رمان رئیس جذاب من

رمان رئیس جذاب من پارت ۲۷

4.8
(30)

 

سرم گیج میرفت احتیاج به مسکن داشتم و احساس ضعف میکردم.

موهامو همونطور شلخته از پشت محکم بستم.

یه مانتو و شلوار چنگ زدمو پوشیدم و شالمو سر کردم.

چک کردم که توی کیفم پول و گوشیم و بردارم و راه افتادم.

مامان توی آشپزخونه بود.

نه اون حقش نبود تا متوجه ی وضعیت من بشه.

دکتر استرسو براش قدقن کرده.

نباید بزارم چیزی بفهمه.

_سلام مادر گلم صبحت بخیر.

حالت چطوره!؟

_خوبم مادر جان بهترم‌

سلام به روی ماهت.

چشات چرا پف کرده.

_چیزه دیشب با بچه ها بیرون بودیم دیر وقت خوابیدیم برای اونه.

_کمند دخترم.

تو گریه کردی!؟

_نه مامان باور کن من…

_دخترم تو که دروغ نمیگی به من؟

_مامان راستش چیزه…

_ببین عزیزم الان دیگه متاهلی ممکنه زن و شوهری دعواتون شده باشه که اینا نمک زندگیه.

زن و شوهر باید دعوا کنن تا چم و خم زندگی دستشون بیاد.

اگرم واسه اون قضیه ای که قبل عمل بهت گفتم ناراحتی دیگ بهش فکر نکن اصلا مهم نیست.

از نظر من که تجربه دارم.

دارم میگم که گروه خونی نیست که نسبت هارو مشخص میکنه این دلای ماست که وصل میشه به هم مادر.

اگر نمیخوایی چیزی بگی بهم نگو.

.ولی هر وقت نیاز داشتی صحبت کنی من همینجام مادر.

اگر نتونم راهنماییت کنم و مرهم دلت باشم دیگ به چه دردی میخورم هان!؟

فوری دویدم و بوسیدمش و توی بغلش چند قطره ای اشک ریختم.

اشکامو با یه دستم پاک کردمو رو به روش نشستم.

_مرسی که هستی.

میون تمام بدبختی ها خدا مادرمو واسم نگه داشته همین واسم قدر دنیا ارزش داره

_میایی مادر دختری صبحونه بخوریم!؟

بیا گل من برو چاییتو بریز بیا ور دستم مادر دختری بشینیم لذت ببریم.

خیلی میل نداشتم به خوردن ولی بخاطر مامان چند تا لقمه نون و پنیر گردو گذاشتم دهنم چاییو خوردم و یکم معده ام آروم

گرفت.

میخواستم مسکن بردارم ولی پشیمون شدم جلوی مامان نمیخواستم خیلی ضعف از خودم نشون بدم.

نگهبان جلوی در گفت اگر جایی میرم منو برسونه ولی گفتم میخوام تنها باشم.

_الو سارا!؟

_سلام دورت بگردم ما اومدیم دانشگاه تو کجایی!؟

_من راستش حوصله ی دانشگاهو ندارم میشه ببینیم همو!؟

_اره که میشه عزیزم.

_اتفاقا پریم حالش خوش نیست میگ نریم کلاس.

خوبه کجا بیام!؟

_بیا پاتوق.

_باشه برید اونجا خودمو میرسونم.

_اوکی بای.

دستمو برای یه تاکسی زرد تکون دادمو دربست گرفتم.

دخترا نشسته بودن و واسم دست تکون میدادن.

کافه ی دنج و پرخاطره ی ما سه تا بود که من خیلی دوسش داشتم.

_سلام دختر دیر کردی!

_ببخشید تو ترافیک موندم.

_خب چ خبر!؟تو واس چی دمقی!؟

_اول شما بگید چطوری پری!؟

_چی بگم اخ کمند جون؟

_بزار من بگم کمند.

دخترمون عاشق شده.

_چچچچچی!؟؟؟؟؟؟

عاشق کی!؟

_میشناسیش….

_واستا ببینم.

نههههه.

_آرره خودشه.

_نهه.

_آره دیگ میگم آرره بگو چشم.

_کمند من از وقتی یادمه و خودمو شناختم آریارو میخواستم.

ما از بچگی باهم بازی میکردیم و آریا علارغم شوخی های همیشگیش جلوی کل فامیل و آشنا مراقبم بود و هوامو خیلی

داشت.

همیشه حس میکردم اونم منو میخواد.

ولی هیچ وقت نه اون حرفی زد ن من

_خخب الان چیشده که اینه حالت؟

_کمند چند وقت بود که آریا اومده بود پیشمون بمونه.

سر یه سری کاراش در جریانی که…

_آره بگو…

_الان که دیگ تموم شده کاراش.

