رمان سمبل تاریکی پارت 1
رمان: سمبل تاریکی
نویسنده: آلباتروس
ژانر: فانتزی، جنایی
خلاصه:
اتفاقاتی که آیسان رو در محاصره خودشون قرار داده بودن، اون رو وادار میکنن تا بیشتر راجعبه دنیایی که جز گذشت شب و روز، چیز دیگهای از اون ندیده بود، تحقیق کنه. جهانی که متوجه شده بود، هیچ شباهتی به اون تصویری که در ذهن داشت، نداره. این دنیا تاریکتر از حد تصورش بود.
آیسان به پیشنهاد یکی از دوستهاش تصمیم میگیره در کلبههای جنگلی مشغول به کار بشه؛ ولی زمان زیادی نمیگذره که میفهمه توی این جنگل یک چیزی درست نیست و افرادی از کلبهها به طرز عجیبی ناپدید میشن!
***
مقدمه:
موهام خیسه، نه از وحشتی که سلول به سلولم رو نیش میزد. نه از عرقی که بابت فرار و گریزهای دائمیم بود. موهام خیسه، چون با برکهای از خون غسلم دادن. خون مردم بیگناه.
گریزونم از همهچیز و همهکس، حتی از آینهها! آره، من از اون شیشهها هم خوف دارم. چرا که اگه غبار بگیرن یا بخار آسمون اونها رو کور کنه، نمیدونم چه کسی از پشت چشمهای بستهشون به من خیرهست!
فصل اول: طلوع مرگ
کولهپشتیم رو روی شونهام جابهجا کردم. سام عینک آفتابیش رو از روی چشمهاش کنار زد و خیره به منظرهی روبهرو پرسید:
– اینجا؟
صدا بیرون دادم.
– اوهوم.
سام با بیتفاوتی سری تکون داد و گفت:
– خوش بگذره.
شونه تکون دادم. بعید میدونستم اینجا سرگرمی خوبی واسه من ردیف کنه. با این حال به پیشنهاد نجمه که یکی از دوستهای دوران دبیرستانم بود، به جنگل اومدم تا توی یکی از این کلبهها مشغول به کار بشم. شاید واسه خیلیها این شغل خوبی محسوب میشد؛ اما واسه منی که ساکن شهر نور بودم و خواه و ناخواه از جنگل و دریا میگذشتم، جذابیت زیادی نداشت.
با سنگینی دستی روی شونهام سرم رو به سمت سام چرخوندم. آروم لب زد.
– اگه به مشکل برخوردی، کافیه بهم زنگ بزنی.
از کنترل کردنهاشون خسته شده بودم. مراقبتهای اردوان بیشتر از حدی بود که باید از یک دختر جوون هم سن من مراقبت میشد، گاهی اوقات حس میکردم نوجوون چهارده-پونزده سالهام، نه یک دختر بیست و چهار ساله. اگه برای خلاصی از سفارشات بیانتهای اردوان نبود، به هیچ عنوان تن به این هوای مرطوب اینجا نمیدادم. آه به شدت این هوا آزار دهنده بود. سام با نرمی شونهام رو فشرد و سپس به طرف سمندش رفت. حتی با بوقی که برام زد، باز هم به طرفش نچرخیدم و با دقت به منظرهی روبهروم چشم دوختم. تا کی قرار بود اینجا باشم؟ زیر یک پنکهی سقفی باید این هوای لعنتی رو تحمل کنم یا کولر هم داشتن؟ اوه امیدوارم لااقل یک پنکه داشته باشن و الا رختخوابم رو باید داخل وان پهن میکردم، چون همیشه محتاج دوش میشدم.
زمین کمی نم داشت؛ اما بوی خاک به مشام نمیخورد. عوضش عطر شاخ و برگها با بوی تند خزههایی که تخته سنگها رو پوشونده بود، مشامم رو نوازش میکرد. صدای رودخونه کوچیکی که تنها چند قدم با من فاصله داشت، محل پر بازدیدی رو واسه گردشگرها ایجاد کرده بود. مطمئناً درآمد خوبی از اینجا کسب میشد. از این فاصله میتونستم چندین کلبه رو که یک شیء فرضی رو به حصار کشیده بودن، ببینم که مسلماً همگیشون تحت واحد یکسانی مدیریت میشدن. یکیش چندین متر دورتر از من و روی تپهی کوچیکی قرار داشت؛ ولی کلبهای که بزرگتر از کلبه روی تپه بود، مقابلم قرار داشت. ساعت حدودهای دو بود. در عجب بودم که چرا کسی به استقبالم نیومده. آه شاید هم من زیادی پر توقع بودم.
روی زمینی که بیشترش زیر سایههای درختهای اطرافم بود، قدم برداشتم و به جلو پیش رفتم. از روی پلههای عریض چوبی که با فاصلههایی به نرده فلزی وصل بودن، بالا رفتم. در چوبی رو باز کردم. اولین پیشوازم نفس جهنم بود. اَه گندش بزنن. داخل نم گرفته بود و به طرز فجیحی حال و هوای جنوب رو برام زنده میکرد. میدونستم اینجا در واقع آشپزخونهست، چون وقتی که به اینجا اومده بودم، خانمی که قرار بود من رو استخدام کنه، از من عذرخواهی کرد و گفت به خاطر انبوه مشتریهایی که دارن، امسال جا کم آوردن و همینطور به شدت محتاج آشپزن. وقتی که من بهش گفتم آشپزیم چندان تعریفی نیست، اون هم زیاد واکنش خاصی نشون نداد. در واقع به حدی تحت فشار بودن که من رو تِیکش و یا سفارش بر بکنن. کارهایی که مثل تموم خدمات اینجا باب میلم نبود.
