نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان شیرین ترین تلخی

رمان شیرین ترین تلخی پارت 6

3.8
(71)

قدم میزدم و گاهی هم چپ چپ برمیگشتم به ایلیا نگاه میکردم و اون هم چشم غره بهم میرفت مثل دخترا!
دیگه صبرم لبریز شد خواستم طرفش هجوم ببرم،که رفت پشت نیمکت خندید و گفت
_باور کن کار خوبیه برای یه دختر تنها!

اخمام رفت تو هم
_برم پرستاری کنم؟!
به حالت متفکرانه دستشو گذاشت زیر چونش و به نیمکت پارک تکیه داد

_نه راستشو بخوای یه شغل دیگه هم هست میری زن ترامپ میشی میفهمی دیگه؟رئیس جمهور قبلی امریکا بعد با هم به خوبی خوشی زندگی کنی اونم میاد اصفهان به خاطر تو! کاره شبانه روزی هم هست!نظرت چیه؟

با اخم نگاهش کردم پسره روانی!
_شغلایی که پیدا میکنی برای خودت!
دوباره سر جاش نشست که منم نشستم
_شاید راست میگی!گفتی که اشنان دیگه؟

لبخند تلخی زد و گفت
_بعد اینکه مامان ویولت از دنیا رفت یه مدتی درسو ول کردم شاید بعد خیانت بابام تنها محرکی که منو سمت درس برد فقط مامانم بود مامانم از خیانت بابام خبر نداشت بابامم فقط به خاطر اینکه میترسید من از خیانتش به مامانم چیزی بگم.

کافه رو برام خرید راستش اولش قبول نکردم میخواستم برم به مامانم بگم اما..اما مامانم ناراحتی قلبی داشت و خب نمیتونستم بگم بالافاصله تصمیم گرفتم پیشنهاد اون کافه رو قبول کنم از بابام دلسرد شدم و مدتی اصلا نه میدیمش نه باهاش حرف میزدم!بعد مدت کوتاهی مامانم از دنیا رفت و متعجب بودم بعد از اون دیگه نمیخواستم برم سراغ درس،

یه مدت هم نرفتم حتی!ولی توی کشوی مامانم عمم یه نامه پیدا کرد از طرف مامانم بود از همه چیز خبر داشت اینکه بابام خیانت کرده و هر ماه زن صیغه میکرد!برام نوشته بود

نمیخواد بعد فوتش دست از درس بردارم اون فقط به خاطر من این مدتو صبر کرده و از پدر جدا نشده!چون قانون بالافاصله منو میداد به پدرم!چون مامانم فرانسوی بود قانون زیاد باهاش نبود!

دستی به چشماش کشید و لبخند تلخ دیگه ای زد دستشو گرفتم اون همیشه مثل برادر نداشتم بود
_ایلیا غصه نخور همه چیز درست میشه

_دیگه چی میخواد درست شه هوم؟مامانم که رفت الانم بابامم رفته زن گرفته اینجا نیست!
نفس عمیقی کشید و دستشو از زیر دستام آزاد کرد
_منم دیگه تصمیم ندارم بیام دانشگاه ولش کردم.وقتی از اصفهان برگشتم به اجبار مامان

درسمو تا اینجام خوندم.رشته مورد علاقم نبود
پوزخندی زدم
_بیخیال طلا.به نظرم تصمیم درستی گرفتی.گذشته گذشته بلند شو بریم برسونمت
همراهش راه افتادم و سوار ماشین شدم تا خونه منو رسوند و تک بوقی زدو رفت

شب تو رختخواب به حرفای ایلیا فکر میکردم بهم گفته بود عمش تو اصفهان استاد دانشگاهه و اونجا یکی رو میشناسه که دنبال پرستارن!

