رمان تناسخ محنت

رمان تناسخ محنت پارت ۲۲

5
(14)

– تا شب از این‌جا بیرون نمیای و فکرهات رو می‌کنی. امیدوارم خوب فکر کنی و جوابی رو بهم بدی که می‌خوام.

در را محکم بست و من را با دنیایی از غرور خورد شده و حال خ*را*ب تنها گذاشت. کاش مثل قبلاً بود که وقتی از چیزی ناراحت میشدم سریع یک نخ سیگار بیرون می‌کشیدم اما امان از روزی که دیگر سیگار پناهت نباشد! امان از دختری که از گریه پناه می‌برد به سیگار و امان از پسری که سیگار آرامش نمی‌کند و پناه می‌برد به گریه. وحشت‌زده زمزمه کردم:

– باید با مهسا ازدواج کنم تا شهرزاد در امان بمونه؟! چرا… .

به در خیره شدم و جلو رفتم. با صدای بلندی گفتم:

– بابا! این کار رو با من نکن…من بدون شهرزاد می‌میرم‌ها!

چیزی نگفت. مشتم را بالا آوردم و بی‌جان فریاد زدم:

– آخه تو از کجا حاج حسین رو می‌شناسی؟! دو روز باهاش بیرون رفتی بدونی چه آدمیه که می‌خوای دخترش رو بگیرم؟!

نفس‌نفس زدم و چشمانم را بستم. کمی بعد، بلندتر فریاد زدم:

– من می‌دونم درد تو پوله! کلون‌کلون هرروز میاد توی حسابت ولی سیر نمیشی! اون حاج حسین بی‌شرف چه‌قدر مال و ثروت داره که پسرت رو داری بهش می‌فروشی؟!

پوزخندی زدم و بلندتر گفتم:

– به والله قسم که خدا یه روز می‌زنه تو کمر جفتتون! این حرفم رو یادت باشه! این هم یادت باشه که تک‌پسرت رو با دست‌های خودت کشتی و فروختیش به پول! یادت باشه جمشید خان!

نفس‌نفس زدم و زمزمه کردم:

– ع*و*ضی!

آخرین فریادم را زدم و مشتم را به در کوبیدم:

– من اگه یه روز هم با دختر اون پیرمرد خرفت ازدواج کنم، فقط به‌خاطر اینه که می‌خوام شهرزاد حالش خوب باشه ولی ببین…خدا یه روز جواب کارهاتون رو میده! یه روز همین‌طور که من و شهرزاد رو کشتین، به خاک سیاه می‌نشونتتون و می‌کشتتون! از این به بعد پسرت میشه یه مرده‌ی متحرک. بچرخ تا بچرخیم جمشید خان!»

مشتم را به دیوار کوبیدم و داد زدم:

– لعنت به همه‌تون!

به موهایم چنگ زدم و چشمانم را بستم. دستانم را میان موهایم مشت کردم و عصبی نفس کشیدم. چه‌طور آنقدر ضعیف و بی‌دفاع بودم؟! چه‌طور جلوی پدرم اشک ریختم؟ چه‌طور راضی به ازدواج شدم؟

داد زدم:

– چرا اینقدر بزدل بودم؟!

با خشم آب را بستم و حوله را به تن کردم. هرروز همین بود! برای آرامش به حمام پناه می‌بردم و بعد با خشم حوله را تن می‌کردم و بیرون می‌آمدم. در حمام را که بستم، با صح*نه‌ای که دیدم، دود از سرم بلند شد. مهسا روی تخت دراز کشیده بود و با لبخند تهوع‌آوری به من نگاه می‌کرد. دستانم را مشت کردم و گفتم:

– برو بیرون!

لبخندش پررنگ‌تر شد و گفت:

– اگه نخوام چی؟

از روی تخت بلند شد و سلانه‌سلانه به سمتم آمد. با مظلومیت به چشمان سیاهم چشم دوخت و دستش را به سمت کمربند پارچه‌ای حوله‌ام برد. خواست گره را باز کند که محکم مچ دستش را گرفتم و با خشم گفتم:

– گورت رو از اتاق من گم کن!

چانه‌اش لرزید و گفت:

– نمی‌خوام عدنان! نمی‌خوام…چه‌قدر می‌خوای به اون دختره فکر کنی؟ اون مال پنج سال پیشه! الآن مهسا اینجاست. می‌بینی؟ الآن تو مال مهسایی نه شهرزاد!

پوزخندی زدم و گفتم:

– پس نمی‌خوای گورت رو گم کنی؛ نه؟

دستش را محکم کشیدم و کشان‌کشان به سمت در بردم. جیغ‌جیغش شروع شد و روی اعصاب خ*را*ب من سوهان کشید:

– چی‌کار می‌کنی عدنان؟ اِ! ول‌کن دست من رو!

در را باز کردم و با نفرت رو از اتاق بیرون کردم. در را محکم بستم و قفل کردم. ضربه‌های دستانش به در، اعصابم را بدتر خورد کرد:

– چرا اینقدر بی انصافی عدنان؟ اینکه اون دختره مرده چه ربطی به من داره؟! من زنتم!

با نفرت به سمت گوشی‌ام رفتم و از بین پیامک‌ها، پیامک او را دیدم: «داریم برمی‌گردیم ایران. همه‌چیز اوکی هست.»

تایپ کردم و نوشتم: «سپهر چی؟»

همان لحظه جواب داد: «ترتیبش رو دادیم.»