در رو بیشتر باز کردم و به داخل سرک کشیدم. همچنان کسی به چشمم نخورد.
– سلام.
صدایی مبنی بر خوش آمدگوییم نشنیدم. دو قدمی به جلو برداشتم و دوباره با صدای بلندتری گفتم:
– ببخشید؟
مطمئن بودم که اتاقک رو درست اومدم. حتی از هفتهی پیش چیدمان داخل عوض نشده بود. همچنان یک میز فلزی و تلفن و خرت و پرتهای روش به طور منظمی چیده شده بود. صندلی پشت میز رو اما عوض کرده بودن. سری پیش فنر تکیهگاه صندلی خراب بود و الآن یک صندلی چرخدار جدید جایگزینش شده بود. یک سرویس مبل قهوهای که با طرح و رنگ اتاق همخوانی میکرد، مقابل میز قرار داشت و چندین گلدون کوچیک و بزرگ زیر تک پنجره موجود که نزدیک در خروجی بود، وجود داشت. حتی بو و عطر چندین غذا که درهم آمیخته شده بودن، فضا رو پر کرده بود. نمیتونستم عطرها رو از هم تشخیص بدم؛ ولی انگار این اواخر سیر پلو صرف شده بود، چون این عطر بد دماغم رو میسوزوند. کسی داخل نبود. دقیقتر به اطراف نگاه کردم. تنها اتاق این بخش درش بسته بود. یعنی ممکن بود استقبالگرم اون تو باشه؟ برام سوال بود چرا دفترکار باید توی آشپزخونه باشه آخه؟!
قصد نداشتم به داخل اون کوره برم. مطمئناً گرمازده میشدم، پس سریع بیرون پریدم. خدای من چه طوری قرار بود این جهنم رو تحمل کنم؟! داخل شهر قابل تحملتر بود تا اینجا. با گذشت پنجاه روز که از جنوب به اینجا هجرت کرده بودیم و توی شهر نور ساکن شدیم، باز هم نتونسته بودم به این آب و هوا چندان عادت کنم. هر چند باید اعتراف کنم کمی بهتر بود. اصلاً لزومی به زدن کرم مرطوب کننده نمیدیدم، چرا که هوای اینجا تا حدی پوستم رو مرطوب نگه میداشت.
موهای صاف طلاییم از زیر روسری بزرگم بیرون زده بود. با چهرهای عبوس اونها رو به داخل روسری سر دادم و روسری گلدار از جنس ساتنم رو که مدام به پشت سرم لیز میخورد، کمی محکمتر بستم؛ ولی با این حال گردنم قابل دید بود. نفسم رو بیرون فرستادم و کولهپشتی سنگینم رو دوباره روی شونهام جابهجا کردم. دیگه شونهام داشت خسته میشد.
خوشبختانه کتونیهام این اجازه رو بهم میداد تا بتونم از روی تخته سنگهای نزدیک رودخونه عبور کنم. در آخر روی یکی از همون سنگها نشستم و کولهام رو کنارم گذاشتم. تصمیم داشتم تا موقع سبز شدن یک آدمیزاد اینجا صبر کنم. صدای آب تنها ترانه آرامشدهنده من بود. کنارم یک درخت چند صد ساله بود که تنه زیادی گندهای داشت. به راحتی میشد پشتش سنگر گرفت. سرم رو بهش تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
– عزیزم؟
کسی داشت آروم تکونم میداد. با حس کرختی که بهم دست داده بود، متوجه شدم خیلی وقته اینجا خوابم گرفته. با اخمی کمرنگ به سمت صاحب صدا چرخیدم؛ ولی در عوض یک نفر، چهار خانم جوون به چشمم خورد. با دیدن لباسهای محلی که به تن داشتن، متوجه شدم یک جورهایی همکارهام هستن. با صدای گرفتهای لب زدم.
– سلام.
دختری که فاصلهی کمتری با من داشت، لبخند بزرگی تحویلم داد و گفت:
– سلام، مهمونین؟
هنوز کمی گیج خواب بودم. با اکراه بلند شدم و کولهام رو برداشتم. با صاف کردن گلوم گفتم:
– نه، من قراره مدتی اینجا کار کنم.
از بین اونها دختری که لباس صورتی به تن داشت و دامن بزرگ رنگین کمانیش مطمئناً جاروی خوبی محسوب میشد، نیشخندی تحویلم داد و گفت:
– هان شناختمت.
فاصله رو از بین برد و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
– من اسمم فاطمه زهراست. خوش اومدی گل دختر.
لهجه داشتن؛ ولی لهجهشون زیاد غلیظ نبود که من نفهمم چی دارن بهم میگن. دستش رو گرفتم و نرم فشردمش. آروم لب زدم.
– همچنین. آیسانم.
عالی ❤️
🌺