رمان دلبرِ سرکش part36
تاریخ :1401/05/05
ساعت :8صبح
مکان : حرم مطهر رضوی ، رواق دارالحجه
ورودی رواق ایستاده بودند تا خانواده داماد برسند
هانیه که بغل پدرش خوابیده بود
کیان هم هر از چند دقیقه ای غر میزد و مجدد می خوابید
مادرش که استرس این را داشت چیزی را جا نگذاشته باشند
و خودش …
حس خوبی داشت خیلی شیرین اما نه از آن شیرینی هایی که دل را بزند تا ساعاتی دیگر محرم بر کسی میشد که عاشقانه دوستش داشت این حس را از بچگی داشت از همان روزهای اولی که دیدتش هرچند شهریار روحیه لطیفی نداشت همیشه پیشش از جن و بختک و روح و شیطان حرف میزد اما حالا هر کلمه حرفش خنده به لبهایش می آورد مثل دیشب که ساعت سه بیدارش کرده بود و میخندادش
مامان _ اومدن حامد خوابیدی؟
بابا _ خانوم چرا منو بیدار کردی ؟من که نمیخوام عروس شم
مامان _ پاشو مثلا پدر عروسی ها😑کیان مامان پاشو پسرم پاشو
بلند شدند و با همه احوال پرسی کردند پارسا و احسان که داشتند غش میکردند از خواب
دو سجاده سفید پهن کردند و عروس و داماد رویش نشستند
حاج آقا اولش سربه سر شهریار گذاشت و خندیدند
حاج آقا _ خب عروس داماد خودشون معرفی کنن
_ کیمیا فرهمند
شهریار _ شهریار فتاح
حاج آقا _ مهریه عروس خانوم که گفتن و مدت زمان عقد هم یکساله خیله خب شروع می کنیم
بعد خواندن جملات عربی که فقط اسم هارا فهمید
حاج آقا _ یه قَبِلتُ بده عروس خانوم این دوماد ذوب شد
_ قَبِلتُ 😍
بعد از رفتن حاج آقا بلند شد دو رکعت نماز شکر خواند
( یا امام رضا شما که ضامن آهو شدین ضامن زندگی ماهم بشین که به لطفتون خوشبخت باشیم الهی که هم شهریار بتونه برام همسفر خوبی تو ادامه راه زندگیم باشه هم من همسفر خوبی واسه اون امیدم اول به خدا بعدم به شما ❤)
الهی به امید تو 🙂
شهریار _ بابا دستتون درد نکنه چندسال نگهش داشتین من دیگه زنمو میبرم خداحافظ
_ عه
دستش را کشید و بدو بدو از رواق درآمدند
_ چیکار میکنی شهریار ؟
شهریار _ زود بپوش دیگه
_ بابا من با این چادر سفید گل گلی کجا بیام ؟
تا از حرم خارج شدند دیگر نفس تند تند میزد رو کرد سمت گلدسته و گنبد
_ یا امام رضا یادم رفت یه عقلیم بهش بدین لطفا خداحافظ
شهریار _ خیلی مشتی هستی بازم میایم فعلا ببرمش ننه باباش از دستم شکارن خداحافظ
سوار ماشین شدند انگار شهریار روی ابرها سیر می کرد به فرمون میزد هرچرت هرپرتی بلد بود میخواند
شهریار _ چرا دست نمیزنی ؟ دست بزن دیگه
_ چشم حتما با این ریتم خوندنت ایستاده دست میزنم
شهریار _ خیلی بلدی تو بخون
_ همه هنرامو یه جا رو نمیکنم باشه بعدا
شهریار _ باشه بستنی کاکائو میخوری ؟
_ اوهوم
دوتا بستنی گرفت آن هم با ارتفاع ۲۰ سانتی متری که هرکی زودتر تمام کند
شهریار _ هرچند که میخوام کل شهر بدونن دوماد شدم ولی از اونجایی که خیلی خوشگل شدی اجازه نمیدم این حجم از جذابیت با کسی شریک شم
_ بیا بریم خونه من چادرمو بردارم
شهریار _ ها اون کیانم میزاره تو بیای بعدش چه مدلی میخوای ؟
_ جلو بسته بگیر
شهریار رفت داخل مغازه انگار فروشنده قد او را میخواست زنگ زد
_ بگو۱۶۸
شهریار _ ۱۶۹ بدین همین دستم خوبه ؟
_ آره
چادر را که آورد خوشحال شد اما چه میدانست قرار است پوستش با شهریار کنده شود
اول که بردش یک لوازم آرایشی بزرگ و انواع لاک هارا گرفت حتی برای رژلب هایش نظر میداد که کدامرنگ دوست دارد😂
دنبال ماسک صورت آلوورا میگشت که شهریار با لاک سرخ و رژ جیگری جلویش آمد
_ اینا چیه ؟ برداشتم رژ و لاک بسه دیگه
شهریار _ نه اینا فقط واس خودمه جلو کسی نزنیا
_ نه بابا 🙄
شهریار _ پَ چی 😎
بعد از آن وارد شال و روسری فروشی شدند که شهریار در عرض تیم دیقه روانی اش کرد انقدر ایراد گرفت از انتخاب شال و روسری اش
_ حالا پسند تورم میبینم اون موقع واست دارم انقدر ایراد گرفتی خانوم داشت میخندید بهم
شهریار _ عه کیفم فک کنم جا گذاشتم
_ نوچ
نایستاد تا شهریار بیاید وارد مغازه ای شد که همه تیشرت و شلوار و پیراهن مردانه بود احتمال اینکه شهریار امشب در خانشان میخوابید زیاد بود
تیشرت سفیدی که شلوار سورمه ای و تیشرت پسته که شلوار مشکی داشت را برداشت با رکابی مشکی رنگی
با تماس شهریار همزمان از مغازه خارج میشد سرکوچه ایستاده بود کنارش رفت و دستش را گرفت
شهریار _ قلبم گرفت خب بگو قبل اینکه میری
_ چرا رنگت پریده؟
شهریار _ بابا وحشت ورم داشت فک کردم دزدینت
_ کی جرات داره خانوم شهریار فتاحو بدزده ؟
شهریار خندید و خودش هم خنده اش گرفت 😂
شهریار _ یجوری گفتی احساس کردم رئیس یه باند مخوفم یا شاهزاده دبی
_ شما نه رئیس یه باند مخوفی نه شاهزاده دبی جنابعالی مهمون قلب بنده هستی تا همیشه
شهریار لبخند کش آمد ینی انقدر خوشش آمد از ابراز علاقه اش😍❤
لپش را محکم بوسید و سفت بغلش کرد باهم سمت ماشین رفتند