رمان بیتفاوت

رمان بیتفاوت پارت 2

4
(1)

#پارت۲
♤#بیتفاوت♤

❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
به اتاقم که میرسم  کوله ام رو روی تخت میندازم و کلافه خودمم رو تخت می نشینم و صورتم را با دستام میپوشانم نمیفهمم چرا راحتم نمی ذارند اصلا من نمیخوام برم میان این آدما چرا نمیخوان درکم کنن؟؟!
چرا کسی نمیفهمه من میخوام تنها باشم به دور از همه آدما ؟؟!
بیشتر اوقات میخوام برم جایی که کسی نباشه من باشم و من و من ..
دیگه فکر و خیالی نباشه ..
دیگه حسرت نباشه ..
دیگه هی به خودم نگاه نکنم بگم من قاتلم؟؟!):
هوف…
از رو تخت بلند شده گوشیم رو از جیب کوله در میارم تا زنگ ببینم مهراد کجاست؟
اگه او هم نباشه فضای مهمانی خفقان آور میشود برایم
شماره اش رو که میگیرم بعد چند بوق برمیدارد و صداش رو از پشت تلفن می شنوم :”جانم وروجک”
“_سلام خوبی؟ کجایی مهراد امشب میایی دیگه ؟ ”
مهراد:”عالی ام یه جایی کار مهم دارم
اره میام
بگو به مامان هم نگران نباشه دیر میام ولی حتما میام باشه؟”
با ناراحتی میگم :”خب چی‌ میشه زود بیای ؟ من تو این شلوغی تنهایی چیکار کنم؟ ”
با خنده ی مسخره و با حالت شوخی میگه: “هیچ دیگه به پروژه بزرگ شوهریابی برس خانم موشه ”
_مهراددد
از پشت گوشی صدای نازک دختری را می‌شنوم می خنده و میگه: “جانم خوشگله باشه چشم میام کاری نداری فعلا”
انگار که میخواهد زودتر من را دست به سر کند با دلخوری و یک دنیا ناراحتی و با اخم میگویم :” خیلی بیشعوری نیا اصلا خداحافظ ” و گوشی رو روش قطع میکنم
کجا بوده که اینطوری میگفت عالی ام ؟ اصلا آن دختر کی بود؟
یعنی اونقدر براش ارزش ندارم که نفهمید که نباید تو این مهمونی تنهام بذاره اونکه همیشه بخاطر من زود میومد به جز دفعه پیش که  نمیدونم چرا از دست پدرجون عصبانی بود و به مهمونی که پدرجون گفته بود حتما باید باشه  نرفت و من هم که کوئیز داشتم نتونستم برم

با دلخوری بیخیال مهراد شده و راه میفتم به سمت حموم نمیخواهم زنعمو به جونم غر بزنه که چرا آماده نشدی و فُلان و بُهمان…….
❄️❄️❄️❄️❄️

از حموم که بیرون میام  یهو چشمم به آینه بزرگ اتاق میفته
جلو میرم خودم‌ را خوب نگاه میکنم
زیباست!! چهره ام؛
نچچ
اما دلنشین نیست
چهره ای که باعث عذاب دیگران میشه 🙁
چهره ای که ازش متنفرم کجاش دلنشینه ؛(
نگاهم بالا کشیده میشه و به رنگ چشمام نگاه میکنم
خوب نگاه میکنم
آبی دریایی
رنگ چشای مادرم
راستی آخرین بار کی بدون لنز  خودم را در آینه نگاه کردم
“شده چهره ات آینه دق خودت باشه
باور کن دردش اونقدر عمیق هست که حتی نخواهی که درک کنی چیست ”

