نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان شوکا

رمان شوکا پارت 34

4.3
(8)

شوکا پارت³⁴

دیگه تا خود شرکت حرفی بینمون رد و بدل نشد.

وقتی رسیدیم پیاده شد و اومد سمتم.

اومد سمتم و گفت

_در کل اینجا ۵ طبقه است. طبقه ۵ مدیر عامل طبقه ۴ مدیر کل…بابا طبقه ۴

سری تکون دادم و مرسی گفتم.

با هم رفتیم سمت شرکت و با هم سوار آسانسور شدیم یه دختر نسبتا 24-25 ساله تو آسانسور بود که با دیدن من و نیما لبخندی زد.

نیما دکمه طبقه 4و5 رو فشار داد و در آسانسور بسته شد.

دختر لبخندی بهم زد و گفت

_شما باید همسر آقای توسلی باشید درسته؟ و حسابدار جدید شرکت

لبخند کجی زدم و گفتم

_بله

_خوشبختم پردیس مددی هستم منشی مدیر عامل

لبخندی زدم و به یه همچنین اکتفا کردم.

دختره یه جوری بود انگار ارث باباشو از من طلب داره.

بالاخره آسانسور طبقه چهار ایستاد و من طرف سالن مدیر کل رفتم.

رفتم سمت منشی و گفتم

_ببخشید با حاج آقا توسلی کار داشتم

نگاه سری بهم کرد و گفت

_جلسه دارن.

