست ندارم
نمیدونم خوشحالی یعنی چی؟ مهربونی یعنی چی؟
من اندازه تمام عمرم عذاب کشیدم
من اندازه ی تمام عمرم از خدام گله دارم
من اندازه ی تمام عمرم از آدم ها طلب دارم
زندگی میان این آدمها اصلا قشنگ نیست ادمایی که با خودشون هم درگیرند
آدمهایی ک تا می بینند یکی مظلومه همه باهم بسیج میشوند  تا نابودش کنند انگار این دنیا جای مظلومها نیست
نمیدانم چرا همه آدمها حس میکنند تو بهشان بدهکاری….
*اقای قاضیی
چرا طلبکار ها بدهکار شدن ؟
چرا انگاری همه یه زخم از دلم طلب دارن ؟
خسته ام آقای قاضی *
.
.
.
^روزی مرا احمق خواندی و قلبم را ویران کردی
اما ندانستی که احمق تو بودی نه من
که آنی که ویران کردی خانه ات بود و آنکه زیر آن آوار ماند و نابود شد تو بودی
من قلبم هنوز سر جاش هست اما
کسی حق ندارد دیگر واردش بشود انجا یه قبرستان پر از ارواحِ که میگویند ” فرار کن  اینجا هرکی می آید می میرد ” ^

#شش_سال_پیش_تهران

از حیاط مدرسه که بیرون میرم آقا سعید رو از دور میبینم با خوشرویی بهم سلام میده و طبق معمول منم با لبخند کمرنگی جوابش رو میدم نمیدونم چرا هیچوقت خنده رو لبام شکل نمی گیره
شاید چون کسی نبوده یادم بده خنده چیه محبت چیه ابراز محبت چیه
از کودکی ام تا حالا ته ابراز محبت پدرجون به من همون هدیه های جورا جور و  کارت های اعتباری بوده و هست
تا یه ذره نارحت بشم یا هدیه میخره یا بلیت مسافرت مسخره اس دیگه زندگی ماهم اینه …
از بچگی تا الان فقط مهراد بوده که منو دوست داشته   من تو این دنیا محبت و دوست داشتن رو فقط از مهراد دیدم
یاد مهراد که میفتم لبخند کوچکی رو لبم می‌ نشینه
اره من اونقدرا هم بی محبت نیستم من مهراد رو دارم که دوستم داره مهرادی که خیلی دوستش دارم و حاضر نیستم با کسی شریک بشم
با ایستادن ماشین از فکر میام بیرون
گیج و منگ به  اطراف نگاه میکنم چشمم به حیاط اشنای خونمون میفته خونه!! خونمون چه واژه ی غریبی
واقعا هیچوقت نفهمیدم معنی خونه چیه ؟خانواده چیه ؟
من همیشه حس اضافی بودن رو از این خونه و خانواده گرفتم
حس سربار بودن
حس قاتل بودن
انگار بختکی بوده ام که بر روی خوشی پدرم
پدر!!!
هه .. اینم یه واژه ی عجیب دیگر!!!

خودمو به داخل میرسونم که برم تو اتاق خودم
تا چشم زنعمو اناهیتا بهم نیفته
از سر و صدای زیاد و تشویش کارکنان معلومه که دارن سخت برای امشب اماده میشن و حتما این مهمونی خیلی برای پدرجون مهمه که اینهمه تشریفات به پا کرده
هنوز پله اول رو بالا نرفتم که صدای زنعمو رو می شنوم
+وایسا ببینم ستاره
برمیگردم و چند قدم به سمتش برمقدارم هوف انگار خلاصی ندارم کاش حداقل مهراد بود تا منو از دست مادرش نجات بده
سرمو بالا میارم و رو بهش سلام میکنم
از صورتش معلومه که حسابی کلافه شده
_کارم داشتین زنعمو
+امروز یکم دیر نکردی ؟ خیرسرم امشب مهمونی داریم پدرجون گفته این مهمونی خیلی براش مهمه اونوقت تو به جای اینکه مدرسه نری دیر هم میای نگفتم یه امروز رو بیخیال رفتن شو
میخوام حرفی بزنم ک میگه: حرف نزدی ها زود باش برو دوش بگیر  لباسی  که گذاشتم رو تختت اون رو می پوشی
نیلای و دخترا هم تو راهن زود برو تا تو آماده بشی منم برم به کارا رسیدگی کنم بخدا از صبح جون تو تنم نمونده

_باشه زنعمو یی میگم و میخوام برم بالا ک دوباره میگه : هاا راستی شبنم از مهراد خبر داری  کجاست؟
_نه همون دیشب تو خونه دیدمش دیگه کلا ندیدم
+ ای خدا من از دست این پسر چیکار کنم برو یه زنگ بهش بزن ببین کجاست بگو زود بیاد کارش دارم
همینجوری  با خودش غر میزنه رو به من میگه : د برو دیگه تو چرا وایستادی من نمیدونم حرص تو رو بخورم یا اون پسر بی فکر و خیالم رو
پشت میکنم بهش و از پله ها بالا میرم و در همون حال میگم : شاید کاراش طول کشیده
صداشو میشنوم که میگه: امیدوارم مثل دفعه پیش نشه و بیاد وگرنه کی میخواد اخم و غرای پدرجون رو تحمل کنه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x