نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part29

4.7
(7)

ملیسا _ شوخی میکنی؟
_ نه بابا جدی میگم باباش زنگ زد به بابام گفت فردا میایم مشهد روز بعدشم میایم خواستگاری
ملیسا _ جمعه؟
_ آره
ملیسا _ با علی داشتم حرف میزدم شنیدم با احسان و شهریار رفتن لباس خریدن کت شلوار شهریار کرمه
_ خب..من ست نمیکنمااا

دو ساعت بعد …

در اتاق پروف را باز کرد
_ چطوره؟
ملیسا _ خیلییی گشاده وایستا کوچکترشو بیارم
پوف خسته ای کشید و در را بست در آینه خیره خود شد
موهای خرمایی موج دارش روی شانه هایش ریخته بود گاهی از بلندی زیاد موهایش خسته میشد
ابروها و مژه هایش هم مانند موهایش خرمایی رنگ بود چشمانش هم که انگار قیر ریخته بودند
سیاهیه خالص!
حالا شهریار چه بود؟
دقیقا کپی خودش
موی و ابروهای قهوه ای تیره
ريشش هم حتما قهوه ای تیره
چشمانش…با آن چشم هایش شرورش چه میکرد؟
نگاهش که به چشمانش می افتاد احساس می‌کرد چیزی در درونش فرو میریخت
ملیسا _ کیمیا باز کن اینو بگیر
در را باز کرد لباس را گرفت از دستش و پوشید
اندازه اش بود ایندفعه وقتی مورد پسند ملیسا واقع شد همه را درآورد و لباس های خودش را تن کرد و از اتاق خارج شد
_ ملی..کیه؟
ملیسا _ آره فرداست
رمز کارت را به خانم فروشنده گفت از مغازه خارج شدند که ملیسا گوشی را روی بلندگو گذاشت
ملیسا _ آها میگم ترانه پیشته حالشو بپرسم؟
مهراد _ نه رفته بیرون ملی به مامان بابا نگی این اینجاستا
_ سلام پسرعمو
مهراد_ ها؟
_ کیمیام
مهراد _ سلام کیمیا خانوم شنیدم دارین ازدواج میکنین خوشبخت بشین شرمنده من سرم خیلی شلوغه نمیتونم بیام
_ اشکالی نداره برا عروسی تشریف بیارین
مهراد _ چشم حتما
ملیسا _ من به مامان بابا نمیگم ولی تا آخر این هفته اون ملکه فسادو از خودت دور میکنی وگرنه اون روی من میزنه بالا دیگه خوددانی خداحافظ
و قطع کرد
_ بابا جذبه!
ملیسا تابی به گردنش داد و دست کیمیا کشاند سمت شال و روسری فروشی بعدم دمپایی رو فروشی و چادر رنگی ، جوراب و بدلیجات و عطر
_ اینا لازمه
ملیسا _ بله که لازمه
ملیسا رفت طرف دستبند ها خودش گوشه ای ایستاده بود که چشمش به دستبند مردانه ای خورد از همان هایی که آن پیرزن به او داد با اسم شهریار
آن دستبند را دور از چشم ملیسا برداشت بعد رنگ رژهارا تماشا کرد و یکی را برداشت ملیسا انگار چیزی باب میلش نبود برگشت تا آن موقع هریدش را حساب کرد و از مغازه درآمدند
_ دیگه کجا بریم؟
ملیسا _ شیرینی بخریم و میوه به عمو گفتم نره چون چیدمان شیرینی میوه رو از اینترنت گرفتم باید همون میوه و شیرینی باشه
_ دیگه؟
ملیسا _ حالا میگم بت عجله نکن
خرید کردنشان هفت ساعت طول کشید از دوازده بعد از ظهر تا هفت شب حسابی خودشان را خسته کردند تاکسی گرفتند و برگشتند خانه

تشهد و سلام را داد
_ ملیسا خوابیدی؟
ملیسا _ نوچ بیدارم دارم فک میکنم
_ مهراد واسه چی زنگ زد؟
ملیسا _ زنگ زده برم با خاله صحبت کنم دخترشو جم کنه منم گفتم به من چه
_ وای ملی خیلی خسته شدم امروز ینی کمرم ساییده غضروفی پام حس میکنم آب شده تموم استخوانام تیر میکشه
ملیسا _ هنوز خواستگاریه تو فلج شدی به عروسی نمیکشی قشنگ مفقودالاثر میشی انقدر باید واسه راه بری راه بری راه بری
_ نگو دردم زیاد شد
ملیسا _ کجاشو دیدی تو هنوز بده چادرشو نمازمو بخونم
چادر را داد و خودش روی تخت ولو شد و از خستگی به خواب رفت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

خیلی قشنگ بود
خسته نباشی

Nargesbanoo
Nargesbanoo
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

سلامت باشین

saeid ..
1 سال قبل

کاش یکم بیشتر بود😁🤦🏻‍♀️

Nargesbanoo
Nargesbanoo
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

خواستگاریو زیاد می نویسم طولااانی

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x