رمان شاه دل پارت 59
زمان زیادی از بازگشتشان نگذشته بود که وارد اتاق شد
همان اتاقی که مدت ها قبل تبدیل به انباری شده بود
تمام وسیله ها را بیرون ریخت و وقتی کارش تمام شد جواب سوالات افرا را داد:
-دنبال چی میگردی این همه وسیله رو ریختی بیرون
-باید تمیز کنیم دیگه
دلیلی داشت مگر؟!
متعجب نگاهش کرد و گفت:
-واسه چی اونوقت
کیوان با تأسفی ساختگی سرش را تکان داد و درحالی که بقیه ی وسیله ها را میآورد گفت:
-خنگ بودی خنگ ترم شدی
منتظر عکس العمل افرا نماند و با خنده اضافه کرد:
-اتاق دخترم رو آماده میکنم
زیادی زود بود برای این کار ها
ولی گوش کیوان به هیچ عنوان بدهکار نبود
افرا سرش را تکان داد و به سمت آشپزخانه حرکت کرد:
-فکر نمیکردم اینقدر بچه دوست داری
جوابی دریافت نکرد!
شاید خودش هم نمیدانست تا به آن اندازه عاشق بچه است
به خصوص اگر دختر باشد.
چند ساعتی در آنجا مشغول بود و در آخر اتاق درست مثل یک دسته ی گل شد
همان قدر تمیز و زیبا!
***
هرگز فکر نمیکرد ماه های بارداری اش به آن زودی سپری شود
درست مثل برق و باد!
ماه هایی که با گذشتش خاطرات شیرینی به جا گذاشته بود
خاطراتی که همراه با شیرینی گاهی اوقات حرص درآر بود
شیرینی اش که کامل مشخص بود اما حرصی بودنش!
شاید واضح باشد که گیر و مراقب های کیوان که بیست و چهار ساعته بود گاهی حرصش را در می آورد
اوایل تنها به فکر بچه اش بود و تمام
اما با گذشت زمان هر روز بیشتر از روز قبل مراقب افرایش بود.
افرایی که زنی مهربان و دلسوز بود
شب ها که با خستگی سر روی بالشت میگذاشت با کوچک ترین صدا از خواب بیدار میشد
افرا چیزی لازم داشته باشد و خودش برود؟!
محال بود.
گاهی وقت ها که خستگی به تک تک استخوان هایش نفوذ نمیکرد سری به بازار میزد و در نهایت با وسیله هایی که مربوط به دختر کوچولویش میشد به خانه بر میگشت
آن روز خیلی زودتر از همیشه به خانه برگشت
میدانست اگر به افرا خبر بدهد دوباره خودش را به زحمت می اندازد و کلی کار دیگر!
خودش املت درست میکرد و این بهترین کار بود.
جلوی در خانه کلید را از جیبش خارج کرد اما قبل از باز کردن افرا در برایش باز کرد
متعجب بود اما لبخندی به چهره اش زد که کمی گرد تر از سابق شده بود
-سلام علیکم
افرا با اخم کنار رفت و گفت:
-حالا نمیگی میایی خونه
-از کجا متوجه شدی
به داخل اشاره کرد و قدمی به عقب رفت
-زنگ زدم مغازه نبودی
یک تای ابرویش را بالا برد و چیزی نگفت
گویا دیر فهمیده بود چون هیچ غذایی رو گاز نبود
تنها بخاری کتری بود که توجه اش را جلب میکرد
روی مبل نشست و منتظرش ماند که بی معطلی وارد آشپزخانه شده بود
چشم هایش را برای لحظاتی کوتاه روی هم گذاشت که با صدای شکسته شدن لیوان ها با ترس چشم هایش را باز کرد
وقتی افرا را ندید سری از جایش بلند شد و داد زد:
– چی شد
اما صدایی دریافت نکرد.
