رمان توت فرنگی من پارت 12
Part_12
توت فرنگی من
هوا روشن شده بود معلوم نبود ساعت چند است، یه گوشه کنار جوب کوچه نشست و شروع کرد به عق زدن هرچه خورده بود را بالا اورد
با نور تند ماشین روبه روی خود ارام چشمانش را روی هم گذاشت با صدای جیغ ان ماشین بنز که کنار گوشش بود چشمانش را باز کرد بخاطر ان حاله ی اب که روی چشمانش رو پوشانده بود تصویر ان مردی که بهش نزدیک میشود رو تار میدید
{ فلش بگ }
[ 1 ساعت پیش ]
( ارتا )
خيلی عجیب بود چرا باید بابا صدام کنه مگه چیکار کردم منکه کاری نکردم به هرحال مهم نیس فقط دارم ذهن خودمو درگیر میکنم از ماشین پیاده میشم و زنگ در خونه رو میزنم و با صدای تیک خفیفی باز میشه حس در اوردن کفشامو ندارم پس همونطور با کفش میرم داخل اولین نفر چشمن به ارکان میوفته که روی مبل نشسته و مثل پادشاه ها داره قهوه میخوره الدنگ الاف میخواستم بی تفاوت از کنارش بگذرم ولی صدای حال بهم زنش رید تو حالم
ارکان_به به ما بالاخره داداش کوچیکمونو دیدیم اخی کوچولو پولات ته کشید دوست دختران ولت کرد اومدی گدایی
صدای خنده چندش اورش حالم بد کرد که ناخواسته مور مورم شد
ارتا±انقدر بی ارزشی که بخاطرت از حنجرم استفاده نمیکنم
و گذاشتم رفتم پسره ی……
مطمئنم که بابا الان تو اتاق کاره دومشه پس به سمت اتاق حرکت کردن وقتی رسیدم چند تقه به در زدن
بابا_بفرماید
ارتا±سلام بابا خسته نباشی
صورتش با دیدن باز شد و لحن شادی گفت
بابا_خیلی خوش آمدی پسرم منتظرت بود
ارام از جاش بلند شد و به سمتم امد
بابا_راحت باش بشین چی میخوری بگم بیارت
ارتا±هیچی بابا من باید زود برم
بابا_این چه حرفه یه امشبو بمون اینجا
ارتا±من تازه از مهمونی برگشتم خستمه خونه خودم راحت ترم، مامان خوابه
بابا_اره ساعت 4 صبح من کارت داشتم گفتم بیای خیلی تو ی فکر بودم گفتم شاید کمکم کنی
ارتا±هوم…..چی شده
بابا_راستش……….
حدود نیم ساعتی بود بابا در باره ی کار حرف زدیم ساعت حدود 5 صبح بود سوار ماشین شدم و حرکت کردم