نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان شیرین ترین تلخی

رمان شیرین ترین تلخی پارت 14

4.3
(45)

ساعتای هشت بود که تو سالن نشستم و با خدیجه در حال صحبت بودیم قبلش رفتم و مدتی رو پیش ربکا نشستم،

روبیک از بیرون برگشت دستش یه جعبه آبی بود بهم با اخم سلام کرد و به طرف اتاقش رفت

متعجب نگاهش کردم خدیجه زیر لب زمزمه کرد
_چش بود اخه؟

بیخیال شونه هام رو بالا دادم
_نمیدونم لابود با دوست دخترش کات کرده اعصبانیه

_یعنی ممکنه دوست دختر داشته باشه؟

به خدیجه نگاه کردم
_پسر پیامبر که نیست بگیم پاکه،سنشم که کم نیست حتما داره

_خیل خب حالا غذات سوخت ها برو آشپزخونه منم برم ببینیم کاری داره یا نه

سری براش تکون دادم و وارد اشپزخونه شدم به غذا ها سر زدم همشون آماده بودن برای ربکا سوپی که درست کرده بودم رو تو ظرف ریختم و به همراه کمی لازانیا به سمت اتاقش رفتم

دستکش و روپوش کفش رو هم پوشیدم در اتاق رو خواستم باز کنم که دستام پر بود ناچار خواستم سینی رو بزارم زمین که دستی از پشت سرم در رو باز کرد

_از پس باز کردن یه درم برنمیای دختر به این گندگی؟

بدون اینکه منتظر جوابم بمونه وارد اتاق شد

_چه ربطی داشت آخه؟

منم وارد اتاق شدم روبیک پرده رو کنار کشیده بود و کارم راحتتر بود ولی خب خیلی بی انضباط بود نه دستکش دستش بود نه روپوش کنار ربکا ایستاده بود و فقط نگاهش میکرد حدس میزنم ربکا هنوز نفهمیده این بسر اینجاست

_خانم براتون شامتون رو اوردم

_مرسی عزیزم پریا اومده؟

_من اخراجش کردم

ربکا متعجب سرش رو به سمت صدا برگردوند تازه متوجه حضور روبیک شده بود

_چی؟چرا؟

روبیک نفس عمیقی کشید
_به نظرم یه پرستار کافیه پریا خودشم دیگه تمایل نداشت بمونه

ربکا سکوت کرد رفتم کنارش نشستم و قاشق سوپ رو به سمت دهنش بردم روبیک تا اخر نشسته بود و مردد در گفتن حرفی بود بالاخره بعد از پایان شام تردید رو کنار گذاشت

_ربکا؟

_تو هنوز نرفتی؟
_نه مگه مزاحمم؟

ربکا خندید
_حالا ناراحت نشو چون تازه از سرکار اومدی گفتم شاید رفته باشی استراحت کنی این سکوت بی سابقه بود

روبیک به من نگاه کرد که مشغول جمع کردم اتاق بودم و قصد داشتم بیرون برم
_طلا یه لحظه وایستا!موضوعی که میخوام بگم مربوط به تو هست

متعجب بهش نگاه کردم
_چی؟

_حرفتو بزن عزیزم چیشده!؟

_طلا باید از اینجا بره!

_چرا؟اینو ربکا گرفت روبیک جوابی نداد،متعجب به روبیک و بعد ربکا نگاه کردم جریان چی بود

روبیک با چشم هایی ریز شده تمام حرکاتم را زیر نظر گرفت

_روبیک چیشده؟

_هیچی شما استراحت کنید من باید با طلا حرف بزنم

و با دست اشاره کرد که بیرون برویم

_باشه خودتون بهتر میدونید!منو بی اطلاع نزارید سرمم یکم دردمیکنه

روبیک بیرون رفت و من به ربکا کمک کردم تا دراز بکشه،شب به خیر گفتم و پس از اینکه چراغ خواب رو روشن کردم از اتاق بیرون رفتم

