بدنم می لرزید ، و ضربان قلبم تند تر .
انگار قرار بود از دهنم بیرون بزند .با دستم صندلی را گرفتم با صدای پدر انگار به حال خودم برگشتم.
_دخترم چیزی شدی ..بگو
بدون هیچ کلامی به سمت دستشویی رفتم ..لنگان لنگان صورتم مثل برف سفیده شده بود شیر آب را باز کردم.
و آب بسیار سردی را به صورتم پاشیدم که باعث شد از این سردی زیاد بلرزم.
یاد خوابی که دیدم افتادم
“انتقامم و ازت میگیرمممممم!”
این حرف در ذهنم مرور میشد که باعث میشد،سرم به طرز وحشتناکی درد بگیرد .با تق تق در که صدای نگران مادر که میگفت خوبی را شنیدم .
دستی به موهایم کشیدم و بستم ، حس کردم شکمم کمی درد می کند…تو این چند ماه استرس برایم سم بود.
بیرون آمدم و مادر قرص مسکن را به دستم داد و من جرعه ای را نوشیدم و در جوابش گفتم:
_خوبم…نیاز نیست مامان نگرانم باشی
_مطمئنی دخترم ..خیلی ترسیده بودی .
سرم را تکان دادم و لبخندی زدم و به سمت احسان رفتم ،حس ترس داشتم …نسبت به او و تنهایی!
و شب هایی که از این اضطراب باعث شده بود کفری و عصبانی بشوم.
چند روز به همین روند گذشت.
پنج روز شده بود که احسان به اینجا یعنی خانه امان آمده بود..ترس را کنار گذاشتم ،برای بچه ام اصلا خوب نبود .
امروز شیفت شب سرکار بودم.با اینکه ساعت ۱۰ را نشان میداد مشغول پر کردن اطلاعاتم و چک کردن ایمیل هایی که به من داده بودند شدم.
کاری که تقریبا سخت بود. و زحمت فراوان تر
با صدای رعد و برق شدید نگاهی به پنجره کردم…هوا تاریک تاریک بود .شرکت تقریبا خلوت بود.
همانطور که خودکار آبی رنگم را روی ورق می کشیدم و مشغول نوشتن بودم تلفنم زنگ خورد ،
_جانم مامان؟
_سلام دخترم.میگم کی میای عزیزم، منتظرت بمونم؟
تلفنم را به گوشم چسباندم و همانطور که صدای رعد و برق باعث میشد زیاد نتوانم صحبت کنم گنگ گفتم:
_احتمالا ساعت ۱۲ یا ۱ بیام…تو بخواب مامان جون
باشه ای گفت و با و مکالمه ی تقریبا طولانی که میگفت مراقب باشم و … قطع کردم .
فنجان چای را مینوشیدم. و با لپ تاپم شروع به تایب کردن بودم ،به طوری که زمان از دسته من خارج شد.
شکمم کمی برجسته شده بود و این را کاملا حس می کردم به هر حال لبخند کوتاهی زدم و به ساعت مچی ام نگاه کردم .
ساعت دو شب بود ، و چی از این بدتر که حتی بیشتر از ساعت کاریم اینجا موندم.
وسایلم را جمع کردم ، رعد و برق با صدای بلندی میزد که در چاهسار گوشم حس می کردم.
انگار قصد نداشت آرام بگیرد.!
لباسم را در تنم درست کردم و وسایل ها را در پوشه ام گذاشتم ، و بیرون آمدم.کفشم پاشنه بلند بود که باعث میشد از هر راه رفتن صدای تق تق را بشنوم .
در قسمت آزمایشگاه فقط دو نفر بودند که یکیش خانم احمدی بود و اون یکی آقای جوکار.
از همه خدافطی کردم و بیرون آمدم ، اما همین که پاهایم را از شرکت بیرون گذاشتم باران بارید.
هوا که تقریبا سرد ، دستم و داخل جیب شلوارم گذاشتم و به سمت ماشین رفتم .
ماشین را روشن کردم ، و شروع به حرکت کردم ..داشتم با صدای موزیک ملایم خودن را سرگرم می کردم .
باران شدید تر شد ، و من باید خودم را سریع تر به خانه می رساندم!
محبور بودم از جاده ای عبور کنم که تقریبا هیچ کس نبود.من بودم و با باران شدید که بعضی وقت ها هم صدای رعد و برق شنیده میشد.
تلفن در جیبم زنگ خورد.
تا خواستم از جیبم بردارم سرم را پایین بردم که ناگهان محکم به یکی برخورد کردم .
ترسیده ترمز را فشار دادم ..صدای لاستیک را حس می کردم در ماشین ..در این جاده تاریک غیر ممکن بود که من تصادف کنم .
به شماره نگاه کردم ناشناس بود.! لکنت گرفته بودم دست هایم لرزید.
هوا تاریک و با باران شدید..و ترس را در دلم می انداخت .
تلفن هیچ صدایی نمی آمد و شماره اش دقت کردم چطور متوجه نشدم؟
666 بود ، اما هیچ صدایی نمی آمد ..قطع کردم و کمربندم را باز کردم ،چانه ام می لرزید …و دلم میگفت در را باز نکنم.
اما من تصادف کرده بودم ،حتما با یه فرد برخورد کردم..فقط یک ثانیه غفلت کردم.یک ثانیه.!
دستگیره ی در را فشردم و در باز شد ، هوای سرد صورتم را میسوزاند.
هوا خیلی سرد تر از چیزی که تصور می کردم بود…
در را باز گذاشتم، چون سوئیچ داخل ماشین بود ، چراغ هم روشن بود.نزدیک رفتم، با دیدن آن کس زانو هایم سست شد…
بهسمت ماشین را رفتم اما یهو در ماشین بسته شد ..و باعث میشد از ترس قلبم تند تند بزند
دستگیره ی ماشین را فشار دادم اما در ماشین باز نمیشد.
داشت گریه ام می گرفت،شاید یک خواب بود ،دستانم می لرزید آن صورت فرشته بود ..
مگر خودم فرشته را نسوزانده بودم ؟
مگر خودم کل خانه اش را نابود نکردم پس این چی بود.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 103
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بچه ها این رمان برای حدیثه جون هست
نمیتونست بفرسته تو سایت من براش گذاشتم😁🤣
چه وحشتناک…😱😱
واقعا ترسناک بود
به شدت دوست دارم بدونم چی شده
واقعا نمیدونم چی بگم😟👌
مرسی عزیزم 💗
خیلی خوشحالم تونستم یکمی بترسونمتون چون خودم اصلا نمیترسم😑ولی خب هر روز خواب فرشته رو میبینم😂
میخوای سکته بدی مردمو ستی خانم چی میشه یعنی
ستی خانم گذاشت مگرنه نویسنده اش منم😊😌
یکی نیست به من بگه واسه چی رمان ترسنکا میخونی وقتی مثل موش میترسی😑
*ترسناک
😂😂
نمیدونم چی بگم..نترس
واااییی قشنگ تک تک لحظه ها رو میدیدم مثل فیلممم مردم از ترس😱😂
عالی بود❤
مرسی گلم همینطور برای شما💗
تک تک لحظاتش رو حس کردم دارم یه فیلم ترسناک نگاه میکنم
خیلی قشنگ بود ستی جونم
ستی جون گذاشت مگرنه نویسندهاش منم 😊😌
مرسی بابت پیام قشنگت
مرسی ستایش جان که رمان من و گذاشتی🩷🩷
بوس بهت❤️😘