رمان عاصی

رمان عاصی پارت ۳

4.2
(26)

سیگارش را دود می کند ، روی صندلی نشسته و او ، مردی مو جو گندمی با پوستی سبزه ، ابروهای پر مردانه و یک خطِ عمیق روی گونه اش

سرفه میزند پشت هم !

مدام در حال تجزیه و تحلیل است ، به دنبال سرزنش خودش ، دشنام به روزگار و فحاشی به همه چیز و …..

خودش را باخته است ، احساس عجز میکند ، احساس شکست ، مردی که همیشه خودش را در موضع قدرت می دیدید

به پنجره چشم می دوزد ، هوا ابریست ….

تاریکی خفقان آوری حاکم است ، همه چیز دلگیر بود انگار …

صدای تقه ی آرام در سر او را پر شتاب به سمت در اتاق می گرداند چشمانش را ریز می کند

در آرام گشوده می‌شود و پشت بندش لیلا با روبند کهنه ای که به تن دارد و نازنینی که روی ویلچر نشسته است و یک شنل قرمز هم روی شانه هایش انداخته است …. شنل قرمزی ! پوزخند می زند

نگاه غضب بارش را به چهره ی لیلا می دوزد

همینکه لیلا می خواهد دهان باز کند نازنین چانه بالا می آورد نگاهش را به چشمان سبز شوهرش می دوزد و میگوید : می‌خوام باهات حرف بزن راوی

ابروهایش کمی به سمت هم متمایل می‌شوند ….

لیلا دستپاچه میان آن دو مانده است صدای نازنین می آید که خطاب به لیلا می گوید : برو پایین لیلا ، درو هم ببند

دیگر منتظر امری از جانب راوی نیست از اتاق بیرون می رود و در را آرام می بندد

حالا نازنین روی ویلچر مانده است و راوی که تکیه داده به در بالکن و سیگار وینستونش را دود می کند ….

نگاه غم دیده و بغض آلود نازنین معطوف آن چهره میشود ، چهره ای در پوسته ای سخت اما نازک ، ترک بسته و شکننده

نگاهش روی تار های سفید موی راوی می لغزد ، میان آن همه سفیدی سیاهی موهایش دیگر به چشم نمی آید

دست هایش را مشت میکند او زن ضعیفی نبود حداقل خودش این را خوب می دانست ، با همان صدایی که بغض دارد لب می‌فشارد : اومدم باهات حرف بزنم

اما … اما دریغ از نیم نگاهی از جانب راوی ، همه ی حواسش جلب سیگار لای انگشتانش است ، حرصِ‌نازنین را در می آورد ، این زن خون دل می خورد ، افسرده تر از الانش میشد دیگر کاری از روانشناس و مشاورش هم بر نمی آمد

صدایش را کمی بالا می‌برد : راوی با توام !

باز هم بی اهمیت ، و لعنت به این کم اهمیت نگاشته شدن ، اهمیت نمی دهد که پک عمیقی به سیگارش می زند

اما نازنین ادامه می‌دهد باید می‌گفت ، سکوت کردن جایز نبود حرف ها داشت ، و این مرد لعنتی باید می شنید

_ با این کارات سعی نکن اعصابمو خراب کنی !

همانطور که آرام تکیه به در بالکن داده و از سیگارش کام میگیرد جواب شنل قرمزیش را میدهد : کاریو برای تو نمی کنم

این را گفت و ندید لرزش قلب زنی به اسم نازنین را ، به اسم همان شنل قرمزی

اما سعی می کند محکم باشد به روی خودش نیاورد و خودش را بزند به آن راه تا حداقل جلوی چشمان راوی نشکند در خفا هم می توانست بشکند مثل هر شب و روز این همه سال

صدای زنانه اش در اتاق می پیچد : به خاطر پسرمون چی ؟

تنها نقطه اشتراکشان ! تنها چیزی که این طناب پوسیده را پاره نمی کرد تنها نقطه ی عطف بین آنها ، تنها موهبتی که هنوز راوی و نازنین را مقابل هم قرار می داد