انقدر نگاه میکنم که نمیفهمم کی چشمام پر میشه سریع از آینه دور میشم و خودم رو به عسلی کنار تختخواب می رسانم لنزهای سیاه رنگ  را برداشته و با دستای لرزان می گذارمشان
متنفرم متنفرم از این چشما از این چهره
به پشت روی تخت دراز می کشم و چشمام رو به سقف میدوزم ‘ ایا من بدبخت ترین آدم این جهانم خدایا؟ ‘
تو بگو بگو دیگه جا کم داشتی مرا در این دنیا و میان این آدمها و با این همه غم کاشتی ؟
با صدای در اتاق نیم خیز میشوم و با صدای خشدار میگویم :کیه ؟
در اتاق باز میشه و ریحانه دختر یکی از کارکنان که حتی اسمش هم یادم نیست را میبینم که میگه :ببخشید خانم‌ نیلای خانم تشریف آوردن  بگم بیان بالا ؟
_بگو بیاد
وقتی در بسته میشود نفس عمیقی می کشم و چشمام رو می بندم بعد یه دقیقه یکم خودم را جمع کرده و می نشینم که دوباره صدای اتاق میاد و در پی آن صدای نیلای،
آرایشگر  محبوب زنعمو که همراه دوتا از شاگردانش داخل میشوند
+سلام‌ ستاره جون چطوری عزیزم
به احترامش بلند میشم _ سلام مرسی شما خوبین؟
+به خوبیت عزیزم
خب اگه مایلی لباست رو بپوش تا کارمون رو شروع کنیم
سری تکون داده و به سمت اتاقک لباسهام راه میفتم
…‌…
پس از حدود چهار پنج ساعت نیلای و همکاراش با کلی کلنجار رفتن با من جمع میکنند و میروند
دوباره خودم را در آینه نگاه میکنم حس میکنم خودم را پشت دیواری آرایش گم کردم
این من نیستم این صورت آرایش شده و این لباسهای مارک شاید از دور نشون دهنده ی یک دختر پولدار بی درد باشد
اما من یه دختر پولدار پر درد و اندوهم
دختری که حتی خدا هم دوسش نداره
از آینه دل کنده و از اتاق خارج میشوم و یه راست پایین می روم از پنجره ی سالن به بیرون نگاه میکنم آسمان را که نگاه میکنم می بینم که آسمان دارد کم کم پرده ی تیره اش را می اندازد پایین
سر و صدا ها کم کم بلند میشود  انگار سر و کله ی مهمونای پدرجون دارد پیدا میشود
وارد باغ که میشوم از دور زنعمو را می بینم که داره سراغم می آید به سمتش قدم بر میدارم
به من که می رسد با نگاهی رضایتمند به من میگوید: چه خوشگل شدی عزیزم
نگاهی به صورت غرق آرایشش می اندازم  و بی حوصله میگویم :ممنون زنعمو ،
حالا نمی شد من نیام ؟
_نه خیر نمی شد ،
دستمو رو میگیرد و  رسما من را دنبال خودش می کشاند
+ بیا میخوام تو رو با یکی از دوستام آشنا کنم
چشمام را در حدقه میچرخانم و میگویم: باشه

دنبالش راه میفتم
کنار چند تا زن می ایستد و رو به آنها میگوید: بفرمائید دخترا اینم دختر خوشگل ما ستاره خانم

نگاهی به جمعشان می اندازم چهره های غرق آرایش و دماغ های عملی ، گونه های کاشته شده دوتا از آنها را قبلا هم دیدم دوست های زنعمو هستند گویا
دوتای دیگه هم انگار جدیدند یا هم من تا حالا ندیده ام
با انزجار بهشان نگاه میکنم که با سلقمه زنعمو به خودم می آیم
گیج بهش زل میزنم که با صدای آروم میگه :سلام  کن
دوباره نگاهی به جمع می اندازم و با لبخند مصنوعی و صدایی آروم میگویم  :سلام
یکی از زن ها نگاه خریدارانه ای بهم می اندازد و بلند شده و بغلم می کند
بعد از چند دقیقه منو از بغلش درمیاره و درحالی که دست هاش را روی بازوهام نگه داشته  میگوید :پس تو دختر سهایی
خدای من چقدر شبیهشه
نگاهی به اون یکی خانم ناشناس می اندازه و میگوید: مگه نه لیندا
همون که اسمش لیندا هست با دست هایش اشک چشمهایش را میگیرد وبا صدای تو دماغی و پر از نازش میگوید: اره انگار اون خدا بیامرز رفته دخترش را جای خودش گذاشته است…….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x