نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان در پرتویِ چشمانت

رمان در پرتویِ چشمانت پارت ۱۶

4.7
(16)

صبح فردایش تا چشم باز کرد قیافه آرمان را دید

سریع بلند شد که سرش با سر آرمان اصابت کرد و صدای بدی مثل شکستن داد

آرمان _ کلت از سنگه؟

_ وای مغزم ببین چیکارش کردی اگه کنکورم خراب شه تقصیر توعه

آرمان دستی به معنای برو بابا تکان داد و بلند شد تا از اتاق خارج شود

آرمان _ توام فقط منتظر اینی عقب موندگیتو بندازی گردن یه بدبختی

بعد از رفتن آرمان بلند شد و لباس های راحتی اش را از تنش درآورد و مانتو شلوارش را پوشید

لحاف و تشک را جمع کرد و همانجا روی هم گذاشت

از اتاق خارج شد
به همه سلام کرد
به غیر از مادرش و خاله سمانه
خاله فاطمه و دایی کسرا هم بودند

خاله سمانه که با علی درگیر بود سعی داشت با عنوان کردن پسرم و عزیزم چیزی را به علی بفهماند
اما کو گوش شنوا!

خاله فاطمه خاله بزرگ بود و بچه هایش را عروس و داماد کرده بود
آرزو و احسان که آرزو دوتا بچه داشت و احسان یک دختر می‌گذشت
دایی کسرا همسن آرمان بود و قیافه هایشان عین هم اما برخلاف آرمان خیلی بچه ساکتی بود

دلش خیلی میسوخت چون هم پدربزرگ و هم مادربزرگش پانزده سال پیش فوت کرده بودند و کسرا تک و تنها با خاله فاطمه اش زندگی می کرد
خاله فاطمه هم که سختگیر بود و کامل حق خواهری اش را به جا می آورد

سفره را پهن کردند و دیس های کباب و برنج را دست به دست می کردند تا سفره

از میان همه چشمش دنبال یک نفر می‌گشت
ارمیا !
نبود بین‌شان

موقع کنار مادرش نشست و آرام پچ زد

_ ارمیا کو؟

مامان _ ولش کن غذاتو بخور

_ میدونه اینجایین؟

مامان _ رفته خونه دوستش

_ آها

علی _ آتی ؟

با این فکر که عاطفه را صدا می‌زند توجهی نکرد

علی _ آتی باتوام الوووو؟

_ من؟

علی _ آره تو !

_ چی میخوای؟

علی _ بده نوشابه رو

_ بگیر بخور معدت سوراخ شه

همانطور که حرف می‌زدند یهو ب حرف خاله اش همهمه ها کم شد

خاله فاطمه _ علی جان خاله نمیخوای دوماد شی ؟

علی _ چرا میخوام مامانم نمیزاره

خاله _ علی !

علی _ ببینینش هر موقع گفتم یه علی گفتم من خفه شدم

عاطفه انگار این بحث فاقد اهمیت بود دنبال لیوان تمیز می گشت برای نوشابه

خاله فاطمه _ خب باید دنبال یه دختری باشه خانوم باشه خوشگل باشه نجیب و سر به زیر باشه مهمتر اینکه خودی باشه

با گفتن کلمه خودی از زبان خاله فاطمه اش کمی فکر کرد
از اقوام کسی نبود همسن و سال علی اگر هم بود بالای پنج سال اختلاف سنی بود

علی قاشق را میان راه نگهداشت و زل زد به خاله فاطمه

علی _ خاله چه آشی پختی ؟

خاله فاطمه _ آش خوبیه میشناسیش

علی انگار میلش به غذا ته کشید و قاشق را عمودی داخل بشقاب نگهداشت

مشتاق به بحث میان علی و خاله فاطمه اش خیره بود
آن دختر که خاله فاطمه از او حرف میزد که بود ؟

همه فقط گوش شده بودند و خیره به خاله فاطمه اش که چه میخواهد بگوید

علی _ چند بار دیدمش؟

خاله فاطمه _ اوووو خیلی

علی ابروهایش از جواب خاله بالا پرید

_ بهار دخترعمو حسنت؟

علی حالت چندشی به خودش گرفت

علی _ نهههه توبه استغفرا…اون هیولا رو من عمرا بگیرم

همگی خندیدند و عاطفه بعد از سرکشیدن لیوان نوشابه متفکر به خاله خیره شد

عاطفه _ فهمیدم!..ساناز دختر دایی بابام!

