رمان شوکا

رمان شوکا پارت 5

5
(1)

رمان شوکا پارت⁵

شبنم دیگر آب از سرش گذشته بود. دیگر از زمین و زمان شاکی بود. پس شبیه دیوانه ها خندید. و
لب زد:

شبنم: بزار آغاز آشناییتون رو فهمیدم. چطوره کل ایران رو با خبر کنیم. که نیما توسلی پسر محسن توسلی با نامزدش شبی که تو چهارراه گدایی می کرد. آشنا شدن

نیما رگ گردنش متورم شد. و غرید: بسه

زن ریشخندی زد. و ادامه داد:

شبنم: 16سالم بود…نیما…۱۶…بزرگت کردم…جگر گوشم بودی…پسرم بودی.

حرفاش رو با یه عمر حسرت و افسوس و گریه میزد:

شبنم: نرفتم…نیما نرفتم دهم تا تو بزرگ شی ۲۶ سالم بود تو ۱۰سالت…رفتم دلو زدم به دریا تا با حاج حسین حرف بزنم…بزاره برم دانشگاه

زن به هق هق افتاد. و دل پسرش و دخترک برایش کباب شد. تا دست زن به گونش رسید.

شبنم: سیلی زدم گفت اگه برم باید برم. پشتمم نگاه نکنم نیما

کم کم نگاه جمعیت توی رستوران به مادر دلسوز و بدبخت رسید. زن اشک پشت چشمش مثل سیل می‌ریخت و دیدش را تار میکرد. همراه با وزش باد شروع پاییز و سرخ شدن. گونه هایش تنش میلرزید. و از ته دل میگفت. هر چه سکوت در دل پنهان بود. را میگفت.

شبنم: اون شب نشستم. زار کردم تا صبح میدونی برای چی؟ برای چیزهایی که…که ازش دریغ شدم… اما اخم نکردم… یک بار داد نزدم سرت… یادته هر وقت لیوان می‌شکوندی بابات دعوات میکرد… میومدی بغلم گریه میکردی… الان اما روبه رومی… نه پناه خواستم باشی. نه پشتم. فقط پیشم باشی نیما… الان تو روبه روی من وایسادی.

دستش را میگیرد تا ببوسد. و عذرخواهی کند. اما زن دستش را عقب می‌برد و با همان دست
اشک هایش را پاک میکند. پسر تمنا میکند:

نیما: بگو چیکار کنم ببخشی؟

شبنم: می خوای ببخشم…باشه… می بخشم… ولی به یه شرط

نیما: چه شرطی؟

شبنم: با شوکا…دختر گلچهره…ازدواج کن.

نیما نگاه متعجبش را اول به مادرش و بعد به تیارا که اشک در چشمان قهوه ای اش حلقه زده می‌دوزد.

نیما خودش را جمع کرد. و لب زد:

نیما: این رو نگو. مامان…لطفا…با من این کارو نکن.

شبنم: پس تو هم جگرم رو آتیش نزن. نیما برو. برو

دعای من پشتت تا آخر حمالیات و روز آخر زندگیت و جیب خالیت تا روزی که از این مردم و شهر خسته بشی. و بری.

و روزی که من و بابات تو سردخونه یخ بزنیم. و هیچکس نیاد خاکمون کنه. تا روزی که بگی کاش به عقب برگردم.

تا روزی که پول غذای بچت رو نداشته باشی. …میدونم نیما چون پدرم هیچی نداشت. …هر روز خونه
نون و پنیر هم شام بود. هم ناهار ولی… ولی هیچ صبحانه ای نبود. روزی که تو خونمون گفتن خان شیفتم شده. عروسی بر پا بود…روز خاستگاری رو بابام هی عقب مینداخت. تا یه پول داشته باشه. تا شام بده.

آخر همه پولش رو گذاشت. روهم همچنان انقدر بابات غیرت داشت. جهیزیه‌ من رو که یه لوبیا هم نبود. بده اما تو چی غیرت داری؟

غیرت داری با هیچی یه خونه بخری با جهیزیه و خرج دوتا آدم رو در بیاری؟

نیما سرش را پایین کشید. نمی دانست چه بگوید. زن لب زد:

شبنم: خب میشنوم؟ جوابت؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

mahoora 🖤

اندر دل من درون و بیرون همه او است🖤 اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست🖤
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x