نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت بیست و چهار

4.9
(17)

رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_ببست و چهار
《آریانا》
سرم به شدت درد میکرد…نتونستم دوام بیارم و رفتم سمت جعبه ی داروها؛قرصی برداشتم و داخل دهانپ گذاشتم و لیوان آب رو سر کشیدم‌‌‌‌…
همه ی این سردرد های گاه و بیگاه تقصیر این شرایط بود…دقیقه ها و ساعت ها،روزها و شب ها به قدری ذهنم مشغول بود که به این حال می افتادم…جلوی افکارم رو نمیتونستم بگیرم؛چطور با این تهدیدها زندگی رو بگذرونیم؟!اون هم الان که قضیه با قبلا فرق کرده…قبلا قضیه فقط زنده موندن بود،اما الان به قول تیدا عشق هم قاطی شده بود و به کل زندگی رو از یاد بردیم…
گاهی اوقات فکر میکردم که بریم همه چیز رو به آراز و آرتا اعتراف کنیم…بهشون بگیم اول برای چی سراغشون اومدیم اما الان دلمون گیره.کمک بخوایم ازشون؛شاید دست رد به سینه ی ما نزنند…
اما بیشتر که فکر می‌کردم به این نتیجه می‌رسیدم که نشدنیه…اون ها اگر بفهمن…اگر بفهمن…….
هوووفی کشیدم و سرم رو روی بالشت گذاشتم و پتو رو روی خودم انداختم…
پلک هام سنگین شد و روی هم افتاد…
××××
مامان دست اش رو بالا آورد و چتری هام رو مرتب کرد…
بوسه ای روی گونه ام زد که با ذوق بچه گانه ام خندیدم….
صدای بابا توی اتاق پیچید که با لحن همیشه مهربونش گفت
_خانم شما هنوز آماده نیستید؟!عجله کنید قربونتون برم شب شد ها…
_اومدیم…
دامن چین چینی ام رو مرتب کردم…
مامان دستم رو گرفت و کفش هام رو پام کرد…
همراه با بابا از خونه بیرون زدیم و سوار ماشین شدیم…
بابا پشت فرمون نشست و با هیجان گفت
_ماشاالله!چقدر خوشگل شده آریانای بابا!
لپ ام رو کشید…
خندیدم که مامان با غر گفت
_کم دل و قلوه بدین به هم پدر و دختری…زود باشین راه بیفتیم دیگه دیر شد.
بابا چشمی گفت و ماشین رو روشن کرد…
از روستا بیرون اومدیم و افتادیم تو جاده ی اصلی…
_خانم جان!اون سی دی رو بذار داخل ضبط…یه کم حال کنیم.
مامان داشبورد رو باز کرد و سی دی رو داخل ضبط گذاشت…
چند ثانیه بعد صدای فریدون فروغی ماشین رو پر کرد…
“خواهم تو شوی،محبوب دلم
چون نرگس من،دیوانه من
رویت رخ من،سویت ره من
هستی چو بهشت،کاشانه من”
بابا دست اش رو سمت ضبط برد و صدا رو زیاد کرد…
با رسیدن این قسمت آهنگ
اشاره ای بهمون کرد که همه شروع به همخوانی با آهنگ کردیم و صدای هر سه نفرمون داخل ماشین طنین انداخت…
“پروانه من،پروانه من
بی تو چه کنم،مستانه من
آوای تو شد،هم نغمه من
ای لاله من،بردی دل من”
هر سه از ته دل خندیدیم و دقایق بوی شادی گرفتن…
همونطور که پیج و خم جاده رو میگذروندیم،از تاریکی شب و مسیر لذت می‌بردیم…
پنجره ها رو پایین کشیدیم و نسیم خنک صورت ام رو نوازش میداد…
تو حال خودمون بودیم که نور شدید سفیدی به چشمام برخورد کرد…
داد بابا رو شنیدم
_یا خداااا!
با برخورد کامیون به ماشین،صدای مهیبی تولید شد که از حال رفتم و دیگه هیچی نفهمیدم…
××××
سر و صورتم عرق کرده بود و با جیغ از خواب پریدم…
ناخودآگاه شروع کردم به گریه و ضجه زدن…
تیدا هول زده در اتاق رو باز کرد و سمتم اومد…
_یا خود خدا!چی شدی تو آریاناااا؟؟؟
بغلم کرد و نوازش ام کرد و من هم تا میتونستم خودم رو خالی کردم…
_تی…..تیدا مَ…….مامان بابام…….ما….ماشین
_هیششش!بمیرم برات خواهری…گریه نکن عزیز دلم…کابوس بوده تموم شده…
آروم شدم که تیدا رفت برام لیوان آبی بیاره که گوشیم زنگ خورد…
اسم آراز روی صفحه شگفت زده ام کرد و تماس رو وصل کردم…
بغض هنوز توی صدام بود و همچنان گریه میکردم
_ا….الو؟
_الو آریانا!زنگ زدم حالت رو بپرسم…خوبی تو؟!اتفاقی افتاده برات؟!
ساکت شده بودم و حالم به قدری بد بود که نمیتونستم کلمات رو کنار هم بچینم و حرفی بزنم…
عصبی گفت
_حرف بزن آریانا چی شده میگم؟!
کم پیش می اومد عصبی ببینم اش…
میون اشک هام گفتم
_نه اتفاقی نیفتاده…اعصابم یه کم خورده…
_چرا اعصابت خورده کی اعصاب ات رو خورد کرده؟!
گرمی شیرینی به دلم افتاد…
_کسی نکرده…ول اش کن.
نفس عمیقی کشید و بعد گفت
_باشه هرجور راحتی…فردا بریم همون پارک سلامت یه کم راه بریم؟؟؟حال و هوات عوض شه…
انگار آرامش به وجودم ریخته شد…چقدر حس خوبی داشتم…چه به موقع زنگ زد…
با شادی ای که سعی داشتم کمتر به نمایش اش بذارم گفتم
_باشه!فردا خوبه…
_خوبه!پس صبح اونجا منتظرتم.
کمی مکث کرد و ادامه داد
_دیگه گریه نکنیا!اعصاب خودت هم خورد نکن…اگر هم حس کردی چیزی اذیت ات میکنه…..
لبخند بزرگی روی لب ام افتاد…
آراز،تو نمیدونی چیکار میکنی با آدم…
_نه خوبم حل میشه…
_باشه؛پس من فردا میبینمت…البته خوب میبینمت ها نه با اشک و گریه…
ریز خندیدم…
_باشه…فعلا!
_فعلا.
موبایل رو قطع کردم و با اون حال عجیب و غریب به سقف خیره شدم.
هر چند وقت یک بار اون شب لعنتی جلوی چشمام می اومد…اون شبی که همه چیزم رو باختم رفت؛پدر و مادرم پر کشیدن و من رو تنها گذاشتن و من تنها،آواره شدم…
من چه گناهی داشتم؟!چه گناهی داشتم که توی اون سن مرگ عزیزانم رو به چشم دیدم و وجودم سوخت…
هر وقت یادم می اومد اون زخم قدیمی سر باز میکرد و خون به بیرون می‌ریخت…
نمیدونم اگه الان با آراز حرف نزده بودم،چجوری میشدم…فقط میدونم که حالم رو عوض کرد…خیلی هم عوض کرد.
تیدا با لیوان آب به اتاق برگشت و کنارم نشست…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Newshaaa ♡

