رمان بی‌نهایت

رمان بی‌نهایت پارت ۱

4.6
(184)

به نام خالق عشق
اسم رمان : بی نهایت
ژانر : عاشقانه
نام نویسنده : رز سرخ
مقدمه :
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
خلاصه :
ترلان در تولد دوستش شرکت میکنه ولی بر خلاف انتظارش اون فقط اون یک جشن تولده ساده نیست که یک پسره چشم چرون و پر آوازه ای کل اون تولد و به دستش گرفته و با دیدن ترلان یک رویداد جدید رو برای این پسر هوس باز رقم میزنه

پارت اول
آلارم گوشی به صدا در اومد، طوری صداش اذیتم میکرد ک نمیتونستم بی توجه باز بگیرم بخوابم.
از زیر ملافه بلند شدم وگوشیو برداشتم و قطع کردم!
نشستم رو تخت و تو فکر فرو رفتم یهو یادم اومد امروز تولد بهترین دوستمه !
از روی تخت پریدم و سمت کمدم رفتم.
با کلافگی ب لباسای توی کمد نگاه میکردم چون یکی از دغدغه های بزرگم اینه که لباس چی بپوشم.
مدتی گذشت یه لباس انتخاب کردم و گذاشتم روی تخت ساعتم و نگاه کردم ساعت ۷:۳۰ صبح بود وقت زیاد دارم سمیرا گفت ساعت ۱:۰۰ اونجا باشیم.
دوش گرفتم و لباس راحتی پوشیدم از اتاقم زدم بیرون
بازم مامان و بابام خونه نبودن این عادت همیشگی اوناس زندگیشون شده کار و شغلشون.
بیخیال بابا من تا کی میتونم غر بزنم وقتی اونا گوش شنوا ندارن و صدای منو نمیشنون.
فاقد اهمیت!
میرم صبحونه واسه خودم حاضر کنم بعلاوه وقتی ک دارم میتونم یه صبحونه گرم و لذیذ بپزم

همینطور که خودم تو آیینه نگاه میکردم نگاه باران خانوم هم شکار کردم که لبای اناریش کش اومد گفت: خیلی خوشگل شدی ترلان جون
_ مرسی عزیزم
به سمت کمد رفتم ، لب زدم باران جان پول و گذاشتم تو پاکت روی کنسول تو پذیراییه
_ مرسی خانومم
_ خواهش میکنم
وقتی باران از اتاق بیرون رفت نگاهم ب ساعت کشیده شد آروم با خودم زمزمه کردم :
کم کم منم باید راه بیفتم.
کت و انداختم رو دوشم از خونه رفتم بیرون.
وارد آسانسور شدم و با رسیدنم ب پارکینگ برای احمد آقا دست بلند کردم و سوار ماشین شدم .

از ماشین پیاده شدم محل تولد خیلی بزرگ بود اصلا توقعه نداشتم سمیرا تو این عمارت ب این بزرگی واسه ۱۲ نفر جشن بگیره.
دستم کوبیدم ب سرم و آروم زمزمه کردم هنوز نرسیده داری چرت و پرت میگی ترلان
بدو بدو سمت در میرفتم که هرچی نزدیکتر میشدم صدای آهنگ زیادتر میشد
از پله ها بالا رفتم در و هل دادم از چهارچوب در مثل یه قاب عکس داخل و با تعجب نگاه میکردم!
این جشن مختلط بوده!
پسر و دخترای زیادی دیده میشد اما من دنبال سمیرا و بغیه دوستام میگشتم سرم و چرخوندم سمیرارو تو بغل ادرین یعنی دوست پسرش دیدم
زیاد حرصی میشدم نمیدونم بخاطر این بود ک اون رفیقم و ازم گرفته یا بخاطر اینکه من دوست پسر ندارم اینجوری میشم
ب سمت سمیرا گام برداشتم
_ سمیراااا؟
صدای اهنگ خیلی زیاد بود مجبور شدم صحنه عاشقانه اون لحظه رو با زدن روی شونه سمیرا خراب کنم
_ میشه یه لحظه دنبالم بیای
_ باشه
_ چراا بهم نگفتی جشن مختلطه؟؟؟؟
_ ترلان اول آروم شو امروز روز منه ناراحتم نکن تازه با این عصبانیت چجوری میخای امروز و بگذرونی ، چیشده حالا؟
_ چیشدههه حالا؟
_ آره مگه چیشده؟
_ سرو وضعم و ببین لباسم انقد جذب و بازه
_ ولش کن جون عمت اینجا انقد شلوغه کسی ب تو نگاه نمیکنه
_ بیشورووو ببینا
_ ترلان جون من تا شب ب هیچی فک نکن خب ؟
_ باشه بابا
_ ترلان میرم ب بغیه مهموناا برسم
_ باشه
بنظر من عالی شده بود قبل اینکه پیش تبسم برم از روی سینی که دست مستخدمی ک ایستاده بود جام شراب و برداشتم
تبسم رفیق دوران کودکیمه دقیقا مثل سمیرا ما یه اکیپ سه نفره بودیم که تموم بچهارو تو مدرسه گاییدیم
_هلووو بیبی
_ هیوایییی ترلانمون و ببینااا چق ناناص شدی ت دختر
_ توام از من کم نمیاری عشق من
_ واخ نگوو اینجوری
_ چخبر چه میکنی تبسم خانوم؟ شاهزاده سوار بر اسب سفید کو؟
_ به دیارشون کسالت داره نتونست بیاد
_ اها پس جوری ک میبینم فقط منو تو اینجا تنهاییم
_ جرر آره
_البته من کلا تنهام ولی تو نه
_ متأسفانه
_ بیخیال تبسم میتونم بگم که تا شب میتونیم بات خوش بگذرونیم
_ اوممممم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 184

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

بورا ‌

فخر میفروشه اونی که شعور باهاش کلی فاصله داره .
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sana
sana
1 سال قبل

رمانت پارت اولش که خوب بود
ولی یه سوال
اون پسره کیم تهیونگ نیست؟

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x