باشه ای گفتم و نشستم روی صندلی کنار در اتاق.

~~~~~~~~~~~~~~~

پوفی کشیدم حدودا نیم ساعت بود علاف منشی بودم.

بلند شدم و گفتم

_ببخشید من یه ساعته اینجا علاف شما هستم.

دختره که انگار آماده بود داد زد.

_به من چه جلسه دارن طول کشیده.

یعنی کارد میزدی خونم که هیچ جای زخمم نمی موند.

داد زدم

_مگه اول صبحی جلسه چی کشک چی؟…من…

حرفم رو قطع کرد و از پشت میزش اومد سمتم و هلم داد عقب

چون هنوز تو شوک بودم کتفم خورد به دیوار‌.

با بهت نگاهش کردم که اخماشو انداخته بود تو هم و عین یه حیوون حالیش نبود اگه من سرم می‌خورد به دیوار و میمردم الان‌ چه بلایی سرش میومد.

حمله کردم سمتش و یه مشت توی دماغ و شکمش زدم و دل خودمو خنک کردم.

جیغی کشید که پردیس شوکه اومد تو و با حاج آقا که از اتاق اومد بیرون سعی کردن از من جداش کنن.

با بهت به اتاق خالی نگاه کردم و یقش رو گرفتم.

_دختره بی وجود یه ساعت منو علاف میکنی که آخر هلم بدی بخورم به دیوار هــــــــــــــانـــــــــــــ؟!!

_ولم کن…اگه دنبال شری گدای سر کوچه هم هست ب…

پردیس با تأکید گفت

_آیما..لطفا

ناخودآگاه گذاشتمش رو زمین و یقش رو ول کردم گفتم

_از فردا اخراج

نیشخندی زد

_تو رئیس من نیستی

دم گوشش پچ زدم.

_ولی زن مدیر عامل اینجا هستم.

با تعجب بهم نگاه کرد که رفتم سمت اتاق عمو حسین و نشستم رو کاناپه.

بعد مدتی عمو اومد و در رو بست و خطاب به من گفت

_محمود هیچ وقت عصبانیتش رو سر بقیه خالی نمیکرد.

اشکام چکید رو گونم و کم کم صدام تبدیل به زار زدن شد و پر بغض گفتم

_عـــــــمــــــــــــو

اومد کنارم نشست رو کاناپه بغلم و گفت

_چه شده قربونت برم…نکنه با اون پدسگ دعوات شده؟!

اشکام روی گونم سر خورد و دیدم رو تار کرد.

عمو دستمالی بهم داد و گفت

_اشکات رو پاک کن عمو جون

و لیوان رو با پارچ آب پر کرد و لیوان رو داد دستم.

_بگو چی شده عمو..جون به لبم کردی

لیوان آب را کم کم سر کشیدم و گفتم

_خستم عمو..خستم…مگه میشه یه آدم…توی سه سالگی…یتیم بشه و…زار و جیغای مادرش رو ببینه و…یادش بره…مگه میشه..این روزام خیلی عصبیم…خیلی…همش..دنبال یه چیزیم…خودم رو روش خالی کنم…شایدم

عمو لبخندی زد و گفت

_زندگی را ورق بزن
هر فصلش را خوب بخوان
با بهار برقص
با تابستان بچرخ
در پاییزش عاشقانه قدم بزن
با زمستانش بنشین و
چایت را به سلامتی نفس کشیدنت بنوش
زندگی را باید زندگی کرد، آن طور که دلت می‌ گوید
مبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ بگذاری

_همیشه بابا خدابیامرز میگفت

سری تکون داد و گفت

_خودمم از دختره خوشم نمیومد ولی فعلا چون کسی پیدا نکرده بودم نگهش داشتم…خب حالا کسی رو داری؟!

لبخندی زدم

_یه علاف بــــــــــــــیـــــکـــــــار

خندید و گفت

_چه نقشه ای برای ما کشیدی دختر محمود؟!

_می خوام آجیم رو بیارم پیشتون عمو

_زن فرزاد؟!

_نچ

_پس کی؟!!

_نـــــــــــــــــــــهــــــــــــال

خندید و گفت آره اونم خوبه

منم لبخندی زدم و لیوان رو گذاشتم روی میز جلوی کاناپه و گفتم

_بازم ببخشید

_به قول داش محمود فداسرت

خندیدم و گفتم با اجازه و رفتم از اتاق بیرون و نفسم رو کلافه بیرون دادم.

رفتم از سالن بیرون و شماره نیما رو گرفتم

بوق دوم جواب داد

_هوم؟

_اتاق حسابدار کجاست؟!

_طبقه 2…الان میگم پردیس بیاد.

_خسته نباشن پردیس خانم از الان معلومه فضول شرکته

همزمان دکمه آسانسور رو زدم و در آسانسور باز شد

پردیس اون تو بود و پکی عمیق به سیگارش زد و با دیدن من خندید

نمیدونم این بچه چرا همش تو آسانسوره؟

رفتم تو آسانسور و طبقه 2 رو زدم که با الو نیما گفتم

_اتفاقا زکر خیر پردیس خانم بود خودشون تو آسانسور تشریف داشتن.

پردیس شیطون نگام کرد که نیما از انور خط گفت

_پس خودش میبرتت

_ممنون از راهنمایی بی نقصتون شوهر جان

_جون تو کلی پرونده سرم ریخته

_نیما جون منو قسم نخور

_باشه خدافظ

_خداحافظ

گوشی رو قطع کردم

به پردیس نگاه کردم که لبخند پهنی زد.

_عمرا دیگه آیما بیاد شرکت

میدونمی گفتم که جملم همزمان شد با باز شدن در آسانسور و هم قدم شدن ما سمت سالن حسابداری

با رفتنمون سمت منشی با دیدن چشمای آشنا حس کردم خون به مغزم نمیرسه

خــــــــــــــــــــــــــــــــــداااااااااااااااااا

سمیرا گفت

_شوکا

_سمیرا

سبک شده بودم و تار میدیدم یه صدای سوتی تو گوشم میومد و تعادلم رو از دست دادم تلو تلو خوردم صدا ها نامفهوم بود.

پردیس_ش…و…ک..ا

سمیرا_وا…ی…ر.ن…گ..ش…پ…ر…ی….د….ه….

و بعد تاریکی مطلق

احساس خوبی نداشتم

همچیز معلق بود

انگار همون خواب بود

همون همیشگی

فقط این بار حسش کردم

حس کردم که اونو دارم

پاهام خود به خود بی اراده و بدون فرمان مغزم به سمت مرد سیاه پوش کشیده میشد.

توری مانتوم و موهای فر طلاییم توی هوا معلق بودن.

با رفتن به جلو کم کم…زمین رو حس نمیکردم

انگار یه رویا بود…بر عکس بقیه خوابا این بار من سفید پوش بودم و میدونستم چرا سمتش میرم.

میدونستم کیه..

زدم روی شونش که طرح کت و شلوار مشکیش با برداشتن دستم سفیدی جای دستام رو گرفت.

_ داداش

برگشت سمتم

نه…نه…این…این…باباس…همون جوونی هاش

چشمای عسلی تیره با موهای بور روشن

به مغزم فرمان میدادم که برو…فرار کن…جیغ بزن

ولی نمیشد…روحم اسیر بود

اسیر خیالات و خاطراتم

صدای شیرینش توی گوشم زنگ زد

_نمیخواستم زندگیتو نابود کنم.

غیر ارادی لب زدم

_یه مرداب…لجنزار..بعد مرگ بابا…تو همه کس من شدی ،سوژین…

ناگهان تیری دقیقا به قلبش خورد

صدای تیر

صدای شکستن قلبم بود

اشکام روون شد.

نمیتونستم جیغ بزنم.

تموم اطراف رو آتیش فرا گرفت و وقتی همون مرد سیاه پوش افتاد

نیما با کلت پشتش بود.

جیغ زدم

_میدونستم یه خیانتکار کثیفی نیما…ا…

_نـــــــــــــــــــه…تو اینجوری فکر میکنی شوکا…چون حتی تو…به جسم خودتم رحم نـــــــکــــــــــــردی

بالاخره مغز فرمان داد و من جیغی از ته دل زدم..

آتیش تنم رو پودر میکرد و نیما میون اون همه آتیش فقط عین دیوانه ها می‌خندید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

mahoora 🖤

اندر دل من درون و بیرون همه او است🖤 اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست🖤
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x