رمان شوکا پارت ۳۸
شوکا پارت³⁸
با جیغ اسم مامان رو صدا زدم
_کمکککککک….ماماننننننن….مامانیییییییی
نیماااااااااا
یکدفعه از خواب پریدم و با بدن خیس عرق نگاهی به دور و اطراف کردم
نیما نفسش رو بیرون داد و لیوان آب قند رو جلوم گرفت
_بیا عزیزم بخور
لب های بی جونم رو باز کردم
هنوز پیچ و تاب بوته خار رو روی پاهام حس میکردم
لیوان رو گذاشت لای لبهام و من تازه به تشنگیم پی بردم
نگاهی به اطراف کردم
ساعت 7:37 بود و نیما با صورت سرخ و کت و شلوار مشکی آماده طبق معمول مثل همیشه که میرفت شرکت حاضر و آماده نشسته بود جلوم
حتی بوی تام فردش هم میومد
البته اگه از ظاهرش و صورت قرمزش بگم
معلوم بود کلی نگرانش کردم
دستم رو بالا اوردم که یعنی بسه و اون لیوان رو آورد پایین
یادم اومد دیروز خسته و کوفته خوابیدم رو تخت و به سر و صدای نیما هم گوش ندادم
ولی بازم توی خواب حس کردم که یکی بغلم کرد
نفس عمیقی کشیدم و با پشت آستین عرق روی پیشونیم رو پاک کردم که
بلند شد و گفت
_من باید جایی برم چیزی میخوای برات بگیرم
سری به نشونه نه تکون دادم که مشغول بستن کرواتش شد
موبایلم رو برداشتم و وارد تلگرام شدم که نگاهی به صفحه گیتی و پیامش کردم که نوشته بود
“الان با منشیم حرف زدم گفت دو نفر وقتشون رو گذاشتن برای بعدا
اگه میخوای بیا خونم حدودا 8 تا 10 بیا”
موبایلم رو گذاشتم روی عسلی کنار تخت و به نیما چشم دوختم که مشغول بستن کرواتش بود
اگه میخواستم برم و یه حمومم برم باید زودتر نیما رو دک کنم بره شرکت
بخاطر همین پتو رو زدم کنار و رفتم سمتش
مشغول بستن کرواتش شدم که توی کمتر ۱ دقیقه تموم شد
نگاه تحسین برانگیزی بهم کرد و گفت
_به ما هم یاد بده
متوجه لحن مسخرش شدم و هلش دادم و بیشعوری نثارش کردم و حولمو برداشتم و پرو پرو گفتم
_وای به حالت بیام ببینم نشستی اینجا نیما…چشاتو در میارم
خندید و از در اتاق رفت بیرون
منم وارد حموم شدم و در رو بستم
بعد مدتی به دوش آب گرم خیلی نیاز داشتم
دوش آب گرم رو باز کردم و با لباس های بیرونی رفتم زیرش
شایگان کیه؟!
اون خواب چی بود؟!
شایگان چه ارتباطی به مادر من داره؟!
وقتی به خودم اومدم پاهام از آب داغ گزگز میکرد و بخار آب داغ تموم حموم رو فرا گرفته بود
لباسام رو در اوردم و بعد یه دوش حسابی از حموم در اومدم
…….
نگاهی بهش کردم
لبخند شیرینی زد و گفت
_چقدر عوض شدی شوکا!!!
خندیدم و گفتم
_تنها راه ارتباطمون بعد کلاس شیشم صفحه چت واتساپ بود بایدم عوض بشیم
خندید که چال گونش نمایان شد
گیتی دوست بچگی من بود
دبستان با هم بودیم بعدش در حد یه احوال پرسی
با هم چت میکردیم
وقتی فهمیدم مشاور شده تصمیم گرفتم یه روزی برم پیشش و ازش بابت بیماریم کمک بخوام
_خب گفتی مشکل جدی داری…میشنوم
نفسم رو آه مانند بیرون دادم و گفتم
_هنوز مجردی؟
سرشو تکون داد و با خنده گفت
_هنوز دوست دارم خاطرخواه داشته باشم
لبخند تلخی زدم و گفتم
_ولی من ازدواج کردم
چشماش گرد شد و داد زد
_نامرد چرا منو دعوت نکردی؟
_بابا اصلا موضوع اون جوری که فکر میکنی نیست
خم شد و گفت
_پس چی؟
نگاهی به شومینه کنار میز و کاناپه انداختم… که بالاش وسایل تزئینی بود و زیرش بخاطر سرما که آتیش روشن کرده بود خیلی شیک شده بود
گیتی جلوم بود
خم شد و ادامه داد
_نکنه ازدواج اجباری…
سری تکون دادم
خودش فهمیده بود و دیگه نیازی به گفتن من نبود
_آره
_خاله اصلا اهل زور گفتن به تو و خواهرت نبود که….
