رمان شاه دل پارت 56
پایش را که از آزمایشگاه بیرون گذاشت
با بغض و شادی در چشم های کیوان خیره شد و گفت:
-دیدی گفت دارم مامان میشم؟
حالا بغضش کاملا آشکار بود:
-شنیدی توام دارم مامان میشم
کیوان بدون توجه به اطرافش محکم در آغوشش گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد:
-دیدی گفتم غصه نخور!
کسانی که از کنارشان رد میشدند عجیب نگاهشان میکردند
دختری که با ذوق و اشک در آغوش مردی بود و..!
شاید از نظرشان عجیب می آمد.
چند ثانیه بعد از خودش جدا کرد و گفت:
-بهتره بریم خونه و ی جشن واسه کوچولومون بگیریم
پدر و مادر بودن عجیب به هر دوی آنها می آمد!
دستش را گرفت و به سمت خیابان راه افتاد
همان طور با ذوق حرف میزد
از تمام چیزهایی که به ذهنش میرسید و فکر میکرد قابل گفتگو است.
نیم ساعتی بی مهابا در خیابان ها قدم میزدند
کیوان تا نگاهش به فروشگاه وسایل بچه افتاد با ذوق گفت:
-بریم ی سر بزنیم
چطور میتوانست مخالفت کند؟
دستش را محکم تر فشرد و همراهش وارد مغازه شد
لباس های کودکانه و اسباب بازی های رنگی.
فضای بی نظیری داشت به خصوص برای آنها که حالا دنیا را مال خود میدانستند!
کیوان به سمت جوراب صورتی رنگی رفت و با ذوق به دست گرفت:
-وای خدا چقدر کوچولوئه افرا
نگاهش حاله ی اشک داشت و لب هایش لبخند!
سرش را با همان حالت تکان داد و گفت:
-خیلی قشنگه
بدون توجه به او هر دو لنگه ی جواب را برداشت و به سمت اسباب بازی ها راه افتاد
میخواست جوراب را بخرد؟!
دختر میخواست که صورتی برداشته بود؟
متعجب بازویش را گرفت و آرام گفت:
-نگو که میخوای بخری
کیوان سرش را مطمئن تکان داد و گفت:
-معلومه که میخوام بخرم،حالا سری انتخاب کن
بچه ای که شاید یک ماهش بود و از حالا برایش وسایل میخرید و آن قدر ذوق زده بود!
باید پدر نمونه ای باشد!
افرا قاطع تر از او گفت:
-خیلی زوده کیوان باید صبر کنی جنسیتش مشخص بشه
دستش را گرفت و خواست از مغازه خارج شود که جوراب را بالا گرفت و گفت:
-این موند دستم
ولش کرد و به سمت بیرون راه افتاد:
-پس بده بیا بریم که بعدا میایم میخریم حالا
سرش را تکان داد و به طرف فروشنده رفت
لبخندی به ذوق هایش زد و کنار در منتظرش ایستاد
چند دقیقه ای طول کشید تا از مغازه خارج شود
دوباره دستش را گرفت و به سمت خانه راه افتادند.
…….
جعبه ی شیرینی را که از قنادی سر کوچه خریده بود روی میز گذاشت و گفت:
-زنگ بزن مامانت و حاجی اینا رو دعوت کن شام
افرا سرش را تکان داد و همان طور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت:
-باشه
کیوان برای چند ثانیه حرفی نزد
از یخچال بطری را خارج کرد و قبل از آنکه آب بخور صدایش را شنید:
-این جا رو ببین
به سمتش برگشت که پشت میز ایستاده بود
متعجب گفت:
-چی شده
چشمکی زد و دستش را از پشت میز بالا آورد
همان جوراب صورتی رنگ بود!
تکانش داد و گفت:
-دین دین
مثل بچه ها حرف میزد؟!
از ته دل خندید و گفت:
-اخر سر خریدی
جدی جواب داد:
-انتظار داشتی جوراب به این قشنگی رو نخرم آخه!
لبخند محوی زد و گفت:
-حالا این ی دونه رو نگه داریم تا بعد که چیزای دیگه هم بخریم
اولین سوالی که به ذهنش رسید را پرسید:
-کیوان تو دوست داری دختر بشه؟
هیچ فرقی برایش نداشت!