پوزخند می زند _ شک نکن اگه همین الان جلو چشامی به خاطر پسرمونه

قلب نازنین می لرزد نفسش تنگ میشود ، راوی طعنه می زند و او بغض می کند چرخ ویلچر را با دست حرکت می‌دهد و چندین قدم به او نزدیک میشود _ تا کی میخوای کنایه بزنی ؟ به کی میخوای کنایه بزنی ، منی که هیچی برام نمونده ، هاااا ؟ من دیگه اون نازنین جوون چند سال پیشم ؟

با گریه می گوید دیگر نه با بغض ، اشک هایش می غلتند ، شنل قرمزی از گرگ درون راوی واهمه داشت ….

صدای گریه اش دیگر روی اعصاب راوی رژه نمی رود فقط برایش یک پوزخند عمیق به ارمغان می آورد

با همان پوزخند عمیق به چشمان خیس شنل قرمزیش زل می زند ، به حالت نیمه نشسته پا روی زمین می گذارد خم میشود ، حالا رنگ نگاه نازنین علاوه بر بغض اشک و اندوه حالت متعجب و سر درگم به خود گرفته است

پوزخند می زند مرد مغرور و قاتل این روز هایش ، سیگارش را بی اهمیت روی فرش کرم ابریشم زیر پایش پرتاب می‌کند

دهان نازنین باز می ماند و او با پوزخند نگاهش می کند

_ دیر شد تا فهمیدم برای چیزی می جنگیدم که خار توی دستم بود

با گریه می گوید : من خار توی دستت بودم ؟

پس برای همین فاصله می گرفت تا خار در دستش فرو نرود

_ اون گلی که باید تو دستت باشه کیه ؟

حالا نازنین زخم زبان می زند و راوی دلش می لرزد !

قبلش محکم بر سینه می کوبد و گلش را تصور می کند گلی که جای آن زخم را نوازش می کرد

دندان هایش را روی هم می سابد زیر همان دندان های چفت شده با چشمانی بسته لب میزند : خفه شو !

آرام می گوید اما نازنین می ترسد شانه هایش می لرزد و قلبش کند به سینه می زند با لکنت میگوید : هی … هیچوقت نخواستی گذشته رو بس کنی ، نخواستی ترمیمش کنیم تو نخواستی راوی ، دلیل حال بد هر دوتامون تویی

چشمانش را باز می کند پوزخندش عمیق تر میشود : من حالم بد نیست نازنین

همین جمله برای درد قفسه ی سینه ی نازنین کافیست رنگ از رخش می پرد ، حالش بی او بد نبود ؟ پس با کی خوب بود ؟

شاید با آن دخترک قد بلند با موهای مواج ، شاید با قطره ای شبنم ….

از زمین بلند میشود قامت ورزشی و هیکلیش خار میشود و در قلب نازنین فرو می رود ، حق لمس شوهرش را هم ندارد

به سمت بالکن حرکت می کند ، درست رو به روی بالکن و پشت به نازنین

دستان خوش فرمش را درون جیب شلوارش می کند نگاهش به روی آسمان می چرخد ، هنوز هم ابری بود

صدای مردانه اش قلب نازنین را می لرزاند : بیخود زور نزن ، من دیگه محاله به ی هرزه برگردم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eda
Eda
10 ماه قبل

رمان جالب و پر محتوا هس
دمت گرم
موفق باشی💚

لیلا ✍️
10 ماه قبل

بسیار زیبا فقط حیف که کوتاه بود💗👏🏻👌🏻

Yas
Yas
9 ماه قبل

داره هیجان انگیز میشه🙂
میسی نویسنده💖

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط Yas
Yas
Yas
9 ماه قبل

هعی🥺💔
پارت نمیدی گلی🥲🥲

Yas
Yas
9 ماه قبل

اقااااا تولوخودااااا پارت بده دیگه🥺💔

Yas
Yas
9 ماه قبل

👀👀👀 یعنی واقعا رمان تموم شد ؟؟

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x