رمان عاصی

رمان عاصی پارت ۲

4.6
(37)

کلافه سرم را کج می کنم و مینالم : بیخیال شو هایده منِ رسوای عالم شده رو دور نگه دار از غضب حاجی

انگشت اشاره اش را روی لب هایش می گذارد و محکم می گوید : هیس ! ببر صداتو شبنم ، کوله و بار و بندیلتو ببند پایین منتظرتم

سردرگم از روی تخت بلند میشوم ، چند قدم مانده از در اتاق بیرون بزند میگویم : من نمیام هایده ، همینجوریشم کم طعنه نشنیدم ، وقتی نازیلا گفت معلوم نیست چه کار کردم پسرش رفته ، از دست من فراری شده ، منی که مثلا تازه عروس این خونه بودم ، عروسی که صبح شروع زندگی زناشوییش شوهرشو غیب دید ، از حرف و حدیث خستم از ی ننگ ی تهمت دیگه !

تند و عصبی به سمتم بر می گردد و فریاد می زند : از دست عامر و سمانه چی ناراحت نیستی ؟ چند بار گفتی گفتم سعید وصله ی تنت نیست ، حالا عامر و سمانه میان جوابتو بدن ؟ مگه همین امروز نبود پدر گرامت زد تو دهنت که چه گوهی خوردی پسر مردمو فراری دادی ؟ غیر اینه ؟ بابات بابات اینو نگفت ؟ هاااا ؟

بغضم می شکند بلند زیر گریه می زنم

با حرص داد می زند : باشه بمون تو همین گوه دونی ببین بابات غیرت خرج میده بیاد دست دخترشو بگیره ببره خونه ، حاجی بودنشو مکه رفتنش و به رخ می‌کشه یا اون سعید پست بر می گرده

می گوید و من بیشتر هق می زنم دستانم می لرزد و قلبم تند تند به سینه می کوبد

سرم را بالا می آورم و نگاهم را به او می دوزم ، صورتش از حرص بی رنگ شده است و لب هایش می لرزند ….

حالِ‌خرابم را به او هم انتقال داده بودم ….

دیگر منتظر حرفی از جانب من نیست ، می بینم که کیفش را با حرص به شانه می زند و با قدم هایی تند از اتاق خارج می‌شود در اتاق را محکم بر هم می کوبد و ناقوس مرگی می‌نوازد برایم …

برای دختری به اسم شبنم روی تخت صورتی دو نفره ..‌..

صدای بسته شدن در خانه هم به گوشم می رسد و دیگر دست خودم نیست اگر هق هق هایم به ضجه های بلند تبدیل میشود به کشیدن موهای بلند مشکی ام …..

مثل جنون زده ها در موهایم چنگ می اندازم کف سرم از درد می سوزد موهایم را محکم می کشم و هق می زنم …

دسته دسته …

تار های بلند مویی که حالا روی فرش سورمه ای رنگ اتاق پهن شده است

و منی که به در بسته شده ی اتاق تکیه داده ام ، صدای تیک تیک ساعت دیواری روی اتاق سکوت را بر هم می زند ، در هر ثانیه

ساکت مثل مسخ شدگان تار های ریخته شده ی بلند مویم را روی زمین دنبال می کنم

« _ راستش !

این پا و آن پا می کنم برای گفتنش ، حقیقتش این بود خجالت می کشیدم

این سرخ و سفید شدن ها را مادرم نشانم داده بود

نگاهش منتظر و خیره به من دوخته شده است

آب دهانم را قورت میدهم چشمانم را می بندم و میگویم : من شما رو دوست ….

چشمانم را باز می کنم و کمی با تحکم بیشتر میگویم : ندارم !

مشکوک نگاهم میکند تای ابرو بالا میدهد و در چشمانم ریز ریز میشود

خنده ی عصبی میکند و لب می‌فشارد : بدون هیچ آشنایی به این نتیجه رسیدی !

کف هر دو دستم را روی بدنه ی داغ لیوان کاپوچینو میگذارم ، نفس عمیقی می کشم و سر به زیر میگویم : این چیزی بود که شما باید می دونستید من از طرف حاجی تحت فشارم

عصبی دستانش را مشت می کند و روی میز می گذارد از میان دندان هایش میغرد : منظورت اینه تو از سرِ اجبار ….