-فقط احساس کردم دختره وگرنه فرقی نداره
قیافه ای مغرور به خودش گرفت و گفت:
-به هرحال منو بچم از الان همدیگه رو حس میکنم
حالا نوبت افرا بود که اخم کند:
-منم که اینجا کشکم
قیافه اش واقعا بامزه و خنده دار بود
با دو قدم بلند نزدیکش شد و محکم بغلش گرفت
همان طور که میخندید گفت:
-تو قلب مایی خوشگلم
دلش ضعف میرفت برای مهربانی هایش!
حتی ابراز علاقه هایش هم زیبا بودند
دستش را دور کمرش حلقه کرد و چیزی نگفت
شاید به روش خودش جواب داده بود.
(کامنت فراموش نشه✨)
چقدر کیوان خوبهههه😍😍😍
خیلی پادت خوشگلی بودش🤩🤩🤩❤️💋❤️💋
اره لذت ببرید از آرامش زندگیشون 🤣
ممنون که خوندی ستی جون🦋
ممنون سعید جان ولی خیلی کم مینویسی💐
خواهش میکنم خواننده جان✨
آخه یکم کار داشتم نتونستم بنویسم 😞
خیلی قشنگ بود.
چه لحظه های خولی رو خلق کردی.
حس معصومیت و پاکی و عشق موج میزد تو این پارت
ممنون از نگاه قشنگت مائده خانم🌷🌿
واقعاً پدر شدن به این بشر میاد😂
باز چه خوابی براشون دیدی ورپریده من که چشمم آب نمیخوره خوشیشون طولانی شه
خیلی بهش میاد🥺
فعلا از آرامش و خوشی زندگیشون لذت ببرید 😈🤣
ممنون که خوندی لیلا جان⭐
ممنون.دستت درد نکنه.پارت خوب و قشنگی بود.قلب قلبی شدم.😘💗
خواهش میکنم کاملیا ژون 🎈
ممنون که خوندی گلی🦋
وااای من🥺🥺🥺بغضم گرفت چقد قشنگ بود
ممنون که خوندی نازی جونی🥺🌷
اووووخی قلبم اکلیلی شد 🥺🥺🥺😍
چقد قشنگ و رمانتیک بود😍😍
ولی من حس میکنم بچشون و سقط میکنی🥺
البته خدا نکنه ولی سابقت چیز خوبی نشون نمیده سعید🤣🤣
خسته نباشی سعیدی❤️😍
خوشحالم که دوست داشتی گلی 🍄
فعلا که دست از سرشون برداشتم 😂
اما اعتماد نکنید 🥺🤣
ممنون که خوندی تارا جون 🦋
خیلی قشنگ وآرامش بخش بود منم این مراحل رو گذروندم
زیباترین حس واسه دونفر😍😍😍😍😍😍
ممنون که خوندی گلی جون✨
اره دقیقا،بهترین لحظات برای دو نفر هست 🥺
چرا هیچکس نیست!!
پرنده پر نمیزنه 🤣🤣🤣🤦🏻♀️
اوخیی خدایاا خیلی قشنگ بوددد
خسته نباشییی
ممنون از نگاهت فاطمه جون🍄🌿
بیاید بگید که دلتون برام تنگ شده بود🥲
والا به خدا تنگ شده بود هی میگفتم فاطمه کو چرا رمانش رو نمیذاره
قربونت برم من
رمان که دیگه نمیزارم🥲ولی واسه خودم مینویسمش بخاطر تو رو تقریبا دارم تموم میکنم
ایول خوبه، بذاز ولی تکلیف مایی که خوندیم چی میشه پس راستیتش منم به سرم میزنه واسه خودم تموم کنم چون واقعاً اونجور که باید بازخورد نداره رمان سقوط رو میگم که تازه گذاشتم
شاید تو یه سایت دیگه شروعش کنم از اول دوست داشتید بخونید
کدوم سایت؟
فعلا معلوم نیست
معلومه که تنگ شده گل🥺😁
این سایت دیگه خیلی مسخره شده😑
دست و دل آدم به پارت گذاشتن نمیره
یهو همه کجا رفتن؟
نیوشا غزل ستی ضحی حالا سحر شوهرش عمل داره بنده خدا ولی یعنی بقیه سرشون انقدر شلوغه آخه قبلنا همیشه بودنااا
دقیقا
شاید بخاطر تورو تو یه سایت دیگه شروع کنم به گذاشتن
عه؟ سایتهای دیگه هم خلوته دیگه به هر حال این همه زحمت نیاز به انرژی داره قبلا اینجا خیلی خوب بود
دقیقا
نمیگم پلاس باشید ولی دیگه این همه خلوتی هم ترسناکه
خب شاید کاردارن آخه همشون مدرسه میرن معلومه مثل قبل نمیتونن بیان توی سایت
بیچاره ها مطمئنا هزار جور کلاس میرم معلومه وقت ندارن وگرنه مثل قبل میومدن توزیادی حساس شدی عزیزم
نه بابا یادمه امتحانات خردادماه بود سایت خیلی شلوغ بود چه حساسیتی؟
چرا باید حساس بشم..! فقط نظرمو گفتم🤒
سلام از من له شده😫😕💔
خوبی تو؟ حال شوهرت چطوره!