تند وارد آشپزخانه شد که افرا را مچاله شده کنار لیوان های شکسته شده دید
با ترس نزدیکش شد و گفت:
-چی شده افرا
با درد چشم هایش را بست و زمزمه کرد:
-یهو دردم گرفت
زمان زیادی به زایمانش نمانده بود
بدون توجه به شیشه شکسته ها دستش را زیر بازویش انداخت و بلندش کرد
-پاشو بریم پیش دکتر
از جایش بلند شد اما قدمی برداشته بود که متوجه خیسی لباسش شد
کیوان تند گفت:
-شاید وقتشه
خوشحال بود اما نیروی ترسش به حدی زیاد بود که بیخیال شادی شود
در عرض چند دقیقه از خانه خارج شدند
در طول راه تنها سعی میکرد افرا را آرام کند.
شاید با حرف زدن آرام تر میشد:
-خب بالاخره تصمیم گرفتی اسم بچه چی باشه؟
نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
-پانیذ خوبه
لبخندی زد و گفت:
-عالیه قشنگم
چشم هایش را محکم بست و چیزی نگفت
(کامنت فراموش نشه ✨)
وایی پانیذ کوچولو
❤️
خسته نباشی
اره😁
ممنون که خوندی مائده جان🍂
اولللللل منم.میخوام الان بخونم.🤗😍
🏆
برو بخون.😁
خوندمش.خوب بود و و قشنگ مثل همیشه.😍ولی ولی,چرا بعداز این همه مدت اینقدر کم بود,تازه من اول هم شدم😐ولی باز خوبه که گزاشتی.🙏
امروز دوتاش رو با هم تایپ کردم برای همین کوتاه بود
ممنون که خوندی کاملیا جان🦋✨
خواهش می کنم.ممنون ازشما.منتظر پارت بعدی می مونم.🤗
😄🙏
آخیی خیلی قشنگ نوشتی😥✨ منتظر پارت بعدیم که پانیذ کوچولو بالاخره به دنیا بیاد
ممنون که خوندی لیلا گلی🎈🦋
اخییی پانیذ دارا میادددد🥲
بله بله 🤣😁
واااییی نینیمون دخملههه ماشالا ماشالااا ماشالاااااا چشم نخوره ایشالااا حاجی فداش شههه🥺🤣❤💃🏻
عجب 🤣🤣🤣🤦🏻♀️
ممنون که خوندی نیوشا جان🦋🎈
حالا دختر کیوان بیاد ببینم چکارا میکنه براش دیر به دیر پارت میدی اذیت کن شدی
اره دیگه..😄
نه همیشه که دیر نمیدم 🤦🏻♀️
وااای پانی کوچولو🥺🥺
خسته نباشی سعیدی منتظر پارت بعدی هستم❤️🥺
🥺🥺
ممنون که خوندی تارا جان🍂🦋
خواهش میکنم بلایی سرش نیار🤕🥺
گناه دارننن😥😥🥺
ولی چقدر به کیوان بابا شدن میاد🥺✨️
عالی بود سعیدیییی🤍🥰✨️
ببینم چی میشه.😄
ممنون که خوندی غزل جان🌷✨
اصلا هم خوب نبود
کجا بودی چند روز
😞😞😞
من دیگه رمانت نمیخونم حرصم درآوردی☹️☹️☹️
درضمن این پارتت هم اصلا طولانی نبود کوچولو کوچولو بود
مثلا قرار بود به من هدیه بدی🤗
بابا من که همیشه دیر پارت نمیدم 🤦🏻♀️
من دلم به رمان های شما گرم بود مرتب بود پارت دهی چشممون خشک شد به سایت😞😂
یه پارت نمیدی!?یا از آیدا,یا شاه دل!😐میشه?لطفا,اگه امکان داره یه پارت بدی. خمارم.🙁
الان میفرستم 😄
مرررسی.😘یه کم حالم خوب نبود.خوندمش.خیلی لطف کردید.