رمان شانس زنده ماندن جلد دو پارت ۱۱
پیراهنم خیس میشد آن هم وجود خون در پیراهنم بود .
گریه هایم طولانی بود، من در برابر او قدرت نداشتم حتی تکان دادن خودم را .صورتم از درد به صورت شدید جمع میشد.
_علی میتونی برام آب بیاری تپش قلب گرفتم ..
با صدای مادر جیغم را بیشتر کردم ، و یهو احسان هم رهایم کرد و من دوان دوان به سمت اتاقم رفتم .
صدایم در نمی آمد ، دهانم از ترس بهم برخورد می کرد. و سریع بالا آوردم آن هم در کف پارکت سرد اتاقم
_و..ا..ی خ…دا
بغض حنجره ام را پاره کرده بود ، احساس کردم دیگر نمیتوانم جرف بزنم .در را قفل کردم .
و گریه کردم ، من باید چیکار میتوانستم بکنم؟اصلا چه کاری از دست من ساخته بود.؟
احساس سرگیجه داشتم ، با احساس مایه ی گرمی در لباس زیرم با ترس شلوارم را پایین کشیدم .
چشم هایم تاریک میشد انگار در حالت وضعیت خودم نبودم، آب بینی ام رابالا کشیدم .
لکه ی خون در لباس زیرم باعث شد کل دستانم همواره بلرزد . یهو افتادم سمت کمد دیواری و سرم سوزش پیدا کرد
تقه ای به در خورد و مامان زمزمه کرد:
_باران صدا میومد تو اتاقت خوبی ؟
توان اینکه پاسخ بدهم را نداشتم .پشت گردنم را گرفتم که باعث شد چشم هایم بسته شد. آخی گفتم که صدای نگران مادر پیچید.
_باران …باران خوبی؟
و دستگیره را فشار داد اما در قفل بود ، انگار همین قفلی در استرسش را بیشتر کرد که بلند مرا صدا میزد.
محتویات معده ام همه در فرش اتاق ریخته بود و حتی حواسم نبود پاهایم در آن قرار دادم پاهایم لجز شده بود.
اتاقم به طرز وحشتناکی بهم ریخته بود . ترسیده بودم، اما درد شکم و سرم امان نمیداد.
چشم هایم را بستم، شاید بهتر شوم .و صدای مادر نگران تر شد ، انگار با شکستن خواست در را باز کند.
* * * *
با صدای تیک تاک ساعت بلند شدم ، خوابم می آمد خمیازه ای کشیدم و به ساعت نگاه کردم .
پنج صبح بود ، کمی هوا تاریک بود اما بوی الکل و اتانول را حس می کردم که در بیمارستان هستم.
و سوزش دستم که به خاطر سرم بود ، دستم را مقابل چشمانم قرار دادم .تازگی ها زیادی بیمارستان می رفتم.
هوا طلوع نکرده بود و فضا تاریک بود ، یاد همین امشب افتادم که چه اتفاق مرگ باری افتاد. که از ترس قبض روح میشدم.
همین فکر کردنش هم رعشه به بدنم می انداخت
همان موقع در باز شد و قامت مادر نمایان شد ، به من نگاهی کرد و با چهره ی مضطرب که سعی در پنهانش داشت لب زد:
_بیدار شدی..؟خیلی زوده که
کمی بلند شدم و به تخت تکیه دادم و با کمی سرفه پچ زدم:
_خوابم نمی اومد…الان فقط خیلی گشنمه .
بی جواب رفت و من نگاهی به لباسم کردم ، لباس بیمارستان تنم بود و کمی قفسه ی سینه ام میسوخت. و همچنین معده ام قار و قور می کرد.
با صدای مادر از فکر بیرون آمدم ، کاسه ی سوپ را دستم داد و آرام گفت:
_بیا اینم سوپ ..
قاشقی را پر کردم و آن را در دهنم گذاشتم ، تا کمی جون بگیرم ..سوپ آنقدر خوشمزه نبود بی نمک بود اما بهتر از هرچیزی !
_باران ازت یه سوال میپرسم .
کنجکاو نگاهش کردم ،دلیل سوال کردنش چه بود همانطور که سوپ جو را قورت دادم گفتم “چی هست؟”
_چرا از بیرون صدای جیغ تو میومد؟بعد رفتی اتاق حالت بد شد.؟ هوم
لب برچیدم ، توقع همچین رفتار را از مادر داشتم ..چون او خوابش سبک بود.
اما من دوست نداشتم چیزی از اینکه من زجر می کشم بداند، و او هم در این تله بیندازم. او هم دچار همین اتفاقات میشد.
_چیزی نیست ، خواستم آب بخورم پرید گلوم .
مرررسی که پارت گذاشتی
امیدوارم انرژیت واسه پارتهای بعدی و بعدی هم بیشتر باشه و با ذوق ادامه بدی تا آخرش.
خیلی بده که تو صحنههای ترسناک همیشه قربانی تنهاست و مجبوره قربانی بمونه و کسی که مسبب آزار و عذابشه راههای ارتباطیشو با اطرافیانش میبنده.
راستی امیدوارم بچه سقط نشده باشه!
البته اگه حامله بود که خب… بازم شک دارم جنین زنده باشه.
به هر حال خدا قوت!
خواهش می کنم عزیزم 🩷🩷
عالی دلم برای باران میسوزه آدم بمیره بهتره تا همچین زندگی داشته باشه😱😭🤣
واقعاااا 🤣🤣🤦🏻♀️
منم حاضرم بمیرم اما هرگز این طوری نشه🥺😂
تصورش ترسناکه چه برسه به خودش
واقعا زیبا بود
خسته نباشی گل
مرسی عزیزم 🩷🩷
حالا همیشه باران زندگیش اینطوری نمیمونه
حمایت🥰
🩷
وااای باران بیچاره واقعا منتظر اون روزی هستم که باران بتونه طعم خوشبختی رو حس کنه🥺
خسته نباشی حدیثی😘❤️
خواهش می کنم گلم🩷🩷🩷
پارت میخوامممم
چرا نمیزاریییی