خوب که نیستم….دلم میخواد برم یه جا داد بزنم فقط
دکتر گفته عمل هم کنه تا یه چند ماه روی ویلچر بشینه💔
میبینی خب امسال سال حساسی براشونه دلیلشم همینه عزیزم مطمئنم باش وقتشو داشته باشن صددرصد میان من خودم تاوقت پیداکنم بدوبدومیام سایت باحال بدم باشه ها کامنت رومیذارم
درسته🍃
نیوشا رو نمیدونم….. غزل و تارا که امسال نهم هستن باید بشینن درس بخونن همش بخاطر همینن کمتر میان تو سایت
ضحی که رفته کلا
منم که شوهرم فردا عمل داره ، امروز مائده پارت جدیدشث تایپ کردم فرستادم
ولی کلا دانشگاهمم بخاطر علیرضا ول کردم این چند روز
*جدیدشو
آره عزیزم هر کس به هر حال گرفتاری خودش رو داره🙂
اوهوم🥲💔
ایشاالله مشکلت رفع شه عمل شوهرتم به خوبی انجام شه:) من دیگه برم فعلاً
مرسی عزیزم❤🥲
منم درسام سخته واقعا وقت نمیکنم حتی پنجشنبه جمعه
سلاااام…
چطورین؟
من حساب کاربریم مشکل پیدا کرده هر چی میزنم میزنه مجوز نامعتبر🥲
حساب جدید هم که ساختم نشد😒
ببخشید نمیرسم زیاد بیام سایت درگیر کلاس و تست و اینام 😵💫
سحری دیدم نوشته بودی شوهرت عمل داره ایشالله عملش خوب باشه🤗
لیلای عزیزم دیدم رمان جدید شروع کردی تا پارت سه رو که گذاشتی خوندم ولی نرسیدم برای کامنت بذارم
ستی جون ماه و ماهی رو میخونم ولی ببخشید نمیرسم برات کامنت بذارم
سعید و لیلا دیدم رماناتون اومده رو رماندونی خیلی مبارکه💖💖
من آنقدر سرم شلوغه که یه نصفه پارت از هیاهو بیشتر ننوشتم و رمان جدیدم فقط یه پارتشو رسیدم😂
خوش اومدی🌹
نیاز به ثبتنام نیست همینجوری هم میشه اومد،موفق باشی ضحیجان مرسی لطف داری همین که خوندی کافیه🏵
سلام…مرسی عزیزم🥺🌹
ممنونم ضحی جون🥺🌷
پایینش ی گزینه داره به اسم من ربات نیستم
اول تیک اونو بزن
یکی دو ثانیه بعد ایمیل و رمز
درست میشه
واسه منم میزد مجوز نامعتبر ولی این طوری درست شد
واییییییییییی🤩
اکلیلی شدم🥺✨️
خیلی قشنگ بود🥺
فقط خواهشا بزار بچشون بهدنیا بیاد🤕
عالی بودددددد🤍🥰✨️
ممنون از اینکه خوندی غزل جون🥺🎈
باید دید که چی میشه 😁
عزیزم بسیار هم عالی .
فقط من فعلا این رمانتو نمیخونم ولی آیدا رو میخونم اون که حرف نداره 😌
..
چرا سایت ۸ ساعته پرنده پر نمیزنه .حیف که قرار بود شبم یه پارت دیگه بزارم که شب شد🥲
ممنون از اینکه بهم انرژی دادی حدیث جون🥺💐
اره ادمین خیلی دیر تایید کرد 😱
واااای سلااام بچه ها خودبین
مهی جونم من چند پارت عقبم خوندم ایشالا با پارت بعدی نظرم رو میگم😁❤
سلام نیوش جون😁
باشه پارت بعد نظر بده 😄
۹۰ درصد امروز پارت نداریم
ولی فردا حتما پارت میدم
خواستم اطلاع بدم 😄