پرستار برای یه زن!از پرستاری بدم می اومد اما خب باید چیکار میکردم؟دل میخواست از بندی که مامان و بابا برام ساختن برم بیرون!برم اصفهان!جایی که برای اولین بار اونو دیدم!با بهش لبخندی زدم!قسنگ ترین روزای زندگیم جلوم نقش بستن وقتی یه دختر دبیرستانی بودم که به خاطر شغل بابام سال اخر دبیرستانم رو مجبور شدم بریم

اصفهان پیش فرشته نزدیک دوسال اونجا بودیم!البته خوبم بود اونجا شخصی رو ملاقات کردم و حسی رو تجربه که هیچگاه فراموش نمیشه!

یاد دفتر خاطراتم افتادم که مربوط به ۱۸ سالگیم بود هیج وقت جرئت نکردم بعد اون ماجرا بازش کردم دلم نمیخواست زخمای دل تازه شه!

اما..امشب دلم میخواست بازش کنم از روی تخت بلند شدم و لحاف کنار تختو بالا زدم زیر تخت خاک نشسته بود جعبه رو با دستام لمسش کردم و کشیدم بیرون روی اونم خاک بود هیچ وقت نمیخواستم کسی زیر تختو تمیز کنه

حتی خودمم تمیز نمیکردم همیشه هم در اتاقم بعد از بیرون رفتم بسته بود تا مبادا کسی باز کنه!جعبه رو باز کردم توش همه خاطراتم حتی جلد شکلاتایی که میگرفت اشکم در اومد و دیدم تار شد

پاکش کردم و دفتر خاطراتم رو باز کردم حتی اینم خودش گرفته بود و من شروع کردم به نوشتن داستانم از جایی که دیدمش!صفحات اولش با خط قشنگی نوشته بودم چون شیرین بود برام
(بربرگ گل به خون شقایق نوشته اند

کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
امروز روز خوبی هوام خوب بود تصمیم گرفتم برم میدان نقش جهان پس از خونه زدم بیرون هوای بهاری بود اون روز یه شلوار جین همراه با مانتوی سفید و شال سفید پوشیده بودم.

مامان سخت میگرفت اما من عادت کرده بودم به این چیزا!حواسم به اطرافم بود و به روبه رو نبود که که محکم به یه نفر برخورد کردم اخم بدی بین ابروهاش بود و چپ چپ نگاهم میکرد

_خدا دو تا چشم داده بهت اطرافتو ببینی خانم.نکنه کوری ها؟اره؟برو کنار
تنه ای بهم زد و از کنارم رد شد دختری که کنارش بود با تعجب نگاهش کرد و دنبالش راه افتادم یا بهتره بگم دوید

_سروش!سروش!صبر کن

(خواننده های عزیز!ما نویسنده ها نیاز داریم به حمایت و دلگرمی!فقط من نه همه ی نویسنده ها برای نوشتن نیاز داریم به اینکه شما به ما قوت قلب بدین.قوت قلب فقط این نیست که شما تعریف کنید نه،ما نیاز به انتقاد هم داریم حتی گاهی خوشحال میشیم شما به ما بگید نقصامون در نوشتن رو!پس خواهش میکنم فقط نخونید لطفا نظرم بدید❤️خیلی ممنون)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Maste

‎میانِ‌هَمِه‌گَشتَمُ‌ عاشِق نَشُدَم‌مَن! ‎ طُ چِ‌بودی‌کِ‌تورا‌دیدَمُ‌دیوانِه‌شُدَم‌مَن..❥︎シ️
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐸 𝒹𝒶
10 ماه قبل

حرفای اخری که نوشتی بسیار درست بود ولی هیچکسی توجه نمیکنه متاسفانه 🤦🏻‍♀️
درمورد رمانت تا اینجا خوب پیش رفته اما خیلی طول پارت ها کمه بنظرم یکم بیشتر شه زیباتره
خسته نباشی خداقوت🤝🏻❤

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

خدا قوت خیلی قشنگ نوشتی قشنگ حالاتو بیان میکنی 😃❤

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

تعجب نگاهش کرد و دنبالش راه افتادم یا بهتره بگم دوید

فقط این تیکه رو من نفهمیدم🙁

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
10 ماه قبل

چطوری عکس رمان اینجوری‌میافته؟

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  Maste
10 ماه قبل

کامل میافته

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x