نویسنده رمان قلب بنفش:)💜🙃
اشتراک در
اطلاع از
guest
46 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
1 سال قبل

چقدر دیر پارت دادی
ولی عالی بود
ممنون که دادی پارت 💃

لیلا ✍️
1 سال قبل

به به پارت جدید😊
عالی بود عزیزم💖💖

دلم خیلی واسه آریانا سوخت طفلک…حالا تیدا چطوری خانواده‌اش رو از دست داد؟

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

فدات بشم من عاشق موضوع‌های پیچیده‌ام😁

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

چی بگم ولی هر چی هست حسم بهم میگه که تیدا در گذشته یه ربطی به خونواده آرتا داره

Fateme
1 سال قبل

ای جان پارت جدید
عالی بود

لیلا ✍️
1 سال قبل

ولی خدایی خیلی‌ها نیستن نه ستی ،نازی،ضحی و تارا…. حمایت‌ها خیلی کم شده☹️

انگاری فقط ماها بیکاریم

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

آره واقعا اصلا یه روز نیستم انگار خیلی گذشته🤣 اینجوری بخواد پیش بره حالاحالاها خبری از پارت نیست

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

حق داری خب اصلا بیا من و تو اعتصاب کنیم این چه وضعشه آخه😑😑

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

لعنتیااااا🤣🤣
من هی میخوام تلگرام بهت پیام بدم حوصلم نمیکشه بنویسم 🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

بله بله 🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

بله خوندم🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

من مدرسه بودم خواهر🤣🥰
گرفتم خوابیدم تازه اومدم سایت🤣🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

الان این موقع از سال مدرسه چند منه🤔

FELIX 🐰
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

ضحی تجدید شده بودی مگه؟

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  FELIX 🐰
1 سال قبل

نه بابا تجدید کجا بود کلاس تابستون گذاشتن برامون 😪

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

مطمئنم تجدید شدی 😦😯🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

بابا نه به خدا تجدید کجا بود
من دانش آموز خوب مدرسه هستماااا🤣🤣

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

عاااا
باور کردم بابا 🤣😁
شوخی کردم باهات 😊

FELIX 🐰
1 سال قبل

عالی بود👏👏
پارت بعدی رو زودتر بزار که اگه نزاری🗡🗡🗡

لیلا ✍️
1 سال قبل

چرا واسه رمان من کامنت نمیذارین چشم سفیداااا😨😨

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
1 سال قبل

با تو نبودم نیوش…حوصله ندارم منظورم با بقیه بیمعرفتاست☹️

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

اون بقیه ی بی معرفتا چرا زیر رمان منم کامنت نمیزارن😞🥺
بیا بغض کردم 🥺

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

😭🤢

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

لیلا تو دیگه از حمایت حرف نزن که میکشمت🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

هااان خدایی من کم حمایت میکنم هییععع🤢🤢😱😱

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

لیا تو که حمایت هات عالیه
اگه اینجوری من باید چی بگم؟

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

لیلا دیگه حمایت هاش از همه بیشتره 😁
این طوری من باید چی بگم اصلا 😞

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط saeid ..
لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

تو هنوز اول راهی من اون‌موقع‌ها دریغ از یه کامنت 🤦‍♀️

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

واقعا..ایشالا بیشتر میشه 😊

FELIX 🐰
پاسخ به  saeid ..
1 سال قبل

ضحی از این به بعد هر رمانی پارت جدیدش اومد بریم ی کم چت کنیم ادمین نمیزاره چت روم بزنیم که

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
1 سال قبل

نه خب قبلنا بیشتر انرژی میدادن نه ستی اومد نه تارا خیلیا نبودن‌ فکر کنم گرمای تابستون بدجور رو بچه‌ها اثر گذاشته…الان رفتم یه نگاه کردم راه پله خونه گندم اینا کامنت گذاشته بود بسی انرژی بردم😊😊

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
1 سال قبل

😁

دکمه بازگشت به بالا
46
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x