لبخندی کنج ل*بم نشاندم و پیامک آخر را فرستادم: «وقتی خواستین بیاین شیراز خبرم کن.»
***

«شهرزاد»

پلک‌هایم را آرام گشودم و گنگ به اطراف نگاه کردم. از خستگی خمیازه‌ای کشیدم و چشم در اتوبوسی که با طلوع تازه‌ی خورشید، داخلش کم‌نور بود، گرداندم. اتوبوس در سکوت سپری میشد و مسافرها خواب بودند. چند بار پلک زدم و به کامیار خیره شدم؛ صورت معصومش را به شیشه‌ی اتوبوس تکیه داده بود و در عالم خواب سیر می‌کرد. لبخندی زدم و آرام انگشتانم را درون موهای ل*خت و قهوه‌ای روشنش فرو کردم. به آرامی چشم‌هایش را باز کرد و لبخندی روی لبانش نشاند. صدایش به‌خاطر خواب شیرینی که داشت، خش‌دار شده بود:

– خوبی تو؟

با لبخند سری تکان دادم و گفتم:

– بوی آشنایی رو حس می‌کنم. باورم نمیشه بعد از پنج سال دارم برمی‌گردم شیراز.

پرده‌ی سفید سمت راستش را کنار کشید و از پنجره به خیابان‌هایی که در ساعت پنج صبح تک و توکی ماشین در آنها پرسه میزد، خیره شد:

– باورم نمیشه بالآخره بعد از پنج سال می‌تونم باهات تو این شهر قدم بزنم. بدون تو این شهر بوی دل‌تنگی می‌داد.

لبخندی شیرین زدم و سرم را به شانه‌اش تکیه دادم. زمزمه کردم:

– رسیدیم؛ نه؟

دستش را روی موهایم کشید و زمزمه کرد:

– رسیدیم…بعد از پنج سال دل‌تنگی بالآخره رسیدیم.

اتوبوس ایستاد و سرم را از روی شانه‌اش برداشتم. خمیازه‌ای کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. در حالی که از روی صندلی‌ گرم و نرم قرمز رنگ اتوبوس بلند میشدم، خسته خطاب به کامیار گفتم:

– خب؟ حالا قراره کجا بریم؟ خونه‌ی ما؟

با لبخند به چشمان نگرانش خیره شدم. ناگهان به خود آمدم و سرم را پایین انداختم. کجا می‌خواستم برگردم؟! خانه‌ای که پدرم ترکش کرده بود؟ یا خانه‌ای که جز عذاب چیزی برای مادرم نداشت و خانه‌ای که شیما را گم و گور کرده بود؟

با صدای آرام و ناراحتش زمزمه کرد:

– یه واحد کوچیک دارم؛ بهتره تا آب‌ها از آسیاب می‌افته اونجا بمونیم.

سریع سرم را برگرداندم و نفس غمگینی کشیدم. تا وقتی حافظه‌ام را از دست داده بودم، نگران خانواده‌ی نداشته‌ام نبودم اما وقتی پس از این‌همه دل‌تنگی و اصرار برای به یادآوردن، بفهمم خانواده‌ای ندارم، قلبم را به درد می‌آورد. نفس عمیقی کشیدم و از در اتوبوس وی‌آ‌ی‌پی خارج شدم. نباید فکرم را درگیر خانواده می‌کردم؛ باید قوی می‌بودم و به کسی فکر می‌کردم که این بلا را به سرم آورده؛ یعنی قصدش چه بوده؟ سرم را پایین انداخته، کنار سه بادیگارد کت و شلوار پوشیده با جثه‌های بزرگ ایستادم. قرار نبود به‌خاطر پدر بی‌مسئولیتم یا خواهری که یک روز بالآخره پیداش می‌کردم، غصه می‌خوردم. من همان شهرزادی هستم که عشقش ولش کرد، دوام آورد؛ دوستش به او خیانت کرد، دوام آورد؛ مادرش را از دست داد، دوام آورد؛ خافظه‌اش پر کشید، نامزدش را از دست داد و بی‌ خداحافظی مامان نریمان و بابا آگاهش را ول کرد و دوام آورد!

بقیه‌اش را نیز دوام می‌آوردم. کسی که آب از سرش گذشته و چیزی برای از دست دادن ندارد، غصه‌ی چه را بخورد؟ وقتی می‌داند بعد از این درد، درد دیگری به دنبالش می‌آید و گریبان‌گیرش می‌شود.

حال که فکر می‌کنم، حتی مادرم نیز به دنبالم نگشت و از عشقی که به پدرم داشت، دق کرد. نمی‌دانم! شاید هم من بی‌انصافم اما می‌دانم تنها کسی که در اوج غرق شدنم نجاتم داد، کامیار بود؛ پس اگر می‌خواستم برای کسی غصه بخورم، فقط و فقط برای کامیار بود.

– بله بله! ما پنج نفر هستیم و یه چمدون کوچیک داریم. تا دو دقیقه‌ی دیگه میایم دم در ترمینال؛ رسیدیم بهتون زنگ می‌زنم جناب.

با صدای کامیار که داشت آدرس را به راننده‌ی اسنپ می‌داد، از فکر و خیال بیرون آمدم. سرم را چرخاندم و لبخندی زدم. اینجا شیراز بود! محوطه‌ی بیرونی ترمینال شیراز که هر گوشه‌اش باغچه و گل و درخت بود. شیراز همان‌گونه بود! به هرجایش که قدم می‌گذاشتی از درخت و گل و گیاه کم نداشت؛ و من از اینکه دوباره پا به شهرم می‌گذاشتم، در پو*ست خود نمی‌گنجیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

فاطمه شکرانیان

ویدا هسم نویسنده رمان
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هستی
هستی
1 سال قبل

وای عالیه یه پارت دیگه😘💛

هستی
هستی
1 سال قبل

فاطمه جون میشه پارت بدی 🥺

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x