رمان شانس زنده ماندن

رمان شانس زنده ماندن پارت 7

3.8
(104)

کمد دیواری و بستم ،نمیدونم چرا اینطوری شدم؟

املتم و پختم و منتظر احسان شدم.

***
دو سه روزی میشد که هیچ اتفاقی تو این خونه نمی افتاد.خیلی خوشحال شدم چون این نشون میداد قبلا فک کرده بود‌م. و خیالات بود

طبق معمول احسان گفته بود ساعت ۶ (۱۸) میاد منم تصمیم گرفتم تا احسان بیاد یه دوش بگیرم.
حوله و لباسام و آماده کردم..

میخواستم وارد حموم شم که صدای زنگ اومد.
《دیدینگ دیدینگ》پوفی کشیدم و دوباره لباس خردلیم و پوشیدم حتما احسان بود.

اما اون که کلید داشت.شالم و سرم کردم و درو باز کردم .

هیچکسی پشت در نبود.با خودم گفتم حتما اشتباه زنگ زدن. در رو بستم.

وارد هال خونه شدم دوباره صدای زنگ اومد ایندفعه سریع تر قدم برداشتم و در و باز کردم.

دوباره هیچکس نبود.!!زیر لب غرغر کنان فوش ناسرایی به اون فردی که هی در میزد دادم و سریع در و بستم.

_خجالت نمیکشن یه زن تنها رو اذیتت میکنند !

میخواستم وارد حموم بشم دوباره زنگ خورد
این دفعه بی اعتنا وارد حموم شدم .
دوش و باز کردم و چشمام و بستم تا کمی آب گرم من و آروم کنه.

اما هی صدای زنگ و می شنیدم .اول کم کم زنگ میزد اما یهو صدای زنگ زیاد و بیشتر شد.

کمی نگران شدم داشت تند تند زنگ میزد انگار همین الان بود که آیفون بترکه ..

سریع از حموم بیرون اومدم .
حس خوبی نداشتم!
اگه یه مزاحم بود حتما چند بار زنگ میزد ومی رفت.

ولی ۱۰ دقیقه هست که پشت سر هم زنگ میزنه

سریع گوشی و برداشتم.و شماره ی احسان و گرفتم

(( شماره مشترک مورد نظر خاموش هست لطفا بعدا تماس بگیرید. ))

یه تف به این شانسم فرستادم و سریع لباسم و پوشیدم .

یهو صدای کوبیدن در و شنیدم.دیگه داشتم میترسیدم این کوبیدن….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hadiseh Ahmadi

یه روز میاد که تموم زندگیت از جلو چشمات میگذره ؛ پس کاری کن که ارزش دیدن داشته باشه ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x