وسط حرفش میپرم و به چشمانش زل میزنم با همان خجالت های دخترانه

_ نه ، خودم خواستم بیام و باهاتون حرف بزنم

پوزخند می زند : که بگی منو نمی خوای و راضی به این وصلت که یک طرفش خودتی نیستی ؟

لبم را آرام میگزم و به لیوان خالیِ از قهوه ی او چشم می دوزم

_ باید میگفتم

گاهی اوقات دلم برای مظلومیت و آرامی خودم می‌سوخت ….

سکوتش را که می بینم آرام آرام سرم را بالا می آورم و به چشمانش می دوزم ، صورت مردانه و جذابی دارد ….

چشمان عسلی رنگ و لب هایی باریک و مردانه ، بینی متناسب با چهره و ته ریش جذابی که هر دختری را مجذوب به خود می کرد بی شک من هم مستثنی نبودم آن هم دختر آفتاب مهتاب ندیده ای مثل من ….

پوزخندی می زند و دستانش را در هم می تند جلو تر می آید و مستقیم در صورتم می‌گوید : اما من از تو خوشم میاد ، دختر خوشگلی هستی

خجالت میکشم و سرم را زیر میندازم

_ اما این سرخ و سفید شدنا رو ….

با تعجب نگاهش می کنم ، مکث می کند و ادامه می‌دهد : اصلا …

زمزمه وار ادامه می‌دهد : اصلنِ‌اصلا دوست ….

دهانش را کج میکند و این بار آهسته تر می گوید : ندارم !

تعجب می کنم هم از لحنش هم از حرفش ….

سرش را عقب می برد و با لبخند می‌گوید : با هم کنار میایم شبنم ، موردی نیست

موردی نبود اینکه من می گفتم او را نمی خواهم ؟ آن هم مستقیم بدون قید و بند ؟ دیگر باید به کدام ریسمان برای سر نگرفتن این وصلت چنگ می زدم ؟ دیگر باید چه می کردم ؟

دستانم را از بدنه ی لیوان قهوه جدا می کنم با تلخی نگاهش می کنم و او با همان لبخند به من خیره شده است

سرم را کج می کنم و به منظره ی بیرون از کافه چشم می دوزم ، به مردمی که در حال عبور از خیابان هستند همه رهگذر بودند و شاید من هم رهگذری بودم مطیع ، اطاعت گری از فرمان های حاجی

کلافه چادرم را مرتب می کنم و باز هم به بیرون چشم می دوزم

صدای سرفه ی مصلحتی اش را می شنوم و پشت بندش صدای مردانه اش که میگوید : قهوتو بخور سرد شد

سری تکان می دهم و لیوان قهوه را بر می دارم ، روی لب می گذارم

سرد شده بود ، مزه ی زهرمار میداد قابل چشیدن نبود و چقدر حال من هم حال او بود

یک نفس همه اش را بالا میکشم همه ی آن حجم از سردی و تلخ مزگی را ….

دهانم از مزه ی بدش جمع میشود و شاید این یک بازی تلخ بود …. »

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 37

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sepideh
10 ماه قبل

عااااالی همین جوری ادامه بده😍💖

آخرین ویرایش 10 ماه قبل توسط Sepideh
ساغر صدیقی
پاسخ به  Sepideh
10 ماه قبل

مرسی از نگاه زیبات ⁦❤️⁩

ArEs
10 ماه قبل

قلمت عالی موفق و باشی💜🦋

ساغر صدیقی
پاسخ به  ArEs
10 ماه قبل

ممنون گلم 😍⁦❤️⁩

لیلا ✍️
10 ماه قبل

پارت طولانی تر بزار نویسنده جون😥

ساغر صدیقی
پاسخ به  لیلا ✍️
10 ماه قبل

چش 🍃⁦❤️⁩

Yas
Yas
10 ماه قبل

قلمت عالیه نویسنده
پیامتو تو چت روم دیدم عاشق رمانت شدم

Yas
Yas
10 ماه قبل

چه روزایی پارت میزاری گلی

ساغر صدیقی
پاسخ به  Yas
10 ماه قبل

هر روز می زارم گلم ⁦❤️⁩
مرسی از نگاه قشنگت 😍⁦❤️⁩

rasta 🤍
10 ماه قبل

عالیه عزیزم موفق باشی👍🤍
فقط لطفا یکم پارت هات رو طولانی تر بزار

ساغر صدیقی
پاسخ به  rasta 🤍
10 ماه قبل

حتما گل ⁦❤️⁩💜

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

قلمت خیلی خوبه❤️. موفق باشی جانم💞🙂

ساغر صدیقی
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
10 ماه قبل

مرسی از نگاهت 🥰⁦❤️⁩

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x