رمان دِژَم پارت ۵
رمان دِژَم به قلم پریسا مرادی
. .
……………………✾⃟🥀𝕯𝖊𝖏𝖍𝖆𝖒……………………
…………….#Part_5…………..
با فهمیدن گندی که بالا آورده پلکهایم را به هم فشرده و دندان قروچهای کردم.
نفس عمیقی کشیده و با باز کردن چشمهایم، ساعت را از مچم کنده و روی پاتختی انداختم و بی توجه به زانیار خشمگین ، تخت را دور زده و گوشه ای از تخت به پشت دراز کشیدم و ساعدم را روی پیشانی قرار دادم.
صدای برخاستن و پس از آن قدم های شمرده اش را میشنیدم که به تخت نزدیک میشد.
صدای بسته شدن در اتاق و سپس سکوت مطلق…
تنها صدای نفس هایمان بود که سکوت اتاق را برهم میزد تا اینکه صدای زانیار سکوت اتاق را شکست:
_اینجا چه غلطی میکنی؟
صدای آرامش هیچ سنخیتی با آن لحن کلافه نداشت.
بی میل جوابش را دادم:
_مشخص نیست جناب سرگرد؟
نمیدانم کجای جملهام اشتباه بود.
شاید کنایهای که در انتهای جملهام به کار بردم.
یا شاید هم پاسخ دادن سوالش با سوال … هرچه که بود باعث شد زانیار که تا آن لحظه آماده ی انفجار بود کنترلش را از دست داده و به سمتم هجوم آورده و فریاد بزند:
_نخیر ...
مشخص نیست . باید بهم توضیح بدی داری چه غلطی میکنی و این چه سر و ریختیه که واسه خودت درست کردی.
وقتی واکنشی از سمتم دریافت نکرد، با حرص مشتی به پایم زد و بدتر داد زد:
_لال شدی بحمدالله؟
باز هم جوابی نگرفت .با خشم ملحفه را از روی تنم برداشت و به شدت زد زیر دستم که باعث شد اخم هایم در هم برود و همزمان دستم برای محافظت از چشمانم در برابر نور لوستر روی چشمهایم قرار بگیرد.
در مقابل صورت اخم آلودم انگشت اشاره اش را با تهدید تکان داد و با صدایی که نسبت به چند لحظه قبل بم تر شده بود هشدار داد:
_ ببین منو ، اگه تا الان چیزی نگفتم و نپرسیدم بدون مراعات وضعیتت رو کردم وگرنه …
نمیدانم در نگاهم چه دید که لبهایش را به هم فشرد و ادامهی حرفش را خورد، انگشتش را میان مشتش جمع کرده و رو برگرداند.
به سمت پنجره راه افتاد و پرده را کشید و چلچراغ شهر از پس شیشههای بلند اتاق رخ نشان داد.
یک دستش به کمرش بود و پشتش همچنان به من.
صدای نفس های عمیقش را میشنیدم.
اینبار من بودم که او را خطاب قرار دادم:
_ اومدنت به اینجا کار عاقلانهای نبود.
انگار خشمگینتر از چیزی بود که فک میکردم که با چشمان خونین به سمتم چرخید و بی مهابا فریاد زد:
_مگه تو عقل میزاری واسه من؟
دارای احمق …
نیاز به یک گوشمالی حسابی داری تا یاد بگیری آمار زندگی مرا به گوش این و آن نرسانی.
میدانم چگونه ادبت کنم.
C᭄
خسته نباشی
عالی بود
حیف کوتاه بود
ممنون که خوندی مائده جان
چقدر داستانت جذابه لطفا زودترپارت گذاری کن و اینکه یکمم طولانی تر خیلی کوتاهه…. خسته نباشی
ممنون از نگاهت چشم طولانی تر میفرستم
خیلی زیبا بود
میشه یکم طولانی تر بفرستی 😌
ممنون که میخونی مهسا جان