داره برمیگرده آلمان.

_ای باباااااا….

همینطوری که نمیشه!

حتما اونم یه کارایی کرده که تو حس کردی دوستت داره.

کشکه مگ همینطوری ول کنه بره!

باید یه نقشه ی درست و حسابی بکشیم.

_باشه اینارو ول کن تو چته!؟؟

_ببینید دخترا میگگم ولی باید قول بدید همینجا بین خودمون بمونه .

_باشه قول.

_منم قول میدم بگو.

میدونید ازدواج من و آراد یه معامله بود

من میدونم آراد حسی بهم نداره و خیلی به عنوان زنش روم حساب نمیکنه.

_ولی ما فکر کردیم بهت علاقه پیدا کرده که انقدر هواتو داره مشخصه اصلا روت حساسه. مگه میشه!؟

_آره میشه بهتون ثابت میکنم ک میشه.

_تعریف کن ببینم.

روز نامزدیمون که بود فکر کنم متوجه شده بودید آراد خیلی تو خودش بود.

_میخواستیم برقصیم نبود رفتم پشت باغ پیداش کردم.

_خخبببب….

_داشت با یه دختری حرف میزد که اسمش ماری بود.

_خخخخب…..!

_میگفت نه تو نه کمند واسه ی من هیچ ارزشی ندارید هیچ کدومتون. بهش میگفت از زندگیش بره بیرون حتی میگفت. …

_میگفت چی!؟؟؟؟بگو دیگ!

اشکم یکم ریخت و در همین حال حرف میزدم.

_میگفت منو واسه نیازش میخوادو بس.

_هههیییییی….

_پسره ی پروووووی بی لیاقت.

_اینا به کنار دیشب خیلی بد بود

_چیشد!؟

_رفته بود حموم خوو بعدش دیدم توی گوشیش هی پیام میاد.

همون دختره بود.

_چی میگفت کمند بگو دییگگ کشتی مارو!؟

_میگفت هم خودمو میکشم هم بچتو.

 

سارا و پری جفتشون با نگاه متعجب و گرد داشتن نگام میکردن سه تاییمون ساکت شده بودیم منم سرم زیر بود و آروم گریه

میکردم.

گارسون اومد و سرمو سمت دیوار کردم تا منو نبینه.

سارا خودش چند تا آبمیوه بستنی سفارش داد سلیقه هامون و میدونست.

گارسون که رفت سارا شروع کرد به حرف زدن.

_ببین کمند اینطوری نمیشه!

تو باید بشینی مفصل باهاش حرف بزنی

.آراد اونطورم که نشون میده نیست.

مرد عاقلیه اگر زن و بچه داشت مگه میشد کسی نفهمیده باشه تا الان!؟

این ماجرا بو داره عزیزم تو باید توضیحات اونم بشنوی و یه تنه به قاضی نری.

_سارا چی میگی اخ چه توضیحی؟

طرف دید من دارم میخونم پیامو دید اشکم ریخت ولی منو گذاشت رفت و دیگ برنگشت

اصلا منو ندید.

_باشه بازم تو نمیدونی قضیه چقدر حاد بوده که رفته.

پری توام باید بشینی و مفصل حرف بزنی با آریا اینطوری که نمیشه هیچ کدومتون از حس هم خبر ندارید هیچکسم پا پیش

نمیزاره لااقل اگر داره میره نزار تو ابهام خودت بمونی.

باهاش حرف بزن شاید اونم واقعا میخواد تورو.

فقط نمیتونه حرفشو بزنه یا هزارو یک دلیل دیگ داره که تو نمیدونی.

هیچی بدتر ازین که ندونی میخوادت یا ن نیست.

اگرم علاقه ای نداشت و همه چیز به حساب رفاقت و فامیلی بود لااقل تکلیف خودتو میدونی میتونی سعی کنی جدا

فراموشش کنی.

_نخیرم من یه ایده ی دیگ دارم اون کاراییش که جور شدن و باید دوباره بهم بزنیم تا نتونه باز بره.

بعدشم یه کیس قلابی واس پری جور کنیم تا ببینیم غیرتی میشن آقا یا ن!؟

دختر تو بخوایی مشکلات زندگیتم با این دزدو پلیس بازیا حل کنی که هیچی. _دیگگگگ…شوهر کردی بزرگ شو.

_نچچچ نچچچ تو یکی عاقلی بسته واسمون.

علارقم مشکلاتمون سه تاییمون لبخند نیمه ای زدیم و شروع به خوردن سفارش هامون کردیم.

شیک موز شکلات تحت هر شرایطی میتونست حالمو سر جاش بیاره و از سارا ممنون بودم که میدونست من چی میخوام…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x