خاله فاطمه _ جلو چشتونه؟

نگاهش چرخید بین کسانی که نشستند
یک آن نگاهش در نگاه علی قفل شد
علی شوکه با انگشت اشاره سمتش اشاره کرد و به خاله نگاهی کرد

علی _ این؟

خاله فاطمه _ بهتر از آتوسا میشناسی ؟

انگار روی آتش گذاشتندش
با علی ؟
ازدواج؟

علی با صورت گر گرفته از جا پرید و رفت بیرون
خدارا شکر کرد که حاج حسین و پدرش داخل حیاط بودند چیزی ازین بحث نفهمیدند

خاله فاطمه _ عه وا چرا همچین کرد ؟

خاله _ خب فاطمه جان اشتباه کردی عزیز دلم

خاله فاطمه چشمی نازک کرد و دستمالی برداشت تا انگشتان چرب شده اش را تمیز کند

خاله _ من هی گفتم به تو که نه علی قبول میکنه نه آتوسا اینا همو گاهی وقتا آبجی داداش صدا میزنن

مامان _ عاطفه خاله پاشو ببین این بچه کجا رفت ؟

با بلند شدن عاطفه دیگر نشستن برایش سخت بود
چند بشقاب خالی روهم گذاشت و وارد آشپزخانه شد
کم کم ظرف هارا جمع کردند و آوردند
تمام ظرف هارا شست و اصرار خاله اش برای اینکه کنار برود بی فایده بود

وقت اذان مغرب شد و همگی رفتند وضو گرفتند نمازشان را خواندند
خاله فاطمه که بعد از ناهار خیلی کم حرف زد
در حد بله یا نه !

در آشپزخانه با عاطفه نشسته بودند و میوه پوست می‌کردند

چیزی نمی دید اما صدا ها را می شنید

خاله فاطمه انگار عزم رفتن کرده بود و کسرا را صدا می زد

کسرا که آن طرف آشپزخانه نشسته بود و با آرمان حرف می‌زدند و خبیثانه می خندیدند

کسرا _ آبجی شما برو من نمیام

خاله فاطمه مسیر پذیرایی تا آشپزخانه را طی الارض کرد

خاله فاطمه _ تو غلط کردی فردا مدرسه داری پاشو ببینم

کسرا _ آبجی گیر نده فردا تعطیله با آرمان کار دارم

خاله فاطمه _ تعطیله که تعطیله درست که تعطیل نیست پاشو ببینم کارتم بزار بعدا

کسرا انگار خسته شده باشد دادی کشید که همه خشک شدند

این داد متعلق به کسرا بود ؟
کسرایی که معروف بود به مسکوت!

خاله فاطمه _ بدرک دیگه حق نداری بیای خونه

کسرا _ بهتر

خاله فاطمه رفت و در را محکم بست
خاله و مادرش رفتند بیرون تا از حرص یک وقت خود را از پله ها به پایین پرت نکند

_ کسرا ! رو نکرده بودی

کسرا _ همش گیر میده یه روز بیا پیشمون ینی خون آدمو تو شیشه میکنه

عاطفه _ پیر شده طبیعیه اقتضای سنشه

کسرا _ انقدر بداخلاقه آرزو و احسان هر یه ماه یه بار میان خونش اونا دیگه بچه هاشن مثلا

با آرمان مشغول حرف زدن شدند

در خانه باز شد
مادرش چادر سر کرده وارد آشپزخانه شد و لباس هایشان را داد

مامان _ پاشین بریم دیر وقته عاطفه جان خاله خداحافظ اذیت شدی امروز

در حالی که مادرش و عاطفه هم را بغل کرده بودند و خداحافظی می کردند پافرش را پوشید و با عاطفه خداحافظی کرد

عاطفه _ لباست ؟

_ پیاده میریم نمیتونم ببرم به ارمیا میگم بیاد ببره دستت درد نکنه دخترخاله هنرمندم

گونه عاطفه را بوسید و از پله ها پایین رفت

چشمش به علی افتاد که دم در ایستاده بود با حاج حسین

از حاج حسین خداحافظی کرد و از علی فقط زمزمه وار چیزی گفت که مثلا خداحافظی بود

علی سرش را زیر انداخته بود و با پایش خط فرضی روی زمین می کشید

علی _ خوش اومدین

پایش را که از خانه بیرون گذاشت تازه حرف های زینب یادش آمد
مادرش و پدرش و کسرا و آرمان داشتند می‌رفتند
برگشت سمت خانه خاله
در داشت بسته میشد

_ علیی!

علی در را باز کرد و سوالی نگاهش کرد

_ یادم رفت بگم آخر هفته قراره بریم کوه خیلیا هستن تو و عاطفه ام بیاین ساعتشو زنگ میزنم میگم

علی _ باشه

_ خداحافظ

علی _ خداحافظ

دوان دوان خودش را به خانواده اش رساند و با آنها همراه شد

در طول راه سکوت کرده بود اما بقیه بیشتر از همیشه باهم حرف میزدند
این سکوتش خیلی ضایع بود

وارد کوچه شان شد و با دیدن موتور مشکی جلوی در خانه مکث کرد

برای چه آمده بود ؟

با نزدیک شدنشان رهام از روی موتور پیاده شد
سلام کردند
پدرش در را خانه را باز کرد

خودش و کسرا و آرمان رفتند
پدر و مادرش هم دم در ایستادند

اصلا کنجکاو نبود تا بفهمد برای چه آمد گرچه با دیدن کارتون روی موتور حسی قلقکش میداد تا دم در بماند و بفهمد داخل کارتون چیست

افکارش را دور ریخت و وارد خانه شد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
11 ماه قبل

خسته نباشی گلم

𝐸 𝒹𝒶
11 ماه قبل

این ارمان و ساتیا واییی خیلی خوبن😂
خسته نباشی نرگسی❤

Fateme
11 ماه قبل

علییی
آخه اینا آبجی داداشی همو نگاه میکنن
اصلا چرا آتوسا هیچی نگفتت

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x