رمان دِژَم پارت ۳ و ۴
ܒِژَܩـ🥀ـܢ C᭄ ࡅ࡙ߺ߲رܝ࡙ߺࡄߊ ܩرߊܒܨ:
. .
……………………✾⃟🥀𝕯𝖊𝖏𝖍𝖆𝖒……………………
…………….#Part_3…………..
اما انگار دیگر عادت کرده بودم.
زخم ها که زیاد شوند همین میشود.
انسان عادت میکند .
دردها را لمس میکند و در کنارش خاموشی را میآموزد.
چون دیگر نایی برای فریاد کشیدن غم هایش ندارد.
تنها واکنش مورد علاقه اش سکوتیست که حاصل تمام نادیده و ناشنیده گرفته شدن هاست.
سکوت دردناکم ، تنها شاهد خونریزیهای روح درماندهام است و گذر هر سال، ویرانگی های بیشتری بر جسم و جان آوارشدهام بر جا میگذارد.
ویرانگی هایی که نه قصد ترمیم دارند و نه امکان بازسازی.
امشب تمامم پر بود از طرد شدن ها.
از بغضهای لعنتیای که غرور مردانهام را یاری نمیکردند.
از اشکهایی که هیچگاه رسم جاری شدن نداشتند.
از حسرت ها و آرزوهایی که هیچگاه فهمیده نشد و از جای خالی خانوادهی خوشبختی که هیچگاه نتوانستم صاحبش شوم.
گاهی حقیقت چقدر بی رحم میشد.
اندوه اینکه به هیچ خانوادهای تعلق نداشتم ، به تنهایی میتوانست مرا از پا دربیاورد.
پلکهایم کمی از هم فاصله گرفت و از میان حصار ها نگاهی به پایین پل انداختم.
تکیه گاهی نداشتم و به حصارها تکیه دادم.
کسی نبود که دستم را بگیرد …
دستم را به میله ها گرفتم.
دستانم چه عاجزانه میلرزیدند. من کی انقدر ضعیف شده بودم؟
به سطح آب خیره شدم …
نجوای مرگ را کنار گوشم میشنیدم…
چه با حرارت مرا به آرامگاه تاریک خود فرا میخواند.
و مرگ چه برادر وفاداری بود نسبت به من…
هربار به موقع به کمکم میشتافت.
اما افسوس…
افسوس که بازهم میان او وآرامشم مرز و حصاری قرارگرفته بود.
تمام وجودم طالب پیوستن به این آرامش ابدی بود.
چه میشد اگر برای رسیدن به برادرم مرزها را پشت سر میگذاشتم؟
قدمی نزدیک تر شدم ، نیروی قویای مرا به سمت آب میکشانید.
تا خواستم اولین قدم را برای بالا رفتن از آن حصار آهنین بردارم …
C᭄
. .
……………………✾⃟🥀𝕯𝖊𝖏𝖍𝖆𝖒……………………
…………….#Part_4…………..
تا خواستم اولین قدم را برای بالا رفتن از آن حصار آهنین بردارم ، فی الفور پنجه ای با قدرت بازویم را اسیر کرد .
دستی که خیال ول کردن نداشت . برای شناختنش نیازی به دیدن نبود.
دارا بازهم سر بزنگا خود را رسانده بود . پسرک کم عقل در طول این مأموریت خطرناک قدم به قدم مثل یک سایه همراهیام میکرد و یکبار هم تنهایم نگذاشت و این بار حتی برادرانه تر از مرگ به یاریام شتافته بود .
انگشتانم به آرامی از میان حصار میله ها سرخورد و به موازات قامتم قرار گرفت .
اجازه دادم گرمای زندگی با پیچش انگشتان دارا در لا به لای انگشتانم ، وجودم را در بربگیرد و مرگ را برایم به تعویق بیندازد .
بی توجه به سنگینی نگاه نگرانش ، همچنان مسیر نگاهم خیره به آب رودخانه بود .
بعد از چند لحظه که اندازه ی دو سه دقیقه طول کشید ، نگاهم را از سطح آب گرفته و دست یخ زدهام را از میان انگشتان گرمش بیرون کشیدم و آهسته به سمت موتورم قدم برداشتم.
قبل از اینکه بتوانم سوار شوم ، دست دارا بر پشتم نشست و همانطور که سعی داشت مرا به سمت ماشینش هدایت کند ، با لحنی که نگرانی در آن مشهود بود لب وا کرد:
_ با ماشین من بریم ، به بچه ها میسپرم موتورتو بیارن .
بی هیچ چون و چرایی حرفش را پذیرفتم و سوار ماشین شدم .
خسته تر از آن بودم که مخالفت کنم و این را او هم خوب فهمیده بود.
میتوانستم حدس بزنم که در این لحظه به خاطر مطیع بودنم چقدر در دلش شکرگزار خداست.
همین که سوار شدیم ، ماشین را آهسته به حرکت در آورد و آرام آرام از پل فاصله گرافتیم.
دقایقی را در سکوت گذراندیم.
میدانستم که دلش میخواهد با تمام توان سرم داد بزند و از من به خاطر کار احمقانه ای که سعی در انجامش داشتم حساب پس بگیرد اما جرئتش را نداشت و حاصل این کشمکش درونیاش دهانی بود که مانند ماهی بیرون از آب هی باز و بسته میشد.
بی توجه به او با دستی که زیر چانهام بود بیصدا مشغول تماشای خیابانهای خلوت استانبول بودم. به اندکی زمان احتیاج داشتم تا خودم را جمع و جور کنم و چارهای بیندیشم. ضربه ای که از طرف خواهرم خورده بودم برایم گران تمام شده بود .
مسیر پل تا هتل در سکوت کامل سپری شد. سریعتر از دارا خود را به در اتاقم رساندم و بعد از فشردن کارت روی اسکنر ، در را باز و وارد شدم .
به محض وارد شدن به اتاق پلیور را کنده و به سمتی پرت کردم.
همانطور که مشغول بازکردن ساعت مچیام بودم، به سمت اتاق خوابم حرکت کردم اما با دیدن غیر منتظرهی شخصی آشنا روی شزلون روبهرویم، ابروهایم به هم نزدیک شدند و با اخم به سمت دارایی چرخیدم که با دستپاچگی جلوی در خانه خشکش زده بود.
C᭄
خیلی زیبا بود عزیزم. خسته نباشی
ممنونم مائده جان 🙏
بی نظیربود خسته نباشی عزیزم
ممنون نازی جون 🥰🥰
خسته نباشی عزیزم
متشکرم گلم
موفق باشی قلمت مانا👏🏻👌🏻
ممنون عزیزم
خیلی قشنگ بود واقعا
خسته نباشی
ممنون که خوندی جانم