روبیک اونجا نبود حدس زدم شاید رفته باشه شام بخوره به طرف اشپزخونه رفتم حدسم درست بود با دیدن من اخماش دوباره تو هم رفت
_بیا تو هم شام بخور

_نوش جون من میل ندارم

پوزخندی زد دلیل اینکاراش چی بود؟چرا رفتاراش از صبح تا الان ۱۸۰ درجه تغییر کرد بود خدا میدونست!به خدیجه کمک کردم تا براش شام بکشه فقط چند قاشق خورد
_من دیگه نمیخورم مرسی،طلا بیا بریم حیاط حرف بزنیم

و خودش زودتر به سمت حیاط رفت خدیجه دوباره نگاه های چپ چپش رو شروع کرد بی توجه دو فنجون قهوه رفتم و به سمت حیاط رفتم

تو آلاچیق پشت درختا دیدمش قدمامو به اون سمت برداشتم با دیدنم به طرفم اومد و سینی رو از دستم گرفت

با هم نشستم چند ثانیه سکوت کرد و بدون نگاه به من به حرف اومد
_کسی به اسم شایان میشناسی

_نه چرا؟

_مطمئنی؟

_اره معلومه!

_امروز وقتی شرکت بودم یه نامه برام اومد،خب اون شرکت برای باباست گفتم حتما مربوط به باباست بازش نکردم تا پیامکی به گوشی من اومد
(اقای مهندس این پاکت فقط برای روشن شدن شماست زیادم به خاطر اینکه بفهمی کی هستم کنجکاوی نکن اسمم شایانه بگی به طلا خودش میدونه)روی نامه نوشته بود شایان با کنجکاوی باز کردم.داخلش سه چهارتا عکس بود!سه چهارتا عکس از تو با یه مرد و نوزاد

مکث کرد و به من نگاه کرد چشمام درشت شده بود از حیرت قضیه چیه؟
_هنوز یادت نیامده شایان کیه؟تو ما رو دور زدی گفتی مجردی!میدونی میران بفهمه غوغا میکنه؟

با تته پته سعی کردم توضیح بدم ولی دستش رو به علامت سکوت جلوم گرفت جعبه آبی رنگی که موقع آمدن دستش بود رو آورد طرفم
_بازش کن

دستام هنگام باز کردن اون جعبه لرزش عجیبی داشت

_این جعبه دقیقا موقعی که از شرکت می اومدم رو ماشینم بود

در جعبه رو برداشتم داخلش چهارتا عکس از من و یک اقا که سنش تقریبا ۲۸ میخورد بود با نوزادی در دستم کپی از سند ازدواج و یه دفترچه اون مرد که اصلا برام اشنا نبود مطمئنم یکی داره اذیتم میکنه همچین چیزی ممکن نبود!شاید کار محسنه!

گزینه ای جز اون وجود نداشت!هنوز تو شک بودم دیگه حتی اگه روبیک هم اجازه میداد نمیتونستم حرف بزنم

_بهتره تا قبل از اینکه بابا بیاد وسایلتو جمع کنی بری!شب به خیر

به روبیک نگاه کردم که بدون خوردن قهوه بلند شد رفت جعبه رو زیر رو کردم و در آخر دفتر چه رو برداشتم هوا سوز داشت و سرد بود تصمیم گرفتم برم اتاقم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Maste

‎میانِ‌هَمِه‌گَشتَمُ‌ عاشِق نَشُدَم‌مَن! ‎ طُ چِ‌بودی‌کِ‌تورا‌دیدَمُ‌دیوانِه‌شُدَم‌مَن..❥︎シ️
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آلباتروس
9 ماه قبل

عجببببب🤔

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
9 ماه قبل

پسره خودشیفتهههههههه ایششششش
اسمشو یه چیزی بزار من همش اون مکعب روبیک تو ذهنم میاد😂

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x