_نبود…من خواستم
نیشخندی زد
_نمیفهمم
انگشت اشارم رو بالا اوردم و گفتم
_قول بده وسط حرفم نمی پری
نگاهی به انگشتم کرد و گفت
_قول
دستم رو دراز کردم سمت لیوان آب پرتقال جلوم و کمی ازش مزه مزه کردم
دیشب فقط توی خونه خاله کمی گوشت به اصرار های بقیه خورده بودم و دیگه نیما هم صبحانه خورده بود و زودتر از من رفت و مجبورم نکرد که صبحانه بخورم
برای همین دهنم مزه زهرمار میداد
_مجبور شدم با پسر خالم ازدواج کنم
همچی از چند سال پیش شروع شد
روز خواستگاری یکی از دوستام با یه پسر که همسایشون بود آشنا شدم
موبایلم شکست و روز نامزدی همون دوستم یه موبایل تازه برام خرید
باورت میشه!!!
حتی مدل بالاتر از گوشی خودم
کم کم رفت و آمد هامون با هم زیاد شد
از اونجایی که خودش گوشی رو برام خریده بود شمارم رو میدونست و به بهونه های مختلف باهام قرار میزاشت
چشمام پر اشک شد وقتی ادامه دادم
_حتی عاشق هم شدیم
بهم قول داد هیچوقت تنهام نمیزاره گیتی
اما…
اما….
نمیدونم شاید من کار اشتباهی انجام داده بودم
که یکدفعه باهام سرد شد
یه روز باهام قرار گذاشت تو کافه
اما اون با یه دختر دیگه قرار داشت
ازش دلیل خواستم اما…
گریه امونم رو برید و اجازه حرف اضافه بهم نداد
گیتی کنارم نشست و سرم رو روی سینش گذاشت
دستش رو دورم حلقه کرد و آروم گفت
_هیس…همینکه جلسه اول انقدر احساسات جریحه دار شده یعنی مدت هاست توی خودت نگه داشتی
یعنی هزاران حرف ناگفته با تمام آدم های زندگیت داری
با صدای زنگ موبایلم برش داشتم و به اسم لیلی خیره شدم
سرم رو از سینه ی گیتی بیرون آوردم و دکمه اتصال رو زدم
گوشی رو گذاشتم دم گوشم و با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم
_جانم آجی
صدای هول و آرومش رو شنیدم که گفت
_آجی مامان میخواد خونه اهواز رو بفروشه…میخواد بیاد عمارت توسلی زندگی کنه
انگار یه سطل آب یخ خالی کرده باشن روم گفتم
_چ….چ…چی!!!!!!
گیتی نگران پرسید
_چی شده؟؟؟؟؟
لیلی_سر میز صبحونه گفت میخواد خونه اهواز رو بفروشه
اون خونه یادگار بابا محمودم بود
انگار به خودم اومده باشم عصبی گفتم
_پس بهتره بهش بگی بهتره از روی کفن من رد شه بخواد خونه یادگار بابام رو بفروشه
و بدون حرفی تلفن رو قطع کردم که گیتی گفت
_چی شده؟
_بهت میگم
شماره نیما رو گرفتم و همزمان پالتو و کیفم رو برداشتم و سمت در ویلا حرکت کردم
_الو؟
در رو باز کردم و گفتم
_نیما من نیاورانم سریع با تمام سرعت بیا به این لوکیشنی که برات میفرستم
_برای چی؟
بیرون رفتم و
داد زدم
_نیما فقط بیا
پله های جلو روم رو پایین رفتم و لوکیشن مکانی براش فرستادم
موبایلم رو گذاشتم تو کیفم و بی توجه به هوای سرد شهریور ماه با همون بافت سفید یقه اسکی منتظرش شدم
نیم ساعت گذشت که bmw نیما جلوی پام با صدای ناجوری ترمز زد
جوری که صدای جیغ لاستیک ها تا فرسخ ها دورتر شنیده میشد
سریع سوار شدم و گفتم
_فقط برو سمت عمارت
عصبی نعره زد
_عین بچه ها میمونی شوکا گاهی وقتا به سن و سالت شک میکنم
ماشین از جا کنده شد
خودمو خالی کردم سرش و مثل خودش داد
زدم
_من بچه نیستم فقط خستم
خستم از بازی روزگار
نمیخوام تنها جایی که با بابام خاطره داشتم به فنا بدم
یادگار سفر بی برگشت
انگار دلش برام سوخت که کمی آروم شد ولی سرعت ماشین همون قدر بود و تازه بیشترم شد
نگاهی بهش کردم و گفتم
_میدونی از ترحم بیزارم
اخم بین دوتا ابروهاش دوباره جا خوش کرد که ماشین عین موشک پرواز کرد
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد تا آخر که دقیقا نیم ساعت دیگه به عمارت رسیدیم
با بوق طولانی نیما نگهبان در رو باز کرد که ماشین به سرعت داخل شد
نیما ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد که روشنک بدو بدو اومد سمتمون و گفت
_خوش آمدید آقا حتما خان خیلی خوشحال میشن اگه…
_روشنک سریع همه اعضای خانواده رو جمع کن